هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
لینک ناشناس داستان #انفرادی👆🍃
۲۱ فروردین
۲۲ فروردین
27.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا زنده است ای مردم
در این عصر جمعه، ببینید و کیف کنید
۲۲ فروردین
هم خنده ام و بین مجانین همه گیرم
هم با غم و اندوه مراعاتِ نظيرم
یک ثانیه هم نیست که فکر تو نباشم
بین دل و این خواستنِ یکسره گیرم
من تاریِ مغرب تو درخشیدن صبحی
من راه ندارم به تو، باید بپذیرم
در باور من نيست تو را داشته باشم
با ياد تو هم قانعم از بس كه فقيرم
وصل تو اگر موجب عادت به تو باشد
ترجيح من اين است كه دلتنگ بميرم
#سیدتقی_سیدی
۲۲ فروردین
هدایت شده از کتیبه تاک
#هشتم_شوال
نیمهشب بود، دلم گفت: قلم بردارم
یاعلی گفته و در جاده قدم بردارم
کولهبار سفرم هر چه سبکتر، بهتر
دست از این سفرۀ بیبرکت غم بردارم
شک ندارم که برات سفرم را آن شب
که دگرگون شده، رفتم که علم بردارم...
روضهخوان گفت به من راه حرم نزدیک است
با دل سوخته گر چند قدم بردارم
دم در پیرزنی گفت که چشمش کمسوست
باید آنجا کمیاز خاک حرم بردارم
در دلم شوق زیارت به خودم میگفتم:
صحن ایوان طلا پیش پیمبر دارم
آه، اما حرمش گنبد و گلدسته نداشت...
#علی_اصغر_شیری
#تخریب_بقیع
۲۲ فروردین
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی⛓ #قسمت9🎬 دیشب بدترین شب زندگیم بود. باور نمیکردم دنیایی که روزی من دنیایش بودم و جهانی را
#انفرادی⛓
#قسمت10🎬
از اتاق حاضر و آماده بیرون میزنم. به سمت در میروم که مادر صدایم میزند. میچرخم سمتش، میگوید:
- میدونی امیر رو کجا پیدا کنی؟
گوشه ابرویم را با ناخن ماساژ میدهم و کمی توی ذهنم دنبال پاتوق امیر میگردم. صدای مادر مرا از فکر بیرون میآورد.
- بیا مامان. تازگیها یه شرکت زده، با کمک پدرش و پدر زنش، اینم آدرسشه.
به سمت مادر میروم. کارت ویزیت توی دستش را میگیرم. ناخودآگاه نیشخند میزنم و سر تکان میدهم. نه اینکه حسادت کنم، نه اصلا، امیر رفیق چندین ساله من است، فقط کمی... بگذریم.
از خانه بیرون میزنم و ترجیح میدهم قدمهایم را بشمارم تا سر بلند کنم و با آشنایی چشم در چشم بشوم. البته فکر کنم دیگر کل این شهر مرا میشناسند. بدی شهر کوچک همین است. اگر عطسه هم کنی، آن سر شهر خبردار میشوند.
با اتوبوس تا نزدیک شرکت امیر میروم. بقیه راه را باید پیاده طی کنم. ته دلم چیزی بالا و پایین میرود. قصهی امیر با خانوادهام فرق میکند. دوستش دارم و رویش حساب کردهام حتی بیشتر از بهرامی که با من نسبت خونی دارد. به شرکت میرسم. یک ساختمان چند طبقه با نمای تماماً شیشه. ظاهرش برای این شهر زیادی شیک و مدرن به نظر میرسد. شاید این دو سالی که من نبودم، این جور چیزها دیگر برای همه عادی شده باشد.
وارد که میشوم، روبهرو پیشخوان نگهبانی است. سمت راست یک در آهنی و سمت چپ راهپله و آسانسور است. کسی پشت پیشخوان نیست. نگاهی به اطراف میاندازم. دفتر امیر باید طبقات بالاتر باشد. به سمت آسانسور میروم. نگاهم سمت پلهها میچرخد. با امیر قطعاً راهم به راحتی رفتن با آسانسور میشود تا طی کردن تک به تک این پلهها.
به طرف آسانسور میروم و دکمهاش را فشار میدهم. چراغ درخشانی که باید دور دایره آسانسور روشن شود را نمیبینم و برای همین دوباره دکمه را فشار میدهم، اما اینبار محکم تر.
