eitaa logo
آوین •🇵🇸•
334 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
298 ویدیو
0 فایل
آویـــــــــــــن به ڪردی یعنے عشــــــــق و به فارسۍ یعنے زلآل و پاڪ بِسمِ الرَّبِ عِشق هاٰے زُلال و پاک ° ° ° آوین ( ڪانالموڹ ) : @AVIN_A313 ° ° کپی؟! حلاله رفیق :) تولدمون : ۱۴۰۲/۴/۲۰
مشاهده در ایتا
دانلود
از منطق ما حذف شده واژه ی تسلیم !:) در شام و عراق و یمن آماده ی جنگیم...
-🌿🕊-
عشق ، یعنی استخوان و یک پلاک ! سال ها تنهای تنها زیر خاک ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏اوست نشسته در نظر من به كجا نظر كنم؟
اوست گرفته شهر دل من به كجا سفر برم؟
بِسْمِ‌ربِّ‌الجَنَّةُ‌النَجَفٌ...✨🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... لبخند زدم 🙂 گفتم:پس اون موقع برای همین میخندیدین😄 گفت:بله دیگه 😄😜 محمد گفت:خجالتم خوب چیزیه 😂 بلند شو صورتت رو بشور بیا بشین سر سفره،فسنجون کوفتمون شد 🙈 😄 همانطور که صورتم را میشستم گفتم:پس بخاطر فسنجون بود ها 😒😜 گفت:شما تاج سر مایی بانو 😇 از حرفش خوشم آمد 🙂 گفتم:فدات بشم من ☺️ گفت:خداکنه خانم😊ان شاء الله خانوادگی فدای حضرت زینب بشیم😊 بدون تامل گفتم:ان شاء الله 🤲🏻😇 گفت:ان شاء الله ☺️ ناهار را خوردیم 🙃 محمد گفت:خب برنامتون چیه؟! گفتم:از چه نظر؟! گفت:یعنی تا شب میخواین چکار کنین🤔 گفتم:نمیدونم خودت نظری نداری؟ 🤨 گفت:نمیدونم 😐 به زهرا نگاه کردم 👀 گفتم:زهرا جان نظری نداری؟ گفت:نمیدونم میتونیم کتاب بخونیم ☺️ گفتم:خوبه 😊 رفتم همان کتاب های قبلی را آوردم ☺️ نشستم وکتاب را تمام کردم 😄 زهرا هم کتابش تمام شد 🙈 اما محمد بسیار با تامل کتاب می‌خواند 😐 هنوز ساعت ۴بود😩 تا ساعت ٧چه میکردیم؟! محمد که مشغول کتاب خواندن با تامل بود🙄 هر صفحه که میخوند دستی به محاسنش می‌کشید وفکر می‌کرد 🤔 گفتم :آقای من! چقدر کتاب خوندی؟ گفت:۴٠ صفحه خانم ☺️ چشمهایم تا پس کله رفت 😨 ۴٠ صفحه 🤭 گفتم:مبارکه ان شاء الله سال آینده تموم میشه 😝 خندیدیم 😂😂😂 گفتم:محمد گفت:جانم گفتم:جونت بی بلا پاشین لباساتونو بپوشین بریم بیرون 😃 رفتیم ولباس پوشیدیم ☺️ سوار ماشین شدیم 🚙 محمد رانندگی می‌کرد 🚙 نمیگذاشت من رانندگی کنم 😐😕 البته حق داشت 😃😄 نگرانم بود 🙂❤️🍃 در خیابان بودیم که.... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ... در خیابان بودیم که جلوی ما دوماشین تصادف کردند 😨 محمد سریع ماشین را نگه داشت🚙 راننده مقصر آقا بود وراننده دیگر خانم بود 😣 خانم با اینکه کمربند داشت اما ضربه بدی به سرش وارد شده بود 😖 نباید تکانش میدادم 😞 چون بدجور زخمی بود 😰 در ماشین را باز کردم 😨 واااااااااای 😱 خانم باردار بود 😳😱😨😭 بچه 😐😔😱 داد زدم:ممممممحححححححممممممدددد😭بچه😭 محمد دوید 😱 گفتم:این خانم بارداره 😭 محمد ترسید 😨 گفت:یا فاطمه زهرا 😱 باید با احتیاط از ماشین خارجش میکردیم 😭 با کمک زهرا خانم را داخل ماشین خودمان نشاندیم 😭 خانم بیهوش بود 😞 محمد خیلی تند میرفت 😢 به بیمارستان رسیدیم 😐😔 محمد پیاده شد 🤭 بلند صدا زد 🗣 یه نفر بیاد کمک😱 پرستار ها برانکارد آوردند 😭 خانم را بردند 😔 دست وپایم خونی بود 😐😔 خون یک مادر 😢😢 خیلی حالم بد بود 😢 داخل ماشین از حال رفتم😞 وقتی چشم هایم را باز کردم 👀 محمد وزهرا را دیدم 👀 نشستم 😰 گفتم:اون خانم کجاست؟ 😢 محمد گفت خداروشکر به موقع رسیدیم 🤲🏻 خیالم راحت شد ☺️ دستانم هنوز خونی بود 😔 گفتم:محمد،میخوام دستامو بشورم 😭 محمد گفت:بذار سرمت تموم بشه 😊 نگاه کردم 👀 سرم به دستم وصل بود 😂 خودم نفهمیدم 😂 گفتم:باشه چشم ☺️ پرسیدم:ساعت چنده؟ 🤔 محمد گفت:شیش و نیمه 😊 خیالم راحت شد 😊 هنوز اذان نشده بود😊 گفتم:الان باید بریم خونه،من باید لباسامو عوض کنم 😢خیلی کثیف و خونی شدن 😔 محمد گفت:غصه نخور خونه هم میریم ☺️ سرمم تمام شد ☺️ پرستار آمد 😊 سرم را از دستم در آورد😐 دستهایم را شستم 😔 گفتم:اتاق اون خانم کجاست؟🤔 محمد به اتاق روبه رو اشاره کرد 👉🏻 در زدم و وارد شدم 🚪 به چهره خانم نگاه کردم 👀 صورتش کبود بود 🤕 به سمتش رفتم 😥 نویسنده ✍🏻: