eitaa logo
آتام
81 دنبال‌کننده
37 عکس
12 ویدیو
0 فایل
💖نیمه پنهان من 💖دنیای شاعرانه یک پرستار اینجام @Makbari64
مشاهده در ایتا
دانلود
غمی نشسته کنار ما غمی که در تو نظر دارد غمی که باز، خیالاتی برای ما دو نفر دارد خدا کند که اگر زخم ست به شانه های تو ننشیند خدا کند که اگر مرگ ست مرا به جای تو بردارد پناه می برم از این غم به خلوت تو و آغوشت پناه می برم از این غم به او که از تو خبر دارد تمام دلخوشی ام شعر است..تمام دلخوشی ام گریه خودت بگو که دم رفتن کدام در تو اثر دارد؟ به گریه بدرقه اش کردم به گریه دست تکان دادم به این امید که برگردد همان که قصد سفر دارد
هوهوی باد و زمزمه ی باران باز آمده است و از تو خبر دارد اشک من است خوب نگاهش کن! تنها غمی که در تو اثر دارد من، از درخت مرده پرم برگرد! با یک جوانه زنده نخواهم شد من، باختم تو را و ببین دیگر با یک ورق، برنده نخواهم شد دلگیرم از هر آنکه تو را دارد دلگیرم از بهار و خیابانش دلگیرم از هر آنچه کنار توست پاییزِ بی لیاقت و آبانش اردیبهشتِ رد شده از تقویم ! اصلا بهار بی تو نخواهد بود اصلا برو غریبه ! همان بهتر... معشوق من همان که نیامد بود ای رفتنت شبیه به یخبندان ! ای ماندنت شبیه به گندمزار ! لبخند آخر تو شبیه سیب لبخند آخر تو چه بی تکرار درمن کسی،بدون تو میمیرد در من کسی،بدون تو جان داده است در من هزار و یک شب بی پاییز مرگ آمده است و باز امان داده ست من از تو گرچه بیخبرم اما اخبار داغ از تو فراوان است از هرطرف حساب کنی در ما دنیا عجیب در خور پایان است از هر طرف حساب کنی رفتن.. از هر طرف نگاه کنی دوری... از هر طرف که فکر کنی تلخ است این زندگیه بی توی مجبوری ای بامن از هزار سبب محرم! ای با من از هزار طرف فامیل! هر شب می آیم آه به دیدارت از این دریچه این غمِ بی تعطیل فرجام شعر چیست ؟اگر حسرت .. پایان شعر چیست ؟اگر تکرار .. در من طلوع پس نکنی دیگر از من غروب پس نکنی اینبار
عاقا! تو زبون شما به این خانمایی که میرن قورمه سبزی درست کنن میبینن سبزی ندارن ... میرن لوبیا پلو درست کنن میبینن لوبیا تموم شده میرن ظرف بشورن مایع ظرف شویی نیس ... خلاصه سبزی میخرن نون ندارن نون میگیرن نمک تموم شده...نمک میخرن آب قطع میشه... چی میگن؟😭😢
دوستان همگی توافق نظر دارن که به اون خانم هیچی نگی بهتره چون دیگه امیدی بهش نیس اما به همسرِ اون خانم باید گفت مادرت برات بمیره با این زن گرفتنت😭
پشت هر لبخند تو انگار اندوهیست که... جنگل چشمان سبزت رنج انبوهی ست که... تکیه کردم با دل آسوده دانستم که تو قدرت مردانه ات اندازه کوهی ست که... آنقدر با زندگی جنگید چشمانت پدر! سینه ات زخمی تر از هر قلب مجروحیست که... درددلهایت نهان شد در پس الوارها اینهمه تنهایی ات یادآور نوحیست که ... آه دنیایم بدون لمس دستان تو چیست ؟ کوچه ی بی عابر تنهای بی روحی ست که...
وصله‌ی جان» یعنی: مرمت کننده‌ی روح، متعلق به آخرین رگ قلب، چسبیده به آخرین جانِ آدمی، بنا کننده‌ی غم‌های زیبا، ریشه‌ی احساسات عمیق، عضو جدایی ناپذیر قلب... اگر کسی را داری که آن قدر برایت عزیز است، «وصله جان» صدایش کن..
مرا به نام من بخوان مرا به نام کوچکم مرا که گم شدم در این جهان بی پیامبر..