صدایی از پشت سر مرا از جا میپراند، مردی با لباس آبی نگهبانی پشت سرم ایستاده.
- با کی کار دارید؟
صدایم را صاف میکنم و میگویم.
- با آقای زمانی کار داشتم، از دوستانشون هستم.
در حالی که به من پشت میکند میگوید:
- آسانسور خرابه، با پله برو طبقه دوم.
سر تکان میدهم و به سمت راه پله میچرخم. نفس عمیقم توی سینه گره میخورد و حبس میشود و اولین قدمم را روی پله خارج میگذارم.
انگار برای رسیدن به امیر هم باید به خودم زحمت بدهم، اما میدانم این زحمت میارزد به دیدن رفیق شفیق و دوستی که رویش خیلی حساب باز کردم.
به طبقه دوم که میرسم، پیدا کردن اتاق امیر سخت نیست و راهنمای راهرو های شرکت روی صفحه اعلانات کنار در ثبت شده. راهروی دست چپ، اتاق مدیریت است.
بسم الله میگویم و وارد راهروی دست چپ میشوم. پنج قدم بعد فضای بزرگتریست با میز منشی و یک در از جنس چرم.
خانم جوانی پشت میز مشغول یادداشت توی رایانه مقابلش است. جلوتر میروم و در همین هین صدایم را صاف میکنم. زن سر بلند میکند و لبخند میزند.
- بفرمایید.
- با آقای زمانی کار داشتم، میتونم ملاقاتشون کنم؟
نگاهش را به صفحه کلید مقابلش میدوزد و میگوید:
- معمولا بدون وقت قبلی کسی رو نمیپذیرند. اگه برای تبلیغات یا...
میان حرفش میپرم:
- من دوستشونم، بهشون بفرمایید سینا جمالی اومده.
منشی تلفن را برمیدارد و شماره میگیرد و لحظهای بعد خبر آمدن مرا به امیر میدهد. دل توی دلم نیست. امیر حتما از دیدنم خوشحال میشود. نگاه مشتاقم را به منشی میدوزم. با نگاه و لحن متعجب میگوید:
- الو آقای زمانی؟
شانه بالا میاندازد و هنوز تلفن را سر جایش نگذاشته که در با شدت باز میشود امیر با صورتی سرخ در درگاه قرار میگیرد. لبخند میزنم. میدانستم خوشحال میشود. اولین قدم را به سمتش بر میدارم و او میگوید:
- تو اینجا چیکار میکنی...؟
#پایان_قسمت10✅
📆 #14040122
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
۲۲ فروردین
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
لینک ناشناس داستان #انفرادی👆🍃
۲۲ فروردین
قصه مذاکره.mp3
4.24M
📣 نکاتی مهمتر از #مذاکره... ♨️
تحلیل داغ و صریح حجت الاسلام #محسن_عباسی_ولدی در مورد مذاکره💯
@abbasivaladi
۲۳ فروردین
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی⛓ #قسمت10🎬 از اتاق حاضر و آماده بیرون میزنم. به سمت در میروم که مادر صدایم میزند. میچرخ
#انفرادی⛓
#قسمت11🎬
از سؤالش جا میخورم. توقع رفتار گرمتری از او داشتم، نه این پرسشی که جوابش را خودش میداند! لبخند میزنم و جلو میروم. سخت در آغوشش میگیرم. چند ضربه به کمرش میکوبم. او با مکث اما آرام دستش را دور کتفم میاندازد و سریع از من فاصله میگیرد.
نگاهش میکنم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. چقدر تغییر کرده! کت و شلوار رسمی و موهای کوتاه و شانه زده، حسابی به او میآید.
چشمانش دو دو میزنند. رنگش از سرخی به زردی تغییر کرده و لبش میلرزد. به اتاقش اشاره میزنم و میگویم:
- بریم تو صحبت کنیم؟!
سیبک گلویش بالا و پایین میشود. صدایش میلرزد و از پشت سر در را میبندد.
- اینجا جای خوبی نیست. بریم بیرون صحبت میکنیم.
دستش را به سمت راهرو میگیرد و کمی به جلو هدایتم میکند. رو به خانم منشی میکند و میگوید:
- خانم من یه ساعتی میرم بیرون و بر میگردم.
