eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
888 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت59🎬 _بفرمایید. امیدوارم خوب شده باشه. اومدنی از کلانتری گرفتیم. استاد مجاهد با شنیدن
🎊 🎬 _البته اینجوری بهتر هم شد. چون مینی‌بوسِ منم گنجایش ولو شدن این همه غشی رو نداشت! همگی سری تکان دادند که صدای بوق اتوبوس، برگ‌های همه را برای لحظه‌ای ریزاند. طولی نکشید که اتوبوسِ وی‌آی‌پیِ آلبالویی رنگ و خوش فِیسِ رفیق استاد ندوشن داخل کوچه‌ی باغ شد و کمی مانده به درِ باغ، توقف کرد. سپس استاد ندوشن مثل قِرقی از در آن بیرون پرید و با شادمانی گفت: _سلام و صد سلام. اینم از رفیق مهد کودکم و اتوبوس خوش رنگش! چطوره؟! و با دست راننده و اتوبوس را نشان داد و منتظر واکنش اعضا شد که مهندس محسن با عجله به سمت در اتوبوس رفت و عمران را که سُرُم به دست، دمِ در ایستاده بود، به کول گرفت. بانو شبنم و بقیه بانوان غشی هم از در عقب پیاده شدند. بانو نسل خاتم و بانو احد دستان بانو شبنم را گرفته بودند که بقیه هم بدون توجه به استاد ندوشن، به آنان کمک کردند و همگی وارد باغ شدند. عمران روی کول مهندس محسن بود که ناگهان احف با صدای بلند شروع کرد به نُطق کردن. _سلامتی سه تن؛ ناموس و رفیق و وطن! سلامتی سه‌کَس؛ زندونی و سرباز و بی‌کَس! سلامت سه مَن؛ بتمن و سوپرمن و خودِ من! سلامتی آزادی، سلامتی اسیرای بی‌ملاقاتی! سلامتی توتون، مثل عِمران ستون! سلامتی هرچی نیست و هست، مثل استادِ سُرُم به دست! سپس احف در میان نگاه حضار، چشمش به قیافه‌ی اخم آلود بانو شبنم افتاد که داشت چپ چپ او را نگاه می‌کرد. به همین خاطر آب دهانش را قورت داد و ادامه داد: _سلامتی بارون که توی پاییز می‌باره آروم! سلامتی زانو، مثل شبنم بانو. سلامتی بانویی که یه تنه داره کشور رو از پیری جمعیت نجات میده! سلامتی بانویی که همین الان توی شیکمش دارن یه قُل دو قُل بازی می‌کنن! سلامتی بانویی که توی شیکمش، بچه هم مثل معده یه عضو اصلیه! سپس زیرچشمی با بانو شبنم نگاهی انداخت که دید لبخند جای اخم را گرفته است. احف شادمان از سروده‌های خود بود که نگاهش به علی پارسائیان که سر به زیر داشت کنارش راه می‌رفت افتاد. _سلامتی خون، مثل علی جون! سلامتی باده، مثل علی ساده! سلامتی پسری که از روی سادگیش خر رو برد نمایشگاه، نه از روی زرنگیش! سلامتی...! _بسه دیگه هی سلامتی سلامتی. الاناست که یه استفراغِ جهنمی بریزم روی مهندس! با این حرف عمران، باد جوزدگی احف خوابید که استاد مجاهد حرف رفیقش را تایید کرد. _راست میگن استاد! به جای این حرفا، واسه سلامتی و عاقبت بخیری کل این جمع، صلوات بلندی بفرستید. _اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم! همگی صلواتی فرستادند که جلوی کائنات عمران از روی دوش مهندس محسن پایین آمد. سپس صدرا و بچه‌های استاد، به سمت عمران رفتند که صدرا گفت: _شلام و درود به اُشتاد گرامی. خیلی خوش آمدید. امیدوارم در باژگشت به باغتان، بهتان خوش بگژرد! صدرا در کلاس‌های تورگردی مهدینار شرکت کرده بود و کمی فن سخنوری یاد گرفته بود که پسران استاد یک صدا گفتند: _بابا، مامان رو نیاوردی؟! چشم‌های عمران از این پرسش گشاد شد. _یا ابوالفضل! مگه مامانتون هم گم شده؟! بانو نسل خاتم به این سوال جواب داد. _نه استاد، نگران نشید. چون بچه‌هاتون خیلی وقته خونواده و مخصوصاً مادرشون رو ندیدن، فکر می‌کنن شماها باهم بودید و الان که شما رو دیدن، انتظار دارن مادرشون رو هم کنار شما ببینن! عمران نفس راحتی کشید که آسنسیو با یک دسته گل نیلوفری، به سمت عمران قدم برداشت. _welcome home master. Nice to meet you! سپس دستش را به سمت او دراز کرد و عمران نیز به اجبار دست او را گرفت و گفت: _یا حسین. این دیگه کیه؟! نکنه در نبود من، باغ رو هم به این اَجنبی فروختید؟! همگی سکوت کردند که آوا یک قدم به جلو برداشت و آسنسیو را معرفی کرد. سپس عمران لبخندی زد و گفت: _ممنونم از همگی بابت لطف و محبتتون! فقط اینکه معمولاً برای کسی که بعد مدت‌ها برمی‌گرده خونش، یه چیزی قربونی می‌کنن. گاوی، گوسفندی، خروسی چیزی! سپس خطاب به احف ادامه داد: _تو هم به جای سلامتی خوندن، یکی از گوسفندات رو قربونی می‌کردی. می‌مُردی؟! احف از این همه رُک گویی و صراحت کلام، شوکه شده بود که بانو شبنم پشتش در آمد. _آخه استاد ایشون به خاطر سربازی، همه‌ی گوسفنداش رو فروخت؛ وگرنه حتماً یکی از گوسفنداش رو جلوی پاتون قربونی می‌کرد! سپس بانو شبنم خطاب به احف ادامه داد: _راستی شما مگه قرار نبود امروز اعزام بشید؟! چی شد پس؟! احف نفس عمیقی کشید. _بله، قرار بود؛ ولی به خاطر پیدا شدن استاد و بازداشت شدن علی پارسائیان و از اون مهم‌تر جشن امشب، دیگه امروز نرفتم و عوضش فردا میرم. چون اگه فردا هم نرم، غیبت می‌خورم! عمران نگاه عاقل اَندر سفیه‌ای به احف انداخت. _خب تو گوسفندات رو فروختی؛ بقیه چی؟! یعنی شماها پول نداشتید که یه قربونی بخرید؟! همگی سرهایشان را پایین انداختند که بانو احد پیشانی‌اش را مالید...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
10_Jalase-7.mp3
4.72M
🔷🔹※ 🔸 نویدهای ایمان (۲) [کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن] 📻 استاد سید علی خامنه‌ای ◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت60🎬 _البته اینجوری بهتر هم شد. چون مینی‌بوسِ منم گنجایش ولو شدن این همه غشی رو نداشت
🎊 🎬 بانو احد سپس لب‌هایش را تَر کرد و گفت: _حواستون کجاست استاد؟! باغ ما رو دزد زده و پولی در بساط نداریم. واسه شام امشبم که باقالی پلو با ماهیچس و بانو نورا زحمت پختش رو کشیده، از جناب احف پول قرض کردیم! عمران با به یاد آوردن ماجرای دزدی، دوباره آهی کشید؛ اما با فهمیدن شام امشب، چشمانش برقی زد که بانو سیاه‌تیری پرسید: _حالا چرا هی قربونی قربونی می‌کنید استاد؟! یه کم شکسته نفسی داشته باشید. والا به خدا زشته! عمران به زمین خیره شد و دستی به ریش‌های پرپشتش که یک سالی اصلاح نشده بودند، کشید. _اگه می‌دونستید که من توی این سال چی کشیدم و چه بلاهایی که سرم نیومد، مطمئنم که ده تا ده تا واسم قربونی می‌کردید! _خب بگید تا بدونیم. گرچه در هرصورت، به دلیل کمبود بودجه از قربونی خبری نیست. بانو سیاه‌تیری این را گفت که مهدینار رشته‌ی