بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_هجدهم
...... لبخند زدم 🙂
گفتم:پس اون موقع برای همین میخندیدین😄
گفت:بله دیگه 😄😜
محمد گفت:خجالتم خوب چیزیه 😂 بلند شو صورتت رو بشور بیا بشین سر سفره،فسنجون کوفتمون شد 🙈 😄
همانطور که صورتم را میشستم گفتم:پس بخاطر فسنجون بود ها 😒😜
گفت:شما تاج سر مایی بانو 😇
از حرفش خوشم آمد 🙂
گفتم:فدات بشم من ☺️
گفت:خداکنه خانم😊ان شاء الله خانوادگی فدای حضرت زینب بشیم😊
بدون تامل گفتم:ان شاء الله 🤲🏻😇
گفت:ان شاء الله ☺️
ناهار را خوردیم 🙃
محمد گفت:خب برنامتون چیه؟!
گفتم:از چه نظر؟!
گفت:یعنی تا شب میخواین چکار کنین🤔
گفتم:نمیدونم خودت نظری نداری؟ 🤨
گفت:نمیدونم 😐
به زهرا نگاه کردم 👀
گفتم:زهرا جان نظری نداری؟
گفت:نمیدونم میتونیم کتاب بخونیم ☺️
گفتم:خوبه 😊
رفتم همان کتاب های قبلی را آوردم ☺️
نشستم وکتاب را تمام کردم 😄
زهرا هم کتابش تمام شد 🙈
اما محمد بسیار با تامل کتاب میخواند 😐
هنوز ساعت ۴بود😩
تا ساعت ٧چه میکردیم؟!
محمد که مشغول کتاب خواندن با تامل بود🙄
هر صفحه که میخوند دستی به محاسنش میکشید وفکر میکرد 🤔
گفتم :آقای من! چقدر کتاب خوندی؟
گفت:۴٠ صفحه خانم ☺️
چشمهایم تا پس کله رفت 😨
۴٠ صفحه 🤭
گفتم:مبارکه ان شاء الله سال آینده تموم میشه 😝
خندیدیم 😂😂😂
گفتم:محمد
گفت:جانم
گفتم:جونت بی بلا پاشین لباساتونو بپوشین بریم بیرون 😃
رفتیم ولباس پوشیدیم ☺️
سوار ماشین شدیم 🚙
محمد رانندگی میکرد 🚙
نمیگذاشت من رانندگی کنم 😐😕
البته حق داشت 😃😄
نگرانم بود 🙂❤️🍃
در خیابان بودیم که....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_نوزدهم
... در خیابان بودیم که جلوی ما دوماشین تصادف کردند 😨
محمد سریع ماشین را نگه داشت🚙
راننده مقصر آقا بود وراننده دیگر خانم بود 😣
خانم با اینکه کمربند داشت اما ضربه بدی به سرش وارد شده بود 😖
نباید تکانش میدادم 😞
چون بدجور زخمی بود 😰
در ماشین را باز کردم 😨
واااااااااای 😱
خانم باردار بود 😳😱😨😭
بچه 😐😔😱
داد زدم:ممممممحححححححممممممدددد😭بچه😭
محمد دوید 😱
گفتم:این خانم بارداره 😭
محمد ترسید 😨
گفت:یا فاطمه زهرا 😱
باید با احتیاط از ماشین خارجش میکردیم 😭
با کمک زهرا خانم را داخل ماشین خودمان نشاندیم 😭
خانم بیهوش بود 😞
محمد خیلی تند میرفت 😢
به بیمارستان رسیدیم 😐😔
محمد پیاده شد 🤭
بلند صدا زد 🗣
یه نفر بیاد کمک😱
پرستار ها برانکارد آوردند 😭
خانم را بردند 😔
دست وپایم خونی بود 😐😔
خون یک مادر 😢😢
خیلی حالم بد بود 😢
داخل ماشین از حال رفتم😞
وقتی چشم هایم را باز کردم 👀
محمد وزهرا را دیدم 👀
نشستم 😰
گفتم:اون خانم کجاست؟ 😢
محمد گفت خداروشکر به موقع رسیدیم 🤲🏻
خیالم راحت شد ☺️
دستانم هنوز خونی بود 😔
گفتم:محمد،میخوام دستامو بشورم 😭
محمد گفت:بذار سرمت تموم بشه 😊
نگاه کردم 👀
سرم به دستم وصل بود 😂
خودم نفهمیدم 😂
گفتم:باشه چشم ☺️
پرسیدم:ساعت چنده؟ 🤔
محمد گفت:شیش و نیمه 😊
خیالم راحت شد 😊
هنوز اذان نشده بود😊
گفتم:الان باید بریم خونه،من باید لباسامو عوض کنم 😢خیلی کثیف و خونی شدن 😔
محمد گفت:غصه نخور خونه هم میریم ☺️
سرمم تمام شد ☺️
پرستار آمد 😊
سرم را از دستم در آورد😐
دستهایم را شستم 😔
گفتم:اتاق اون خانم کجاست؟🤔
محمد به اتاق روبه رو اشاره کرد 👉🏻
در زدم و وارد شدم 🚪
به چهره خانم نگاه کردم 👀
صورتش کبود بود 🤕
به سمتش رفتم 😥
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا