eitaa logo
عـ.ـمـ.ـآ.ر.یـ.ـو.ن.³¹³
121 دنبال‌کننده
977 عکس
519 ویدیو
48 فایل
•﴿بِسمِ‌رب‌الحسێن؏﴾♥️! خــآدم ڪـآنــآل @AMMAR_YASER_313 شھیدخرازۍ✐ اگرکاربراۍرضاےخدآست پس‌گفتنش‌براۍچہ؟ پس‌کُپی‌حلالہシ فوروارد هم گشنگھ :)♥ ـــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍•• بیسیمچی مون⇩ @BISIM_chii #التماس‌دعا📿 والسلام♥️ 200...🚶.....300
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 استاد: ببخشید شماخانمه؟ _ادیب هستم استاد _بله خانم ادیب ,بیایید باهم یه قراری بزاریم.شما برید از لحاظ علمی تحقیق کنید و اگر به این نتیجه رسیدید که حرفهای من درسته و منطقی هستش و امامی هست که هزار و اندی سال در غیبت به سر میبرد.شما از هفته آینده در برنامه های سه شنبه های مهدوی شرکت میکنید. و اگرخلاف این رو ثابت کردید.من این برنامه رو کلا کنسل میکنم.موافقید؟ همهمه دانشجویان بلند شد نمیدانستم هدف استاد شمس از این قول و قرار دقیقا چه بود ولی هرچه که بود باعث شد دلم بخواهد درست و حسابی حال این استاد و دوست احمقش را بگیرم . پس در حالی که شیطنت در چشمانم برق میزد. به سمت استاد رفتم و رو به روی او ایستادم و در حالی که مستقیم به او نگاه میکردم تا خجالت زده اش کنم و انتقام ظهر را بگیرم _بله استاد خیلی خیلی موافقم و مطمئنم که من محاله دیگه پام به این کلاس باز بشه. استاد شمس که از نگاه خیره من به خودش کلافه شده بود نگاهش رو پایین انداخت و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم . بعد نگاهی به بچه های پشت سر من انداخت و در حالی که من مخاطبش بودم گفت: _پس ان شاءالله هفته آینده همین جا میبینمتون.دوستان جلسه تموم شد .خسته نباشید بچه ها در حال ترک کردن سالن بودند و من هنوز خانم سیفی را ندیده بودم رو به استاد شمس کردم و گفتم : _استاد شما خانم سیفی رو ندیدید؟ _توسالن بودند یک لحظه. نگاهی به سالن انداخت و گفت : _اونجاهستند به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم و با دیدن خانم سیفی لبخند به لب آوردم ولی تا چشمم به فرد روبه رویی اش افتاد اخمهایم تو هم رفت وآهسته گفتم: _عه عه برخرمگس معرکه لعنت استاد با تعجب گفت: _چیزی فرمودید _نه استاد.ممنون از کمکتون .خدانگهدار _خواهش میکنم.خدانگهدارتون. در حالی که اخم کرده بودم به سمت خانم سیفی رفتم .بدون توجه به اون پسر احمقی که امروز ظهر مرا مورد تمسخر قرارداده بود گفتم: _سلام خانم سیفی _سلام عزیزم ,جانم امری داشتید؟ _من گوشیم رو تو نماز خونه جا گذاشته بودم بچه ها گفتن ممکنه دست شما باشه. _درسته عزیزم .چندلحظه صبر کن برم بیارم _ممنونم منتظر می مونم . خانم سیفی از اون اقا عذرخواهی کرد و از سالن خارج شد . اون اقا که ظهر فهمیده بودم اسمش محسن است .در حالی که پوزخند میزد گفت: _پس دلیلتون برای شرکت تو این کلاس گوشی بود .کاملا مشخص بود امثال شما درکی از امام زمانشون ندارند. در حالی که از عصبانیت دستهایم را مشت کرده بودم گفتم: _ببین اقای نامحترم اگه ظهر جوابت رو ندادم بخاطر بی زبونیم نبود بخاطر این بود که ارزش جواب دادن رو نداشتی. امثال تو هم چیزی از امام زمانشون نمیدونند فقط ادعا میکنند بنده صالح خدا روی زمینند. پشتم را به او کردم و منتظر خانم سیفی شدم . یک لحظه چشم به استاد شمس افتاد که به این سمت می آمد. صدای محسن با عصبانیت بلندشد: _بله کاملا مشخصه که شما ده متر زبون داری .شاید من بنده صالح خدا نباشم ولی امثال تو هم بنده شیطانند. به سمتش چرخیدم و گفتم: _اره من شیطانم مواظب خودت باش که گولت نزنم ممکنه از بهشت خدا پرت بشی به جهنم من.استاد شمس باید یک تجدید نظری تو دوستانشون کنند شما ارزش دوستی ندارید. _چطوره به جای من , شماباهاش دوست بشید.اینجوری که پیداست زیادی واستون مهمه. از عصبانیت در حال انفجار بودم تا خواستم جوابش را بدهم صدای استاد شمس را شنیدم که با عصبانیت گفت: _اقا محسن حواست باشه چی میگی. بدون توجه به انها در حالی که ممکن بود هرلحظه اشکم فرو بریزد به انها پشت کردم یکی دوقدم دورتر ایستادمن خانم سیفی را دیدم که به سمتم آمد و با تعجب گفت: _چیزی شده ؟چرا چشمات آماده باریدنه.بیا عزیزم اینم گوشیت . با دستهای لرزان و بغضی که تو گلو در حال خفه کردنم بود گوشی را گرفتم و گفتم: _چیزی نیست.ممنونم ازتون . _میخوای بریم تو اتاق بسیج بشینیم تا حالت خوب بشه. اشکم چکید روی گونه ام و گفتم: _نه ممنون امروز به اندازه کافی از بسیجی ها حرف شنیدم. در حالی که با نفرت به محسن نگاهی انداختم از سالن خارج شدم و توجهی به صدا زدنهای استاد شمس که صدایم میزد،نکردم. @dokhtaranehazrateAgha
♡♡♡♡♡♡ ♡♡♡♡♡ ♡♡♡♡ ♡♡♡ ♡♡ ♡ ݕسم ࢪب اݪعشق ♥️ : فاطمه ولی نژاد تا مرا دید با نگاهی که نمی توانست کنترلش کند بلند شد . شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی پوشاند که من اصلا انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم . دستانی که پر از لباس بود ، بادی که شالم را بیشتر به هم می زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی داد . با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش می کردم خودم را پشت لباس های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هرطرف می کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی پروا بر اندازم می کرد . در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم ، نه می توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم . دیگر چاره ای نداشتم ، به سرعت چرخیدم و با قدم هایی که از هم پیشی می گرفتند تا حیاط پشتی تقریبا دویدم و باورم نمی شد دنبالم بیاید ! دسته لباس ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نجسش بود ، خودم را با بند رخت و لباس ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد ، اما دست بردار نبود که صدای چندش آورش را شنیدم : 《من عدنان هستم ، پسر ابو سِیف ، تو دختر ابو علی هستی؟ 》 دلم می خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود ، آتشش بزنم و نمی توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس های روی طناب خالی می کردم و او همچنان زبان می ریخت : 《امروز که داشتم میومدم اینجا ، همش تو فکرت بودم ! آخه دیشب خوابت رو می _ دیدم ! 》.... ادامه دارد ..... تایپ : ادمین کانال کپی ممنوع / حرام 🚫 است . پیگرد الهی دارد ...... 🌸 @dokhtaranehazrateAgha ♡ ♡♡ ♡♡♡ ♡♡♡♡ ♡♡♡♡♡ ♡♡♡♡♡♡