eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
886 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#تمرین128 برای کلمات زیر یک کلمه مرتبط، هم‌خانوده و متضاد بنویسید. مثلا خوب. (بخشیدن، احترام، ن
نور دختر هستید. امروز سالگرد ازدواج امیرالمومنین علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیهاست. شوهر هم، همچنان کم است. شما خیلی با کمالات هستید. حتی مدرک مونجوق دوزی از دانشگاه شیکاگو دارید. اما یک راز مهم را فراموش کرده اید، مردها دستپخت مادرانشان را دوست دارند. وای از آن زمانی که ته دیگه زعفرانی از دیگ بیرون آید. یعنی سلطان جهان هم به چنین روز غلام است. برای اینکه به خانه بخت بروید و سفیدبخت بشوید باید آشپزی یاد بگیرید. هیچ راهی ندارد چانه نزنید. چی؟ ان‌قلت می‌آورید؟ نیاروید چون شکم این چیزها سرش نمی‌شود. خب برای اینکه آشپزی تان خوب شود چه می کنید؟ صغری خانم همسایه آشپزی اش درجه است. اما شما برای یادگیری آشپزی به خانه کبری خانم می‌روید. می‌پرسید چرا؟ خب معلوم است دیگر. کبری خانم یک پسر دارد آقا. تحصیل کرده. مهندس. البته الان در اسنپ است ولی آینده خوبی دارد. موهای وزوزی دارد و بسیار مهربان و خوش اخلاق است. حتی یکبار در صف نانوایی او را دیده اید و خیلی هم مرد زندگی به نظر می‌آید. خب. روز اول به خانه کبری خانم رفته اید و در حال یادگیری فیله‌چینی هستید. کبری خانم پسرش را صدا می‌زند. شما سریع می‌روید کنار ظرفشویی و پیشبند را می‌بندید. خیال می کنید ما خر هستیم. رفتار گذشته شما و اخلاق گند شما همواره برای ما رو شده است. خیال می‌کنید یادمان رفته یک بار که تند تند ظرف شسته بودید و با اینکه دورتو استفاده کرده بودید ظرفهای شام بوی کلاغ مرده میداد. فکر کردی خیال کردی. تازه شوهر هم می‌خواهد.🧐 تازه یکبار هم که خانواده یک شب رفته بودند شهرستان تا فردایش که برگردند خانه را پر از ظرفهای نشسته کرده بودی و دقیقه آخر شروع کردی مثل چی ظرف شستن. تازه جورابهایت را هم نمی‌شوری. فکر کردی ما از هیچ چیز خبر نداریم. البته ما به کبری خانم چیزی نمی‌گوییم. بالاخره صحبت یک عمر زندگی است. خب داشتم می‌گفتم، اکبرشون که آمد توی آشپز خانه و شما تند و فرز دارید ظرف می‌شورید. البته قبلا گفتم که ما گول این رفتار پوپولیستی شما را نمی خوریم. ولی خب کبری خانم خیلی خوشش می‌آید و یک دل نه صد دل عاشق شما می‌شود. خب مبارک است. حالا یک ماه از آن واقعه گذشته و شما در خانه اکبر آقا هستید. دیگر غم دنیا از دل شما و مادرتان رفع شده. اکبر یک داماد درجه یک است. برای مادرزن پیامهای عاشقانه می ‌فرستد و در واتس آپ در یک گروه زناشویی عضو است و گاهی چیزهای جالبی برای شما می‌فرستد که نیش‌تان باز می‌شود. خجالت بکشید واقعا اینها دیگر چه پیامهایی است. گوشی‌تان را بگیرید. خب حالا هفته اول زندگی تان است و اکبرآقایتان دارد از سر کار می‌آید. مادر شما برایش قرمه سبزی پخته و شما هم دارید سالاد درست می کنید و به این فکر می کنید تا کی مادرتان باید برای اکبرآقایی‌تان