با هم به سمت راهپله میرویم. نگاهی به آسانسور میاندازم.
- چرا آسانسور خرابه؟
جلوتر از من پلهها را پایین میرود. در همان حال موبایلش را هم بیرون میکشد و میگوید:
- هنوز نصب نشده.
موبایل را کنار گوشش میگذارد. با سرعت بیشتری پله ها را پایین میرود. من هم به سرعتم اضافه میکنم و پشت سر او از شرکت خارج میشوم.
به سمتم میچرخد و میگوید:
- یه کافی شاپ سر این خیابون هست. تو برو من میام. باید یه کاری انجام بدم.
دست به موهایم میکشم و لبم را تر میکنم.
- خب صبر میکنم باهم بریم...
اخم میکند. صدایش برای لحظهای بالا میرود و بین حرفم می پرد. هنوز هم زود عصبی میشود.
- میگم تو برو من خودم میام. نمیخواد اینجا وایستی!
شوکه میشوم. زل میزنم به خطوط روی پیشانیاش. انگار میفهمد که تند رفته. نفس عمیقی میگیرد و دستش را به صورتش میکشد. قبل از اینکه چیزی بگوید، زودتر لب میزنم:
- خواستم بگم..حواست کجاست؟ ماه رمضونهها!..کافه باز نیست.
دست به پشت گردنش میکشد. چشمش را میبندد و میگوید:
- آخ..حواسم نیست اصلاً. همین جا باش من برمیگردم.
دوباره وارد شرکت میشود و من چند قدم دور تر به دیوار تکیه میزنم. چرا همه تغییر کردهاند؟ چرا هیچکس مثل قبل با من رفتار نمیکند؟! خدا که شاهد است من هنوز همان پسری هستم که حاضر است برای تک تک این آدمها جانش را بدهد. من که عوض نشدم؛ اما همه...
آهم را توی سینه خفه میکنم. ایراد ندارد. بالاخره روزهای خوب برمیگردد.
امیر پنج دقیقه بعد برمیگردد و اینبار دسته کلیدی توی دستش است. به ماشین آبی رنگی اشاره میزند و میگوید:
- بیا بشین.
کنارش توی ماشین جا میگیرم و او حرکت میکند.
- خب.. کی آزاد شدی؟!
- چهار روزی میشه. خواستم زودتر بیام ببینمت؛ ولی... میدونی که شهر کوچیکه و...
سر تکان میدهد و میگوید:
- آره. میدونم چی میگی!
لحظهای هر دو ساکت میشویم. باید موضوع کار را پیش بکشم. هرچند با این رفتارش کمی نا امید شدم.
- راستی!.. مبارک باشه.. شرکت و دم و دستگاهش. خیلی خوشحال شدم برات.
لبخند میزند و میگوید:
- قربونت داداش، یه سال هست راه افتاده، دیگه جا افتاده. کارگاه هم پایین قسمت اداریه.
- خدا رو شکر. امیر! گفتی کارگاهت پایینِ شرکته؟..
امان نمیدهم حرف بزند. مستقیم میروم سر اصل مطلب.
- میگم که.. جایی برای منم هست؟ آخه دنبال کارم.
قلبم بلند بلند تاپ تاپ میکند. منتظرم... منتظر جواب مثبتش...!
#پایان_قسمت11✅
📆 #14040123
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
۲۳ فروردین
۲۳ فروردین
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی⛓ #قسمت11🎬 از سؤالش جا میخورم. توقع رفتار گرمتری از او داشتم، نه این پرسشی که جوابش را خو
#انفرادی⛓
#قسمت12🎬
ماشین را کنار خیابان پارک میکند. به سمتم برمیگردد. من هم به سمتش متمایل میشوم و او بیشتر رنگش میپرد. گوشه لبش چند بار به سمت بالا کشیده میشود و سیبک گلویش میلرزد:
- راستش... میدونی که سینا، این شرکت و کارگاه رو بیشتر با کمک پدر خانمم تونستم تاسیسش کنم، خودت که میشناسیش، با اون اتفاق و... میدونی که چی میگم؟
بدنم میلرزد. دست و پایم یخ میبندد و حس میکنم یک توپ بزرگ توی گلویم گیر کرده. لعنت به من و این احساساتی که نمیتوانم کنترلشان کنم. تو این چهار روز، این چند دهمین بار است که بغض خِر گلویم را میچسبد. لعنت به من و این زندگی. مردمک چشمم به چپ و راست تکان میخورد، به سختی میگویم:
- تو دیگه نه امیر... تو دیگه اینطوری اتفاقات دوسال پیش رو نکوب تو سر و صورتم.
