eitaa logo
آوین •🇮🇷•
1.1هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
436 ویدیو
9 فایل
آویـــــــــــــن به ڪردی یعنے عشــــــــق و به فارسۍ یعنے زلآل و پاڪ بِسمِ الرَّبِ عِشق هاٰے زُلال و پاک ° ° آوین ( ڪانالموڹ ) : @AVIN_A313 ° ° کپی؟! حلاله رفیق :) ° ° تولدمون : ۱۴۰۲/۴/۲۰ ° ° آیدی جهت تبادل: @Keynaz_A
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ....هردوتا دستشو قطع کردن😭💔 فاطمه دو دستش را روی سرش گذاشت و گفت:یا ابوفاضل 😟 بعد هم فرمانده تایید کرد و گفت:اگه مشکلی پیش نیاد پیکرشون امروز عصر میرسه فرودگاه امام💔 از اونجا هم منتقل میشن سردخونه و فردا صبح میرن معراج الشهدا برای تشییع 😔 همه چیز سریع داشت تمام می‌شد و من قرار بود قطیع الکفینم را به دست خروار ها خاک بسپارم 😭 ...ظهر دنبال دختر ها رفتم و بعد از اینکه ناهار خوردند،دختر ها و فاطمه،خواهر محمد را پشت میز ناهار خوری نشاندم و ضبط صوت و وصیت نامه محمد را برایشان آوردم 😢 خودم آرام بودم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود...🤷🏻‍♀ از آن شب...از سحر دهم ماه ربیع،دیگر آرام بودم🙂 دیگر از دلشوره های زینب خبری نبود...🙂 ضبط صوت را روشن کردم و صدای محمد را پخش کردم 📻 همه مثل ابر بهار اشک می ریختند و من فقط نگاهشان میکردم و یاد آن شب،لبخند میزدم 🙂 بعد هم فاطمه و زهرا را بلند کردم که وصیت نامه را بلند بخوانند 🙂 میخواندند و اشک از چشم هایشان جاری بود 💔 فاطمه زنگ زد و به مادر و پدر و برادرش خبر شهادت محمد را داد😢 من هم به مادرم و دو برادرم زنگ زدم و خبر شهادت عزیز ترینم را به آنها دادم😢 قرار شد همه برای تشییع جنازه روز بعد خودشان را برسانند🍃 ....عصر شد و به فرودگاه امام خمینی رفتیم و منتظر بودیم که پیکر محمد برسد💔 همان روز ها عروسی دوستم فاطمه بود همان که واسطه رسیدن من به محمد شده بود...🙂 با اینکه به فاطمه گفته بودم که احتمالا نمیتوانم در عروسی کنارش باشم،اما دلم نمیخواست فاطمه از من دلخور باشد😢 به اینها فکر میکردم که با صدای فاطمه به خودم آمدم🍂 گفت:مامان این آقا صدات میزنه 🍃 سرم را برگرداندم و با همان فرمانده سپاه که صبح خانه مان بود مواجه شدم👀 گفت:آقای کریمی رسیدن...💔 دست دختر هارا گرفتم و آرام آرام به سمت هواپیما رفتیم 😢 قلبم باز هم درد گرفته بود💔 نفسم تنگ میشد و برمیگشت 😢 وقتی تابوت محمد را وارد فرودگاه کردند،عده ای از مسافرانی که منتظر پرواز بودند،بلند شدند و زیر تابوت محمد را گرفتند 🙂 من دست زهرا را گرفته بودم و مراقبش بودم و فاطمه خواهر محمد هم مراقب فاطمه ام بود 😢 قدم قدم حرکت کردیم تا به ماشین حمل پیکر رسیدیم محمد را سوار ماشین کردند ماهم سوار ماشین سپاه،پشت سر محمد حرکت کردیم تا به سرد خانه رسیدیم وقتی محمد را از تابوت خارج کردند،مثل همان خوابی که دیده بودم،داخل پلاستیکی بود و خون کف پلاستیک موج میزد دست هایش از تنش جدا شده بود و هنوز چکمه و لباس سپاه را به تن داشت 🙂💔 قرار شد حرفهایمان با محمد را بگذاریم برای فردا فقط یک لحظه صورت پر از زخم محمد را دیدم و از سرد خانه بیرون رفتیم ....شب تا سحر را به تشیع جنازه محمدم فکر میکردم دختر ها آرام شده بودند دیگر بی تابی نمی‌کردند از وقتی انگشتر محمد را گرفته بودند،فقط با بهت به انگشتر نگاه می‌کردند و بی صدا اشک می ریختند 😢 بالاخره آن شب هم سحر شد🙂 در معراج الشهدا منتظر محمد بودیم💔 همه آمده بودند😢 از همسایه ها گرفته تا خانواده ها و رفقای محمد😢 حتی فاطمه،دوست خودم هم آمده بود👀 تصور نمی‌کردم با آن همه مشغله عروسی برای تشیع جنازه محمد بیاید 🙂 دختر هارا برای دیدن محمد فرستادم💔 فقط صورتش مشخص بود 😢 اول دختر ها و بعد خواهر و مادر محمد و بعد علی آقا، برادر محمد برای وداع آمدند😢 علی آقا خودش را روی زانو به محمد رساند😭 چند لحظه که کنار محمد نشست،دستی به صورتش کشید و بعد روی زمین افتاد😢 همه اطرافش را گرفتند😢 با اورژانس تماس گرفتند 🌾 اورژانس که آمد تشخیص دادند که دو سکته را پشت سر گذاشته و باید سریع به بیمارستان منتقل شود🙊 همه یک دل سیر با محمد وداع کردند😢 همانطور که دور تابوت محمد می آمدند و می رفتند،فاطمه و زهرا بلند وصیت نامه محمد را خواندند😭 اشک از چشم ها جاری بود😭 همه با دعای همیشگی محمد که اَللّهُمَّ اِنّا نَشْکوُ اِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنا صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَالِهِ بود،زار میزدند و از عمق وجود گریه میکردند.... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ....از عمق وجود گریه میکردند😭 بعد از همه وداع ها،خواستم با محمد تنها باشم😢 ده دقیقه به من فرصت دادند من بودم و محمد به یاد شب هایی که پشت میز نهار خوری آشپزخانه می نشستیم دستی به صورتش کشیدم دلم میخواست مثل چند هفته قبل،تمام صورتش را مرهم بگذارم و با نگاه هایش اشک بریزم 😭 دلم میخواست یک جمله برایم روضه بخواند و قلبم را میان دشت های بلا ببرد😭 دست هایش را که نمی دیدم😢 اینبار من پیشانی محمد را بوسیدم و دست به موهایش کشیدم🙂 یک بار دیگر،قطیع الکفین صدایش کردم و بعد برایش خندیدم😄 خوشحالی ام از به سعادت رسیدن محمد،برای هیچ کس باور کردنی نبود🙂 ....این ده دقیقه مثل برق و باد گذشت و تابوت روی دست ها بلند شد😢 قدم قدم همراه تابوت حرکت میکردیم🙂 وقتی به امام زاده علی اکبر رسیدیم،همان جا که محمد گفته بود و در فرم های سوریه نوشته بود،قبری برایش آماده کرده بودند🙂 من و فاطمه خواهر محمد،داخل قبر رفتیم و محمد را از پدرش گرفتیم و روی خاک و رو به قبله گذاشتیم😢 روحانی تلقین میخواند و من کنار محمد تکرار می‌کردم💔 بعد از دعای تلقین سرم را کنار گوشش بردم و گفتم:امشب سلاممو به امام رضا برسون 🙂 خواستیم از قبر بیرون بیاییم که خبر دادند علی آقا به طور معجزه آسایی به هوش آمده و وضعیت جسمانی اش مساعد است و قرار است به امام زاده علی اکبر بیاید که یک بار دیگر محمد را ببیند...🙂 محمد را بلند کردیم و دوباره روی دستان پدرش به تابوت برگشت🍃 گوشه قبر نشسته بودم و زانو غم را بغل کرده بودم😢 همه اصرار داشتند که از قبر بیرون بیایم🌾 اما میخواستم با خانه ابدی محمدم خلوت کنم😢 با خاک های قبر صحبت میکردم و آنها را میبوسیدم😢 طولی نکشید که علی آقا آمد و خودش را کنار محمد انداخت😭 برای همه غیر قابل باور بود که علی آقا دو بار سکته کرده باشد و به فاصله چند ساعت،خودش راه برود و دردی نداشته باشد!🙊 بندهای اول کفن را یک بار دیگر بار کردیم و علی آقا چند دقیقه ای با محمد خلوت کرد و گریه کرد😢 بعد از اینکه آرام تر شد،دوباره محمد را داخل قبر گذاشتیم🙂 باورم نمیشد که سنگ های لحد را روی بدن نحیف و لاغر محمد می‌گذاشتم😢 دانه دانه سنگ های لحد را با فاطمه چیدیم و بعد به کمک مادر من و مادر محمد،از قبر خارج شدیم🙂 من و فاطمه و زهرا،مشت مشت خاک هارا میبوسیدیم و روی محمد می ریختیم😭 محمدم حالا زیر خروار ها خاک،با آرامش خوابیده بود و منتظر حساب و کتاب بود...💔 البته که شهدا سریعتر از همه از راه گذرمی کنند اما،برای محمد دلشوره داشتم😢 خاک هارا که روی مزار ریختیم،گل های سرخ را روی مزارش پرپر کردم 💔 حتی برگ هایشان راهم روی قبرش پراکنده کردم 😢 شمع های کوچکی هم روشن کردم و روی قبر گذاشتم 💔 کم کم همه رفتند🍂 من بودم،دخترها،خواهر و برادر محمد،برادرهایم،پدرومادر من و محمد😢 مادرش بی تاب بود سیلی به صورتش میزد😭 همه با بهت به قبر عزیزی نگاه میکردیم که برای همه مان توان جسم و روح نور قلبمان بود 😭 کم کم آفتاب داشت غروب میکرد⛅️ مادر و پدر من و محمد هم رفتند🍃 علی و آقا و برادر های من هم رفتند😢 من بودم و دخترها و فاطمه و حیاط امام زاده علی اکبر💔 مدتی گذشت و فاطمه و دخترها را هم به اصرار به خانه فرستادم😢 دیگر من بودم و یک دنیا تنهایی و مزار محمدم شب تا سحر را بالای مزارش نشستم😭 قرآن خواندم📖 دعا خواندم📿 روضه خواندم😭 همه اینها را محمد برای من میخواند و حالا من،همه را برای محمد می‌خواندم...😭 برایش نماز شب اول قبر خواندم😢 دلم میخواست قبر شکافته شود و محمد از قبر بیرون بیاید و سرم را روی شانه اش بگذارم😭 اما محال بود 💔 ....همه چیز داشت سریع تر از انتظار به قسمت بعدی قصه می‌رسید😢 مراسم سوم و هفتم و چهلم و حتی یک سالگرد ازشهادت محمد گذشت🙂💔 باورم نمی‌شد که یک سال را بدون محمدم گذرانده بودم..... نویسنده✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ....یک سال را بدون محمدم گذرانده بودم😢 دخترها بزرگ شده بودند و فقط درگیر درس هایشان بودند...🙂 هر روز فکرم مشغول حرف های علی آقا بود👀 اینکه دختر ها زود عروس میشوند! زندگی داشت می‌گذشت🙂 اما گذشتنش ساده نبود...😢 هر لحظه‌،از بودن های محمد دور میشدم و به نبودن دختر ها نزدیک تر...😭 ...در اوج امتحانات سال دهم دختر ها،یک بار که زهرا و فاطمه در اتاقشان مشغول درس خواندن بودند،تلفنم زنگ خورد🙊 شماره نا شناس بود🤨 جواب دادم🍃 یک خانم پشت خط بود👍🏻 انگار من را می شناخت 🤷🏻‍♀ بعد از احوال پرسی گفت:من احمد زاده هستم برا امر خیر مزاحمتون شدم ☺️ تمام بدنم مثل یخ شد😟 روی صندلی نشستم و با حالت بهت گفتم:در خدمتم😕 گفت:من دوتا پسر دارم که دوقلو هستن،یکیشون اسمش محمد حسنه،و اون یکی محمد حسین👍🏻 هردوشون الان دانشگاه شریف،مهندسی هوا و فضا میخونن👍🏻 تصمیم گرفتم براشون آستین بالا بزنم😊 حقیقتا دخترای شمارو یکی از دوستان معرفی کردن🙂 خیلیم ازشون تعریف کردن😄 این شد که شماره شما رو پیدا کردم و مزاحمتون شدم🙂 سرم درد گرفته بود🤕 به زحمت گفتم:خب دخترای من هنوز سنشون کمه...😢 اونا هنوز دارن درس میخونن🙁 گفت:درسته...🙂 اما اگه باهم صحبت کنن و به تفاهم برسن،هر چقدر که لازم باشه ما صبر میکنیم😌 گفتم:خیلی چیزا هست که باید درباره دخترای من بدونید،اگه شما صلاح بدونید،قبل از اینکه من به دخترا بگم،با خودتون صحبت کنم که اگر مشکلی نبود،با دخترا در میون بذارم...🍂 گفت:مشکلی نیست خانوم فاطمی چه زمانی براتون امکان داره که باهم صحبت کنیم؟ گفتم:من خانه دار هستم،هر زمان بفرمایید میتونم در خدمتتون باشم 👍🏻 گفت:امروز دوازدهمه،ان شاء الله چهارشنبه پوزدهم همدیگه رو ببینیم🙂 نفس عمیقی کشیدم و گفتم:به امید خدا🍃 گفت:من آدرس رو هم براتون پیامک میکنم😊 گفتم:ممنون توکل به خدا🌾 بعد هم تشکر مفصلی کرد و تلفن را قطع کرد😢 ترس عجیبی وجودم را فرا گرفته بود😭 به عکس محمد که روی دیوار بود نگاه کردم👀 بغض کردم و بعد،بی صدا شروع به اشک ریختن کردم 😭 گفتم:ببین دخترامون دارن عروس میشن... ببین چقدر بزرگ شدن ببین...😭 به هرکسی خواستم زنگ بزنم که کنارم باشد و سرم را روی شانه اش بگذارم و اشک بریزم،کسی نبود😢 فاطمه،خواهر محمد،تازه نامزد کرده بود و دنبال کار های خرید بود😢 با این حال همیشه دورادور هوایمان را داشت🙂 هربار که زنگ میزد می‌گفت:آرزوم بود سایه داداش محمدم اینجاها بالاسرم باشه...💔 اما فاطمه در آن لحظه فرصتش را نداشت که همدم دردهایم باشد😢 دوستم فاطمه هم باردار بود و امکان دیدنش را نداشتم 💔 عروس هایمان هم که تهران نبودند😞 همسر علی آقا هم چند روزی برای دیدن مادربزرگش به روستای رودهن رفته بود😢 تنهای مطلق زندگی ام را گرفته بود😭 آرزو میکردم که کاش محمد بود باهم درباره عروسی دخترها صحبت می‌کردیم...😭 همانطور که با رنگ پریده پشت میز نشسته بودم،دست هایم را روی میز گذاشتم و سرم راهم بین دوستم...😢 دعای همیشگی محمد ذهنم را پر کرده بود😭 بیت ها در سرم می‌چرخید 😢 گله و شکایت خویشتن،به کجا برد دل تنگ من💔 تو بیا سری،به دلم بزن،که تو مستعانی و مشتکیٰ...💔 به آن بیت ها فکر میکردم و نفهمیدم چطور خواب رفتم ‌... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ....نفهمیدم چطور خواب رفتم😴 مثل همیشه،محمد با ظاهر آراسته و لباس سفید،منتظرم بود🙂 این بار نتوانستم مفصل با محمدم دردودل کنم😭 فقط محمد گفت:زینب نترس 🙂 تو این اتفاق مصلحته👍🏻 فقط کافیه مثل همیشه توکل کنی و توسل🙂 قراره محمد حسن و محمد حسین دامادای منو تو باشن😃 جمله محمد که تمام شد،با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم👀 صندلی را کنارم گذاشت و کنارم نشست🙂 گفتم:زهرا کجاست مامان🙂؟ گفت:آبجی خسته شده بود،سرش درد گرفته بود😢 گفت می‌خوام یکم بخوابم🤷🏻‍♀ منم اومدم پیش شما🙊 دلهره وجودم را گرفت😥 بلند شدم و از پله ها بالا رفتم😢 زهرا روی تختش خوابیده بود و بالشتش راهم روی سرش گذاشته بود😢 روی تخت،کنارش نشستم💔 بالش را از روی سرش برداشت و گفت:مامان سرم خیلی درد می‌کنه😭 گفتم:دلت برا بابا محمدت تنگ شده🙂 پاشو آماده شو بریم امامزاده علی اکبر ☺️ زهرا چشم هایش از شادی درخشید😍 بلند شد و من را محکم بغل کرد🙂 با بغض گفت:مامان دیشب خواب بابا رو دیدم دلم خیلی براش تنگ شده😢 و مثل همیشه در آغوش من،شروع به گریه کرد...