کلام را به دست گرفت. _البته قبل جواب دادن به این سوال، ممنون میشم به سوالی که چند ساعته ذهنم رو درگیر کرده جواب بدید استاد. شما توی بیمارستان به خاطر فهمیدن دزدی از باغ غش کردید. در حالی که قبلش اومده بودید توی آشپزخونه‌ی باغ و قطعاً چشمتون به اون نوشته‌ی روی یخچال مبنی بر دزدی از باغ خورده. سوال من اینه که چرا اون موقع غش نکردید؟! عمران کمی دهانش را کج و کوله کرد و سپس جواب داد: _من اون موقع خیلی گشنم بود و هوش و حواس درستی نداشتم. به همین خاطر من اون نوشته رو خوندم، ولی دقیق نفهمیدم که معنیش چی میشه. مثل الان که خیلی گشنمه و کم کم دارم بی‌هوش میشم! سپس دست روی دلش گذاشت که استاد مجاهد گفت: _دوستان سرپا ایستادن دیگه بسه. بفرمایید داخل کائنات که بشینیم و حسابی حرف بزنیم و بعدش یه شام خوشمزه بخوریم. بفرمایید! همگی می‌خواستند داخل کائنات بشوند که ناگهان صدای رجینا در آمد. _صبر کنید! همگی به طرف او برگشتند که وی ادامه داد: _منم مثل داش مهدینار یه سوالی بدجوری مغزم رو تیلیت کرده. البته مطمئنم سوال من، سوال شوماها هم هست و صدالبته در شِگِفتم که چرا تا الان کسی حرفی نزده! اونم اینه که ما دو نفر رو از دست داده بودیم. برای دو نفر ختم و مراسم سال گرفتیم؛ ولی الان فقط یه نفر رو پیدا کردیم. رجینا در میان نگاه‌های متفکرانه‌ی اعضا، نزدیک عمران شد و به چهره‌اش زل زد. _استاد، یاد کجاست؟! همگی پس از سکوتِ لحظه‌ای، با همهمه و نگاه کردن به یکدیگر، مُهر تاییدی بر این سوال زدند که ناگهان گوشی رجینا زنگ خورد و وی بلافاصله جواب داد: _سلام عشقم. چطور مِطوری؟! بذار برم یه جای دیگه. اینجا آنتن مانتن نمیده! سپس بدون اینکه جواب سوالش را بگیرد، به سمت حیاط باغ انار رفت. عمران بدون توجه به رجینا، چند قدمی از جمع دور شد و به دوردست خیره شد. سپس عینکش را در آورد و گفت: _آخرین بار که صداش رو شنیدم، داشتن شکنجم می‌دادن که یاد با التماس می‌گفت مگه ما چیکار کردیم که این کارا رو باهامون می‌کنید؟! بعدشم دیگه نفهمیدم چیشد. الانم احتمالاً کشتنش. چون شاگردی که من تربیت کرده بودم، مثل خودم زیر بار حرف زور نمی‌رفت! با شنیدن این کلمات که قطاری پشت سرِ هم ردیف شدند، ناگهان همگی زدند زیر گریه و یک جورایی جشن امشب کوفتشان شد! عمران هم قطره اشکی که گوشه‌ی چشمش ایستاده بود و پایین نمی‌آمد را پاک کرد که استاد مجاهد با صدایی لرزان و البته امیدوارانه گفت: _دوستان نگران نباشید. از کجا معلوم برادر یاد فوت شده باشه؟! ما فکر می‌کردیم که استاد هم فوت شده، ولی الان صحیح و سالم اینجا وایستاده. پس امیدتون رو از دست ندید و به خدا توکل کنید. الانم بیایید بریم داخل تا قشنگ استاد کل ماجرا رو برامون تعریف کنه! اعضا کمی ته دلشان قرص شد و خواستند بروند داخل که این بار سر و کله‌ی استاد ندوشن پیدا شد. _دوستان درسته که استاد پیدا شده و امشب هم جشنه؛ ولی دلیل نمیشه که اعضا وظیفشون رو انجام ندن. الان کانکسِ خالی می‌تونه از باغ مراقبت کنه؟! البته نگران نباشید. فعلاً دوست مهد کودکم رو گذاشتم اونجا تا من بیام بهتون خبر بدم. با شنیدن این حرف، عمران نگاهی