چشمانش را با دو انگشت فشار میدهد و آهسته میگوید:
- بخوای نخوای اتفاق دو سال پیش شده جزء گذشته تو! قابل تغییر نیست، نمیتونی ازش فرار کنی.
سرم را تکان میدهم و میگویم:
- آره دو سال پیش خواستم، ولی نخواستم آیندهام بشه این! امیر...
- سینا!..دوسال پیش تو بخاطر شکایت پدر زن من رفتی زندان، به نظرت اگه بفهمه تو رو حتی به عنوان نظافتچی استخدام کردم.. چی به سرم میاره؟ هوم؟ فکر کردی با خودت و این درخواست رو از من داری؟! اگه شرایط طور دیگهای بود میتونستم کمکت کنم، ولی الان نه...واقعاً متأسفم سینا..اینو نذار پای بیمعرفتی! بذار پای..پای ترس...
دست روی گلویم میگذارم و فشار میدهم تا شاید از دردش کم شود. پدر زنش را خوب میشناسم، مگر میشود کسی تو این شهر زندگی کند و او را نشناسد.
- میتونم بفهمم چی میگی، فقط..
آب نداشتهی دهانم را قورت میدهم.
- من حساب دیگهای روت باز کرده بودم، تو برام با همه فرق داشتی. هنوزم داری..اونقدری که دلم برای تو تنگ شده بود برای بهرام تنگ نشده بود. توقع نداشتم تو هم حرفای بهرام رو بزنی. یعنی برای من حاضر نیستی پا رو ترست بذاری؟!
استارت میزند و دنده را عوض میکند.
- از من ناراحت نشو. درکم کن... من برای این زندگی کلی زحمت کشیدم.. تا خونه میرسونمت.
همین؟! سر تکان میدهم و تا خانه دیگر با او صحبت نمیکنم. اشکالی ندارد. باید از صفر شروع کنم. دیگر از کسی نباید توقع داشته باشم.
جلوی در خانه از ماشین پیاده میشوم. او بوقی میزند و از من دور میشود. در را با کلیدی که مادر به من داده باز میکنم و وارد خانه میشوم. این هم از امیر. حس سربازی را دارم که در جنگ تنها مانده و هیچ سلاحی برای دفاع از خود ندارد.
لب حوض مینشینم و شیر آب را باز میکنم. آب زرد رنگی با فشار خارج میشود و کم کم شفاف میشود. چند مشت آب به صورتم میزنم. باید حداقل یک کار مفید انجام دهم. پیراهنم را بیرون میکشم و روی بند رخت میاندازم. وسایل تمیز کردن حوض حتماً توی اتاق بالای پشت بام است. از پلههای گوشه حیاط بالا میروم در همان حال چند بار بلند بلند یا الله میگویم.
از توی اتاق وسایل کارم را بر میدارم و بر میگردم پایین و مشغول میشوم. دوساعت طول میکشد حوض تمیز و پر آب شود.
وارد خانه میشوم. مادر گوشه خانه روی صندلی مخصوصش با کمک پرستار نماز میخواند. نزدیکش میشوم و کنار پایش مینشینم. سلام نمازش را که میدهد، نسترن خانم میگوید:
- خانم، یکی از قرصهاتون تموم شده، با اجازه میرم میگیرم.
مادر برایش لبخند میزند و تشکر میکند. چه خوب که تنهایمان گذاشت. سر روی زانویش میگذارم. نوازشم میکند:
- چی شد؟
- هیچی. هستم ور دلت... وقتی امیر هم بهم کار نده، مجبورم خونهداری یاد بگیرم.
آهسته میخندد. دست توی موهایم میبرد.
- مگه خونهداری بده؟
- برام دعا کن مامان... برام خیلی دعا کن.
به نوازشش ادامه میدهد و من چشم میبندم. خدا را شکر که او برایم مانده. خدا را شکر که او را دارم؛ اگر او نبود قطعاً میمردم...!
#پایان_قسمت12✅
📆 #14040124
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
۲۴ فروردین
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
لینک ناشناس داستان #انفرادی👆🍃
۲۴ فروردین