😭 قلبم از این غربت اشک های زهرا به درد آمده بود💔 اشک هایی که همیشه پناهگاهشان در آغوش من بود💔 ...مثل همیشه زهرا سه شاخه گل رز خرید و دور تا دور عکس محمد و تمام سنگ مزار را پر از گل کرد🙂 بعد از دردودل مفصل دخترها،به خانه پدر و مادرم رفتیم🍃 پدرم اصرار داشت که وسایلمان را جمع کنیم و به خانه آنها برویم👍🏻 اما هرجایی،جز خانه خودمان،برایم غیر قابل تحمل بود😢 ... بالاخره روز چهارشنبه رسید و من باید سر قرار با خانم احمد زاده میرفتم😢 سعی میکردم آرام باشم🙁 می‌دانستم که همه چیز به خیر و خوشی میگذرد،اما دلم آشوب بود😢 بالاخره قرار بود دو فرشته ام را به دومین خانه زندگیشان بفرستم...😭 خانم احمد زاده من را به یک کافه دعوت کرده بود🙂 تا من را دید،شوکه شد😳 انتظار یک دختر ۲۷ساله را نداشت 😅💔 بعد از سلام و احوالپرسی اولین سوالی که پرسید،گفت:خانوم فاطمی،شما چطور دوتا دختر با این سن دارید😳؟؟؟ لبخند زدم و گفتم:اونا دخترای من نیستن 🙂 بخاطر همینه که گفتم باید قبلش باهاتون صحبت کنم...🙂 متعجب نگاهم کرد😳 تمام داستان را ریز به ریز برایش تعریف کردم😄 از اولین باری که زهرا را دیدم،تا روز عروسیمان ودیدن فاطمه ...🙂 داستان را فقط تا برگشتنمان به ایران تعریف کردم👀 بعد از آن گفتم: اینطوری بود که من و همسرم سرپرستی این دوتا فرشته رو قبول کردیم 🙃 بعد از آن بغض نگذاشت ادامه بدهم😢 فقط اشاره کردم که باید آب بخورم😢 سری تکان داد و رفت با یک لیوان آب برگشت🍃 بعد از اینکه کمی آب خوردم،گفتم:یه چیز دیگه هم هست که باید بدونید🙂 خندید و گفت:من امروز اینقدر چیزای عجیب شنیدم که آمادگی هر چیزی رو دارم 😅 می‌دانستم که انتظارش را ندارد 😄 لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم و گفتم:یک ساله که من هم برا این دخترا پدر بودم،هم مادر...😅💔 از تعجب چشمهایش گرد شد 😳 گفتم: میدونستم انتظارش و نداشتید 😄 با لکنت گفت:آخه چجوری😟؟ گفتم:با توکل به خدا و توسل به اهل بیت وکمک بابای شهیدشون... نویسنده✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...با توکل به خدا و توسل به اهل بیت وکمک بابای شهیدشون🙂 جا خورد 😳 گفت:هـ...هـمـ...سـر...تون شهید شدن😳؟ سری تکان دادم 🙂 گفتم:دخترای من خیلی‌ درد دیدن تو زندگیشون 🙂💔 این دیگه تصمیم شماست که ماجرا رو مشخص میکنه...🙂 گفت:خب این مسئله چیزی نیست که من بتونم در برابرش صبر کنم یا تصمیم بگیرم...🍃 همین الان زنگ میزنم به پسرام👍🏻 تلفنش را بیرون آورد و شماره پسرش را گرفت🌾 حتی نگذاشت پسرش یک کلمه صحبت کند😅 همین که جواب داد و گفت سلام مامان،خانم احمد زاده گفت:پسرم،من الان پیش خانوم فاطمی هستم و صدات روی آیفونه👀 دخترای خانم فاطمی،بچهای ایشون نیستن...👀 و قصه را تعریف کرد...🌾 بعد هم گفت: الان هم فرزند شهید هستن🙂 یعنی همسر خانوم فاطمی شهید شدن...🍂 حالا نظرت رو برام بگو حسن جان...👀 پسرش هم که شوکه شده بود،گفت:من با جون و دل دوست دارم غلامی فرزند شهید رو بکنم...🙂 بعد هم خانم احمد زاده نفس عمیقی کشید و گفت:مامان قربونت بره...☺️ میام خونه میبینمت...