به اعضا انداخت و با لحنی محکم گفت: _پس کو نگهبان باغ؟! مهندس؟! علی املتی؟! _من که شما رو قلمدوش کردم استاد! این را مهندس محسن گفت که دقیقاً بغل‌دستِ عمران ایستاده بود. عمران سری تکان داد و این‌بار دنبال علی املتی در میان جمع گشت که بالاخره چشمش به او برخورد کرد. علی املتی به دیوار کنار کائنات تکیه داده و زانوانش را بغل کرده و به عمران خیره شده بود. _هنوزم باورم نمیشه که برگشتید استاد! _هروقت اخراجت کردم، اون موقع باور می‌کنی! عمران این را با اخم به علی املتی گفت و سپس نگاهی به اعضا انداخت. _ایشون دیگه مسئولیتی توی نگهبانی باغ نداره! جانشینش رو هم سرِ شام معرفی می‌کنم. سپس بدون معطلی وارد کائنات شد و بقیه هم پشت سرش راه افتادند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
نور. وفادار باشید به من. همدل باشید به هم. آنگاه پرده بر جهانیان بر خواهد افتد.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت61🎬 بانو احد سپس لب‌هایش را تَر کرد و گفت: _حواستون کجاست استاد؟! باغ ما رو دزد زده
🎊 🎬 علی املتی هم، همچنان مثل مومیایی‌ها رفتن آن‌ها را تماشا کرد و هیچ واکنشی از خود نشان نداد! پس از خوردن باقالی پلو با ماهیچه و جمع کردن سفره توسط بانوان باغ، استاد مجاهد ضربه‌ای به پشت رفیق صمیمی‌اش زد. _خب برادر، شامم که خوردیم. حالا تعریف کن که توی این مدت کجا بودی و چه بلاهایی سرت اومده! همگی با نگاهِ منتظرشان، حرف استاد مجاهد را تایید کردند که عمران آهی کشید و خواست شروع به توضیح دادن بکند که ناگهان مهندس محسن میان کلام پرید. _قبل اینکه شروع به توضیح دادن بکنید، لطفاً اول جانشین علی املتی رو انتخاب کنید. چون الان باغ بدون نگهبانه و هرلحظه احتمال خطر است. ابروهای عمران بالا رفت. _مگه علی املتی الان سر پستش نیست؟! بانوان نوجوان که حالشان بهتر شده بود، زبانشان هم باز شده بود. _وا استاد! حالتون خوبه؟! همین قبل شام خودتون برکنارش کردید. این را حدیث گفت که احف تک خنده‌ای کرد. _من این استاد رو می‌شناسم. این الان علی املتی رو بخشیده، فقط روش نمیشه بگه. مهدیه سخنان احف را تکمیل کرد. _دقیقاً. هنوزم مثل قبل قلبش مهربونه! همگی داشتند باور می‌کردند که علی املتی بخشیده شده که ناگهان با "نه" قاطع عمران روبه‌رو شدند. _نه. از بخشش خبری نیست! _پس باید اعدامش کنیم؟! این را مهدینار گفت که با خشم عمران روبه‌رو شد. _نه؛ بذارید حرفم رو بزنم. طبق حرفم علی املتی دیگه هیچ مسئولیتی توی نگهبانی باغ نداره؛ ولی طبق قانون، باید تا معرفی جانشینش سر پستش بمونه! بانو سیاه‌تیری وکیل کارکشته‌ی باغ، با تکان دادن سر، مُهر تاییدی بر حرف‌های عمران زد که مهندس محسن گفت: _این علی املتی‌ای که من دیدم، هنوزم مثل جن‌زده‌ها جلوی کائنات نشسته و یه جا زل زده. حتی شامی که جلوش گذاشته بودم رو هم نخورده. بعد از ایشون انتظار رعایت قانون رو دارید؟! عمران به زمین خیره شد و دستی به ریش‌های نامرتبش کشید. _فعلا مهندس بره سر پُست تا جانشینش رو دقایقی دیگه معرفی کنم. مهندس محسن بدون هیچ حرفی بلند شد و از کائنات خارج شد که استاد ندوشن گفت: _لطفاً بعد از معرفی جانشین، برنامه‌ی سفر فردا رو هم بچینید. رفیق مهد کودکم که علاف ما نیست. الانم به هزار بدبختی ردش کردم رفت و گفتم فردا بیاد. اگه فردا هم نریم، دیگه آبرویی واسم باقی نمی‌مونه! از اینکه با پیدا شدن عمران، استاد ندوشن همچنان به فکر سفر به یزد بود، همگی کلافه دستی به پیشانیشان زدند که عمران به استاد ندوشن خیره شد. سپس چشمانش را ریز کرد و لبخندی گوشه‌ی لبش نقش بست. بعد آرام آرام به او نزدیک شد و دستش را دور گردن او انداخت که استاد ندوشن با جدیت گفت: _استاد بزرگترید، تازه پیدا شدید، احترامتون واجب! ولی من با این رمانتیک بازیا گول نمی‌خورم. اگه می‌خوایید بگید که سفر فردا هم کنسله و باید رفیق مهد کودکم رو دوباره دَک کنم، سخت در اشتباهید! اما عمران تغییر حالت نداد و با همان صمیمیت گفت: _دیگه باید یَللی تَللی رو بذاری کنار استادِ جوان. این باغ به امنیتی که تو باید ایجاد کنی، نیاز داره. سپس با لبخند به همه نگاهی انداخت و گفت: _نگهبان جدید باغ رو معرفی می‌کنم! بعد به سمت منبری که اول کائنات بود رفت و استاد ندوشن را هم همراه خود برد. سپس هردو روی منبر رفتند و عمران دست استاد ندوشن را بالا برد و غدیرخم طور گفت: _هرکس که علی املتی نگهبان باغ او بود، اکنون استاد ندوشن نگهبان باغ اوست. هرکس با او همکاری کند، خدا او را کمک کند و هرکس با او همکاری نکند، خدا نابودش کند. همگی در بهت و حیرت فرو رفته بودند که مهدینار گفت: _خب عربیش میشه...! سپس با یک دو دوتا چهارتا کردن ریز ادامه داد: _قال عمران واقفی: من کان علی املاتی هو الوصی علی حدیقته اصبح الان اوستاد نادوشان الوصی علی حدیقیته. من تعاون معه اعانه الله و من لم یتعاون معه افسده الله. همگی از ترجمه‌ی آنلاین مهدینار شگفت زده شده بودند که دخترمحی سقلمه‌ای به پهلوی آوا واعظی زد. _بفرما. به این میگن مترجم! توی جیک ثانیه مثل مترجمِ گوگل، فارسی رو به عربی تبدیل کرد. آوا نیز با غرولند جواب داد: _اینقدر مترجم مترجم نکن واسم. من انگلیسی ترجمه می‌کنم، ایشون عربی. پس کلی فرق داره! در ضمن من کارت رسمی مترجم‌گری دارم، ولی ایشون فقط بر اساس دونسته‌های خودش ترجمه می‌کنه. درست نمی‌گم جناب مهدینار؟! سپس منتظر جواب مهدینار شد که وی هم با تکان دادن دستانش، یک‌جورایی حرف آوا واعظی را تایید کرد. _ولی من نمی‌تونم این مسئولیت رو قبول کنم! این را استاد ندوشن گفت و همه‌ی نگاه ها را به سوی خودش جلب کرد. _اون‌وقت چرا؟! استاد ندوشن نفس عمیقی کشید و پاسخ عمران را این گونه داد: _من یزد زندگی می‌کنم و کار و بارم همش اونجاست. هم اونجا معلمم، هم تازه متاهل شدم و پول لازمم. پس نگهبانی باغ رو اصلاً نمی‌تونم بپذیرم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🌱📒 📖 | این روزها آن‌ها که شهید نشده بودند مسئولیت‌شان سنگین‌تر از دوره‌ای بود که امکان شهید شدن داشتند. جنگ و دفاع وظایف شخصی به حساب می‌آمدند حال آن‌که مقابله با روزمرگی وظیفه شخصی به حساب نمی‌آید... ✍ رضا امیرخانی 📔 ارمیا 🍉 به کتابخانه آستان مقدس حضرت معصومه سلام الله علیها بپیوندید: 🖇https://eitaa.com/haramqom_lib