ناهار درست کند. البته لازم به ذکر است که اکبر آقا خیلی اهل شکم نیست. ولی خب بالاخره مدرک منجوق دوزی از دانشگاه شیکاگو هم دارید. البته یک موقعیت داستانی خلق کنید که آقایی‌تان از سرکار آمده و شدیدا گرسنه است ولی شما غذایی درخور برایش نپخته اید. اکبر آقا خیلی متانت به خرج می دهد ولی نمی تواند هیچی نگوید. البته چیزی هم نمی گوید بنده خدا. شما هم منتظر هستید تا او چیزی بگوید تا خرخره اش را بجوید. البته اکبر آقا بسیار باهوش است و هیچی هم نمی گوید. ولی خب نمی تواند هیچی هم نگوید....یک موقعیت داستانی خلق کنید دیگر منتظر چه هستید؟ این صحنه را ادامه دهید. اکبرآقا دارد به سختی غذا می خورد و شما خیلی برایتان مهم است آشپزی تان چطور است. حتی ممکن است وسط ناهار مادر شوهرتان در بزند بیاید خانه‌تان. بله کبری خانم را می گویم. سلام خدا بر تمام مادر شوهرها. ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
هدایت شده از یاحسین
"بیانیه تشکل ها، هیئات و موسسات انقلابی استان در خصوص اتفاقات اخیر در مسجد حظیره یزد" : (درسال ۸۸ بعضی خطای بزرگی را مرتکب شدند، کشور را در لبه‌ی یک چنین پرتگاهی قرار دادند، یک مشکل اینچنینی را برای کشور تدارک دیدند؛ اما بحمدالله خدای متعال کمک کرد، ملت توانست از این مشکل عبور کند. گناه آتش‌افروزان فتنه‌ی ۸۸ همین بود که به قانون و رأی مردم تمکین نکردند.) «رهبر معظم انقلاب» در سالگرد شهید محراب دیارمان حضرت آیت الله صدوقی رحمت الله علیه، مواضع تفرقه انگیزانه، نسنجیده و نادرست سخنران مراسم در حمایت از سران فتنه سال ۸۸ و باغیان بر انقلاب، آن هم در پایگاه انقلاب، موجب رنجش خاطر دلسوزان راستین «انقلاب و رهبری معظم» و «جوانان مومن و انقلابی استان» گردید‌. مردم دارالعباده یزد که با پیشینه درخشان خود در تاریخ انقلاب و جنگ هشت ساله تحمیلی و با حضور جوانان مومن و بصیر خود در بزنگاه های سرنوشت‌ساز، همواره هویت دینی، ملی و انقلابی خود را حفظ کرده‌اند، اجازه نخواهند داد تا بدخواهان و فتنه گرانی که دانسته و نادانسته با مستکبران و دشمنان قسم خورده نظام اسلامی و رهبری معظم انقلاب همراهی کردند، در مناسبت های انقلابی این شهر و دیار به تفرقه انگیزی پرداخته و به دنبال بازیابی حیات سیاسی پایان یافته خود باشند. ...ادامه بیانیه در تصاویر پیوست☝️ 📢 همه اخبار و رویدادهای فرهنگی اجتماعی مهم استان یزد اینجاست👇 🇮🇷https://eitaa.com/Farhangyazd
هدایت شده از محبوب
راه تمایز امروز نسبت به دیگر روزها، یکی‌اش داستانی‌ست که امروز خواندم. البته که هر داستانی یک زندگی‌ست. یک زندگی که من آن را زندگی نمی‌کنم و شاید هیچ‌وقت نخواهم کرد اما با یک داستان، تجربه‌اش کردم. این تمایز امروز من با روزهای قبل است. یکی دیگر از تمایزهای امروز با روزهای قبلم، چیزی‌ست که نوشته‌ام. وقتی می‌نویسم قلم و اندیشه‌ام نو فکر می‌کند و نو می‌نویسد؛ پس فرق می‌کنم با روزهای قبلم. سومی‌اش اما تصمیم جدیدی‌ست که برای فرداها گرفته‌ام. چیزی که با روزهای قبلم فرق خواهد داشت.
