eitaa logo
❲ ؏‌ـلیهان . .💚 ❳
464 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
وَڪَفیٰ‌بِرَبِّكَ‌هادیاًوَنَصیراً [برای‌هدایت‌ویاری‌تو،پروردگارت‌کافی‌ست💗. ] تولدمون : 1402/1/8 ^^ کپی؟!قبلش یه صلوات برای سلامتی بابامهدی بفرست :)✨ درخدمتم : @Axjrjgx
مشاهده در ایتا
دانلود
❲ ؏‌ـلیهان . .💚 ❳
_
خوشَـم مَن با تبِ عِشقَتْ ..:)
هدایت شده از پ‍ﻨﺎܣگـاه:))
یه فور میکنید رندشیم؟
هدایت شده از أنا من الحسین
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺واجب است این ۳ دقیقه را ببینید👌 ۳۲ سال قبل، وجود نداشته.. مردم بین دو حرم جمع میشوند و آنها را بمباران میکند..!! ‌‌@farhangi02
بهش‌گفتم: حاجی‌من‌خیلی‌گناه‌کردم.. فکر‌کنم‌آقا‌امام‌حسین‌‌کلا‌بیخیال‌ما‌شده.. گفت: گناهات‌از‌شمر‌لعنت‌الله‌بیشتره؟! لبم‌رو‌گاز‌گرفتم‌و‌گفتم: استغفرالله؛نه‌دیگه‌در‌اون‌حد.. گفت: شمر‌اگر‌سینه‌ی‌حضرت‌ میومد‌پایین‌و‌توبه‌میکرد آقا‌دستشُ‌میگرفت..:)!
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میدونی چرا امام زمان ظهور نمیکنه؟!
❲ ؏‌ـلیهان . .💚 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت_دهم #رمان_اقیانوس_مشرق عِمران شانه اش را می دهد بالا: +نه آنقدر که از ماناجات
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 +به خدایی معتقدم که یکی است و خالق زمین است و آسمان ها؛ همین و نه بیشتر. این ها که گفتی... اسلام و نَصرانی و یهود و هر آنچه در عالم است. رنگ های مختلفی از خداست که من اعتقادی به هیچ کدام ندارم... هر چند هیچ یک را باطل هم نمی دانم. پینه دوز سر تکان می دهد: _گفتی به خدایی معتقدی که یکی است که خالق زمین ها و آسمان ها و نه بیشتر. آیا خداوند بیشتر از این ها نیست؟ عِمران نگاهش می کند: +هست؟ _من از تو می پرسم جوان. آیا خدا نمی تواند جوانی را در برهوتی بمیراند یا او را در برهوتی از مرگ نجات بخشد؟ عِمران فقط نگاهش می کند. پینه دوز ادامه می دهد:《من نمی گوییم تمام آنچه گفتی حق بود؛ اما باز جای شکرش باقی است که خدایی را برای این جهان معتقدی.》 دست هایش را از حوض بیرون می آورد و آستین هایش را بالا می زند تا مهیای وضو شود. عِمران همانطور نگاهش می کند. می پرسد:《 نگفتی چرا گریه می کردی.》 _از روی دلتنگی. +کنج اتاق با که سخن می گفتی؟! پینه دوز مشتی آب به صورت می زند: _با همان کسی حرف می زدم که گمشده ای را با چهل گام و با پای خودش. از برهوت نجات داد تا امشب در خانه من مهمان باشد. عِمران با تعجب نگاهش می کند: +با خدا؟! _با علی بن موسی الرضا که دستانِ او دستانِ خداست. آب بر دست می ریزد و دستش را برای وضو می شوید. عِمران کنجکاو تر از پیش می پرسد:《 آیا دیشب نگفتی که علی بن موسی الرضا در خراسان منزل گرفته است؟》 _آری +پس چگونه با مردی که در خراسان خانه دارد. رو به دیوار سخن می گویی؟! پینه دوز سر می چرخاند و نگاهش می کند، عِمران به لب ها و لبخندش خیره می شود. پینه دوز می گوید:《میان ما و امام ما.هیچ دیواری حائل نیست!》 