هدایت شده از محبوب
تو مسیر حرکت کنی. با پا که نه با بال. از بین نخلها پر بزنی. عمودها را دانه دانه با لذت بشماری. هم عشق رسیدن، قلبت را پر از تپش کند، هم بترسی به عمود آخر برسی و تمام.
کنار نخل بلندی روی زمین غش کنی. تکیه بدهی به تنهی محکم پشت سرت. کولهات را بغل کنی. چشمت به عکس رفیق شهیدت بیفتد. با لبخند بگویی:
_به نیابت تو اومدم آقا ابراهیم هادی.
و دلت از مشایه پر بزند به فکه به کانال کمیل...
#اربعین
#جامانده
#نائب_الشهدا
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
شوق یار
پاهایم رمق نداشت.
نفسهایم به شماره افتاد.
سر و صورتم خیس عرق بود.
کوله بر پشتم سنگینی میکرد.
چادرم را خاک برداشته بود.
طاقتم طاق شد.
در بین جمعیت ایستادم.
چشمهایم را بستم و به هیچ چیز فکر نکردم.
نفهمیدم چقدر در آن حال بود.
سر و صدای اطرافم مرا به خود آورد.
چشمهایم را باز کردم.
دختر بچهای روبرویم ایستاده بود و به من لبخند میزد.
در دستش لیوان آب بود.
آن را به سمتم گرفت.
بدون معطلی از دستش گرفتم و نوشیدم.
سلامی به ارباب دادم و نفس عمیقی کشیدم.
جگرم حال آمد.
خانهشان را با دست نشانم داد.
با تکان سر، رفتنم را تایید کردم.
کولهام را به دست گرفتم و با او همراه شدم.
حیاط خانه پر از نخل خرما بود.
پشت سر دخترک راه افتادم.
از پله بالا رفتم و وارد خانه شدم.
اتاقی را نشانم داد.
از دخترک تشکر کردم و وارد اتاق شدم.
بزرگ بود و دراز.
ادامه دارد...
#اربعین