zdwj1_5.mp3
8.78M
🌸 ازدواج_حضرت_علی_حضرت_فاطمه 💐مادر مهربون، مادر آسمون 💐کل نوکرات، هم الفائزون 🎤 سید_رضا_نریمانی 👏 سرود *💠اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ💠*
هدایت شده از محبوب
«دستپخت» عرق سرد روی پیشانی‌ام قل خورد. با پشت دست پاکش کردم. با لب‌ولوچه‌ی آویزان در قابلمه را گذاشتم. به محتوای قابلمه که فکر کردم، قلبم هوری پایین ریخت. قیافه‌اش که با ارفاق شبیه عدس پلو بود. البته به نظرم عدس‌هایش خیلی ریزتر از عدس پلوی مادرم بود. برای باطنش هم دلم گواه بد می‌داد. بعد از یک هفته قاچاقی غذا درست کردن مادرم برای ناهار من و اکبر، این‌بار خودم دست به‌کار شده بودم. با فکر به ساعت رسیدن اکبر، قطره‌ی عرقی از پشت کمرم رد شد. خودم را دلداری دادم که: «چیه مگه؟ من تازه عروسم. اکبرم که قربونش برم آدم مهربونیه. بد به دلت راه نده.» ‌سفره‌ی خال خالی صورتی را روی میز انداختم. توی دوتا کاسه لعابی آبی رنگ، ماست ریختم. قالب فلزی قلبی شکل را بالای ماست نگه داشتم و توی قالب نعنا ریختم. قالب را که برداشتم، دو قلب سبز روی سفیدی ماست، به من چشمک زد. اما باز قلب تالاپی افتاد پایین. تزیین و دیزاین که جای دستپخت افتضاحم را نمی‌گرفت. صدای زنگ در آمد. همزمان با «وای» گفتنم، مچ پایم توی دمپایی پیچید. لنگان لنگان به سمت در رفتم. در که باز شد اول یک غنچه‌ی صورتی رز وارد خانه شد. این‌بار قلبم از آن بالاترها پایین افتاد. درونم ولوله‌ای بود برای غذا. با لبخند ماسیده طوری، سلام کردم. گل را گرفتم. اکبر خندید و سلام کرد. دستم را که گرفت، چشمانش گرد شد: «حالت خوبه؟ چرا یخ زده دستت؟» من من کنان «خوبم خوبمی» گفتم و به آشپزخانه رفتم. شربت سکنجبین مامان‌پز را توی لیوان ریختم. یک برش کوچک به لیمو ترش زدم و روی لبه‌ی لیوان نشاندم. با خودم گفتم: «کاش به‌جا دیزاین و ظریف کاری، غذا بلد بودم بپزم.» شربت را جلویش گذاشتم. لیوان را که دید، ابرویی بالا انداخت و لیموترش را توی شربت چکاند. آهسته گفت: «چه شیک، چه کدبانو.» باز قلبم از بالاتر از بالاتر قبلی، پایین افتاد. اکبر تشکر کرد. ایستاد و لیوان را روی میز گذاشت. پشت میز غذاخوری نشست. به عمق فاجعه نزدیک‌تر می‌شدم. با دست‌های لرزان، غذا را توی دیس کشیدم. برنج‌ها به هم چسبیده بود و عدس‌ها لابه‌لای آن گیر افتاده بودند. سرم را به سمت اکبر چرخاندم. با لبخند به قلب‌های روی ماست نگاه می‌کرد. باز زیر پای قلبم خالی شد. دیس را روی میز گذاشتم. پارچ آب و دو لیوان هم به دست اکبر دادم. اکبر با لبخند نگاهم می‌کرد. من هم به زور دو طرف لبم را کشیدم که لبخندی تحویلش دهم‌. با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد، تعارفش کردم. یک کفگیر برنج نرم خال خالی را توی بشقاب من کشید. یک کفگیر هم برای خودش. خودم را با کاسه‌ی ماست مشغول کردم. قلب هم خورده‌ام را که دید، با ابرو به کاسه‌ی ماستم اشاره کرد و گفت: «خیلی خوشگل شده بود. دستت درد نکنه.» بعد قاشق غذایش را پر کرد و خورد. چشمانم را بستم. تحمل دیدن عکس العمل اکبر را نداشتم. با صدای آب که توی لیوان ریخته می‌شد، چشمانم را باز کردم. اکبر یک قلپ آب خورد. نگاهم کرد و گفت: «سرت درد می‌کنه؟ چرا یه‌جوری هستی امروز؟» فوری یک قاشق ماست خوردم و گفتم: «نه خوبم. شما چطوری؟ خوب بود امروز سرکار؟» یک قاشق دیگر عدس پلو را خورد. یک قلپ آب هم رویش! زیر زیرکی نگاهش می‌کردم. بدون جویدن، غذا را با آب قورت می‌داد و همین‌طور از کار و بار امروزش تعریف می‌کرد. من هم فقط ماست می‌خوردم. از این‌که علت غذا نخوردنم را نمی‌پرسید، اوضاع وحشتناک غذا را فهمیدم. از خجالت مثل شمع آب شدم. دستمالی از روی میز برداشتم و پیشانی‌ام را پاک کردم. برنج و عدس‌ها در شکم اکبر شناور بودند که زنگ در به صدا در آمد. هر دو به آیفن نگاه کردیم. با دیدن کبری خانم پشت در دستم به لبه‌ی کاسه‌ی ماست خورد و روی لباسم برگشت. اکبر قبل از این‌که در را برای مادرش باز کند، گفت: «شما برو لباستو عوض کن، باقیش با من.» بعد هم چشمکی بهم زد که متوجه منظورش نشدم. با پای سر شده خودم را به اتاق خواب کشاندم. قلبم باز بنا به افتادن گذاشت. آبروی رفته‌ام پیش مادرشوهر پایان تلخ ماجرای امروز بود. لباسم را عوض کردم. پایم را که توی پذیرایی گذاشتم، چشمانم گرد شد. اما قبل از هر فکری، کبری خانم من را بغل کرد و بوسید. به چشمان خودم شک کردم. هیچ چیز روی میز نبود. وارد آشپزخانه شدم. اکبر داشت شربت آماده می‌کرد. توی آشپزخانه هم نه خبری از غذا بود، نه از ظرف‌ها و قابلمه‌! در این فکر بودم که شاید ماجرای امروز در ذهنم اتفاق افتاده که اکبر صدایم کرد. نگاهش کردم که چشمکی زد و با سینی شربت بیرون رفت. کابینت را باز کردم. دو زانو روی زمین نشستم. می‌خواستم ظرفی برای چیدن شیرینی‌ها بردارم که با دیدن قابلمه و دیس و ظرف‌های ماست، فهمیدم امروز کاملا واقعی بوده‌. یواشکی یک قاشق عدس پلو را در دهانم گذاشتم. برنج‌ بی‌نمک و نرم با عدس‌های سفت و نپخته، آبروداری و محبت اکبر را قاب کرد و توی دلم کوبید.
هدایت شده از شیردلان
برای اولین بار با تمام فرزندان به نماز جمعه رفتیم. بدون نگرانی از تعداد، حس زیبای شادی ولبخند و همبستگی درکنار خانواده
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
در مورد بنویسید.
هدایت شده از AKRAℳ_SADAⓉ
درک کردن‌وبادیدگاه‌درست‌پذیرفتن‌طرف‌مقابل نداشتن‌توقع‌بالا گرفتن‌جشن‌ساده،چون‌من‌براین‌اعتقادم‌ دل‌بایدخوش‌باشه‌ نه‌بخاطرچشم‌وهم‌چشمی‌ جشن‌های‌سنگین‌وآن‌چنانی‌برگزارکردن....
هدایت شده از اسماعیلی
با چشمان باز انتخاب کن و گوشهایت را از حرف مردم ببند. مسیر زندگی را در جهت رضای خداوند حکیم،طی کن. خدای مهربانی که بهترین و ارزشمندترین هدیه ی عروسی تان را تقدیم تان کرد؛ مودت و رحمت .