بر سرش مسح می کشد: _امام ما بی فاصله است. حیّ و حاضر است. سلامش کنی پاسخ می دهد. می چرخد طرفی و خم می شود و می گوید:《السّلام علیکَ یا علی بن موسی الرضا.》 بر میگردد طرف عِمران: _درباره کسی حرف می زنم کهاگر صدایش کنی نگاهت می کند. اگر تشنه باشی آبَت می دهد. اگر گرسنه باشی نانت می دهد. امام ما امامِ عالَم است.دور و بعید و غریب نیست. همیشه مجاور است. می بیند و می شنود، آن چنان که حاضران و شاهدان می بینند و می شنوند. ادامه دارد . . .!_ .🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 عِمران با لبخندی از روی ناباوری نگاهش می کند: +یعنی... می خواهی بگویی امامِ تو... اکنون... اینجا... در این حیاط نیز هست؟! پینه دوز مسح پا را می کشد و با لبخند و حرکت سر اشاره می کند که آری. عِمران حیرت کرده است. از روی هیجانی ناباورانه می گوید:《 یعنی همین جا؟ در همین حیاط؟!》 دوباره پینه دوز با حرکت سر اشاره می کند که آری.عِمران باور ندارد. لبخندش به خنده بَدَل می شود: +آخر چگونه؟! پینه دوز می آید طرفش و لبه سکو می نشیند : _آیا حضورش را در این حیاط باور نداری؟! عِمران لحظه ای با تردید به اطرافش نگاه می کند و بعد ، نگاهش در نگاه پینه دوز می ماند: +راستش را بگویم نه. باور ندارم. بیشتر به شوخی شبیه است. _حرف تو را می پذریم و به آن خرده نمی گیرم. اما اکنون به من بگو چه چیزی نمی گذارد حضور او را در این حیاط باور کنی؟ آیا چون او را نمی بینی، حضورش را باور نمی کنی؟ +آری .چگونه حضور کسی را که نمی بینم ، باور کنم؟ پینه دوز دست دراز می کند و دستان عِمران را در دست می گیرد، عِمران از گرمای دست پینه دوز تعجب می کند . پینه دوز می گوید:《 آیا او را در برهوت دیدی؟!》 عِمران یکه می خورد. _آیا آن هنگام که با اشارات او، به چهل گام، برهوت بر تو فراخ گشت و راه گم شده ات هویدا شد... آیا تو از پسِ آن چهل گام، خانه من را دیدی؟! عِمران پاسخی ندارد. در سکوت محض، به پینه دوز نگاه می کند. _ندیدن، دلیل عقلی بر نبودن نیست. هوایی را که ما به دهان می کشیم و با آن زنده ایم نمی بینیم، ولی می دانیم که هست. امام ما علی بن موسی الرضاست. چگونه او را باور نداری وقتی که خود با عنایت ایشان نجات یافته ای؟! عِمران حرفی نمی زند. تنها نگاه می کند. پینه دوز اشاره می کند به طرفی: _من هر نیمه شب، رو به خراسان می ایستم و به امام خود سلام می کنم و برای سلامتی او دعا می کنم و برای من مثل روز روشن است که ایشان مرا می بیند و صدای مرا می شنود و از حال من با خبر است. عِمران آهسته می پرسد:《 به من بگو چگونه می شود از اینجا، از این فاصله، به کسی که در خراسان خانه دارد سلام کرد؟》 پینه دوز لبخند می زند: _جوان ، علی بن موسی الرضا صاحب زمین و زمان است. عِمران زیر لب تکرار می کند:《 صاحب زمین و زمان... این همان چیزی است که آن... ادامه دارد . . .‌!_ .🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
❲ ؏‌ـلیهان . .💚 ❳
_
عاشق که شوی ، شاعر هم می‌شوی : )))🖤