#رمان 🌿📖🌺
#هرچی_تو_بخوای
✨قسمت صد و سی و نهم✨
ساعت یازده صبح🕚میخواست بره...
ساعت هفت دیگه دلم آروم نمیگرفت. میخواستم برم پیشش...😭
با باباومامان هماهنگ کردم ساعت ده برای خداحافظی بیان.👍
وقتی افراد خونه خاله مهناز منو دیدن،تعجب کردن.فکر کردن دیگه نمیرم.😢یعنی امین اینجوری گفته بود.ولی از حالم معلوم بود تو دلم چه خبره...😔
گفتن امین تو اتاقشه.رفتم پیشش.داشت نماز میخوند.✨
پشتش به من بود...
فقط نگاهش میکردم،😓چه نماز عاشقانه ای میخوند.اشکهام به اختیار خودم نبودن.😖قلبم درد میکرد.😣
حال امین مثل کسی بود که با معشوقش قرار داره...😭😞
#گردان_بر_خط 😎👌
@gordan_bar_khat
#رمان 🌿📖🌺
#هرچی_تو_بخوای
✨قسمت صد و چهلم✨
حال امین مثل کسی بود که با معشوقش قرار داره...😭😞
نمازش تموم شد و متوجه من شد. اشکهامو سریع پاک کردم.برگشت سمت من.😢
چشمهاش خیس بود.لبخند زد و گفت:
گرچه بهت گفتم نیا ولی همه ش منتظرت بودم.😊😊
بالبخند گفتم...
من اینجوریم دیگه.خیلی زن حرف گوش کنی نیستم.😁😅
لبخند زد و هیچی نگفت.فقط به هم نگاه میکردیم؛با اشک😔😔
جدی گفتم...
#گردان_بر_خط 😎👌
@gordan_bar_khat
#رمان 🌿📖🌺
#هرچی_تو_بخوای
✨قسمت صد و چهل و یکم✨
جدی گفتم...
امین من جدی گفتم اگه به حوریه ها نگاه کنی مهریه مو میذارم اجرا ها.☹️
بلند خندید.😂😂نزدیکتر اومد و دستهامو گرفت و گفت:
مگه حوریه ها از تو خوشگل ترن؟😉
بالبخند گفتم:
نمیدونم.☹️منکه چشم دیدنشون هم ندارم.تو هم نباید بدونی،چون اگه ببینی خودم حسابتو میرسم.😡😄
دوباره بلند خندید😂😂 و گفت...
#گردان_بر_خط 😎👌
@gordan_bar_khat
#رمان 🌿📖🌺
#هرچی_تو_بخوای
✨قسمت صد و چهل و دوم✨
دوباره بلند خندید😂😂 و گفت...
با چند تا فن کاراته ای حسابمو میرسی؟😉مثل بلایی که سر اون دوتا مرد،نزدیک دانشگاه آوردی؟😁😂
خندیدیم.گفتم:
نه،داد میزنم،مثل اون داد هایی که اون روز میزدم.😁😂
اوه اوه...نه..من از داد های تو بیشتر میترسم.😁😂
دوباره خندیدیم.با اشک چشم😞😞
میخندیدیم.نگاهی به ساعت کردم،ساعت هشت و نیم🕣بود.
قلبم داشت می ایستاد.😢رد نگاهمو گرفت. به ساعت نگاهی کرد و بعد به من.
گفت...🗣
#گردان_بر_خط 😎👌
@gordan_bar_khat
B-Ziba.zip
23.7K
🔸فونتزیبا
دانلودکنیدودرنرمافزارهایهاینشاتو
متننگارباهاشعکسنوشتهدرستکنید🙂
#کاربردۍ