تلخ و بی صدا رد شد آسمان و پاییزش رد شد و به جانش ریخت درد شک بر انگیزش دید چیزی از دردش کم نمیکند دیگر شکوه های جانسوز و گریه های یکریزش از همان حباب غم خیره شد به ماه آن شب مسجدت پناهش شد نام تو همه چیزش گریه اش که بند آمد چید و دسته کرد آرام شاخه های نرگس را عاشقانه برمیزش با قلم نوشت افسوس دوری از تو ویرانی است نامه اش خراش افتاد از مداد نوک تیزش جمعه‌ی بدون تو غیر غم چه خواهد بود ؟ میکشد مرا آخر شادی غم انگیزش
انگار پایم به لب گور رسیده باشد نشسته بودم به عالم و آدم بد و بیراه میگفتم دلت خنک شد که دارم زود تر از تو میمیرم ؟ فکر کردی من بمیرم زندگی به کام دلت می‌شود ؟ نه این خبرها نیست فکر کردی جز منه خنگ کسی به توی بیچاره ی دو زاری فکر می‌کند؟ تا بحال توی آینه دو دقیقه خودت را خوب نگاه کرده ای؟ والا اگر نگاه کرده باشی! آدم دلش هم می‌خورد از ریخت و قیافه ات که عین مرده شو ها همیشه نشسته نروفته است تابحال خوب به حرکات دست و پایت موقع آوردن دلایل مزخرف نیمه منطقی ات خیره شدی؟ آدم دق بالا می آورد سر و ریختت را که میبیند عین گورکن بوف کور تهوع آور شده ای یک جوری که آدم دلش می‌خواهد توی همان چمدان قهوه ای صاحب مرده ی صادق هدایت به زور جایت بدهد اینها حرف دلم بودها حرف خودِ خودِ دلم! نه آن قسمت درمانده ی شاعر مسلک ذهنم که جوهر قلمش خشک شده و شعرش ته کشیده و مانده به توی زبان نفهم چطور بگوید که دلتنگ است؟
عشق در دل ماند و یار از دست رفت دوستان دستی که کار از دست رفت ای عجب گر من رسم در کام دل کی رسم چون روزگار از دست رفت بخت و رای و زور و زر بودم دریغ کاندر این غم هر چهار از دست رفت عشق و سودا و هوس در سر بماند صبر و آرام و قرار از دست رفت گر من از پای اندرآیم گو درآی بهتر از من صد هزار از دست رفت بیم جان کاین بار خونم می‌خورد ور نه این دل چند بار از دست رفت مرکب سودا جهانیدن چه سود چون زمام اختیار از دست رفت سعدیا با یار عشق آسان بود عشق باز اکنون که یار از دست رفت
برای من که تهِ ته ِ خرید کردنم چهار تا شال و روسری خریدن و جابجا کردن دو سه ملیون پول بود یکهو ۱۱۰ ملیون کارت کشیدن دلهره آور بود و دوست داشتم تو باشی خودم را بسپارم به تو مثل خانم های خیلی خیلی خانم دستت را از زیر چادر بگیرم و با سادگی زیرکانه ای بگویم من از اینجور چیزها سر درنمی آورم نه که پایم را روی پدال فشار بدهم و مثل زنهای هفت خط و شلاق روزگار خورده تخت گاز راه اتوبان را بگیرم و بروم دلم داشت می‌ریخت دلم مثل گنجشک یخ زده ی سرما خورده داشت میریخت و از ترس کم مانده بود بمیرم خودم را به خدا سپردم به پیچ اتوبان که رسیدم نیروی گریز از مرکز کم مانده بود از دور دنیا پرتم کند بیرون ...چشمهایم را به هم فشار میدادم و اسم همه ی مردهای حسابی توی سرم را صدا میزدم یا امام رضا و یا مهدی از دهنم نمی افتاد آخر کدام دیوانه ای با چشم بسته رانندگی می‌کند؟ من که می‌گویم رانندگی کردن و پول درآوردن و قسط دادن کلاهی است که معلوم نیست کدام از خدا بی‌خبرِ کباب شده ای بر سر زنان هم نسل من گذاشت زن را چه به این کارها! زن باید فرمانده باشد نه مثل زنهای روزگار من که در سودای حقوق برابر زن و مرد فقط کم مانده سیبیل بگذارند . هیسسس 🤫...هیشکی هیچی نگه😡