🙂 بعد هم تلفن را قطع کرد و به دومین پسرش زنگ زد🍃 همه این حرف هارا به اوهم زد و اوهم گفت:کی بهتر از فرزند شهید برا زندگی و نوکری کردن...🙂 نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خدایا شکرت ...🙂 ... امتحان های فاطمه و زهرا تمام شده بود و وقتش بود که همه چیز را به آنها بگویم😢 به بهانه دلتنگی،دخترهارا به امامزاده علی اکبر بردم🙂 کنار مزار محمد،نشسته بودم و به دخترها نگاه میکردم👀 صدایم را صاف کردم و گفتم:دخترا میخوام یه مسئله ای رو بهتون بگم...🌾 نگاهم کردند 👀 بی مقدمه گفتم:یه خانومی آستین بالا زده برا پسرای دوقلوش دوتا گل دختر پیدا کنه...😄 نفس ها در سینه حبس شده بود...👀 گفتم:دوتا گل دختری که برا پسراش انتخاب کرده شمایین 🙂 زهرا و فاطمه هردو زدند زیر خنده 😂😂 گفتم:چرا میخندین؟جدی گفتم هاااا🤨 فاطمه گفت:مامان ماهم میدونیم جدی گفتی 😁 بعد هم نگاهی به هم کرند و یک صدا گفتند:ما نظرمون مثبته 😁😂 من هم خندیدم و گفتم:از دست این محمد 😂 می‌دانستم که محمد هم با خنده های ما می‌خندد و از این اتفاق خوشحال است...🙂 ....تمام چیزی که ذهنم را درگیر کرده بود،این بود که زهرا و محمد حسن،فاطمه و محمد حسین یا زهرا و محمد حسین،فاطمه و محمد حسن🤦🏻‍♀؟ خنده دار بود 😂 با خانم احمد زاده تماس گرفتم و موضوع را مطرح کردم😅 کمی با من صمیمی تر بود و به واسطه تفاوت سنی،من را مثل دخترش میدانست و من را زینب جون خطاب میکرد😄 اما من هنوز خانم احمد زاده صدایش می‌کردم👍🏻 او هم گفت: اتفاقا خیلی‌ به این مسئله فکر کردم🍃 ولی عقلم به جایی قد نداد 😢🤦🏻‍♀ گفتم:قطعا روحیات اونهاست که این رو مشخص می‌کنه👍🏻 و بعد شروع کردم و روحیات زهرا را برایش گفتم🙂 بعد هم روحیات فاطمه را ریز به ریز توضیح دادم😁 خانم احمد زاده هم روحیات پسر هایش را گفت و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که فاطمه،میتواند حانیه ای برای محمد حسن باشد و زهرا هم حانیه ای برای محمد حسین...🙂 ....بالاخره شب خواستگاری دختر هاشد😢 پدر و مادر من و محمد،هردو آمده بودند برادر های‌من و خواهر و برادر محمد هم آمده بودند...🙂 یک خواستگاری بی صدا و آرام😅 از خانواده داماد ها هم پدر و مادرشان بودند و پدر بزرگ و مادر بزرگ هایشان...🙂 فاطمه،خواهر محمد از صبح خانه ما بود و کمک میداد...😄 دخترها هم مشغول تمیز کردن خانه و کارهای خودشان بودند🙂 برایشان عبای سبز تیره و روسری یشمی خریده بودم🌱 و هرکدام یک چادر سفید،با گل های سبز...🌿 انگار همه چیز قرار بود سریع تمام شود🤷🏻‍♀ همان شب اول کار تا مهریه هم پیش رفت 😄 اول عروس و داماد هارا داخل اتاق ها فرستادند که باهم صحبت کنند.... نویسنده✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...عروس و داماد هارا داخل اتاق ها فرستادند که باهم صحبت کنند😅 بعد هم که به تفاهم رسیدند،مستقیم‌خانم احمد زاده انگشتر نشان دست هردویشان کرد 😅 همه چیز داشت خیلی‌ سریع پیش می‌رفت و قلب زینب را می فشرد 🙂💔 برای مهریه هرکدام چهارده سکه به نیت چهارده معصوم و زیارت عتبات عالیات را انتخاب کردند 🙂 حتی برای عقد هم میخواستند تاریخ مشخص کنند که من مانع شدم 👀 دخترها هنوز قرار بود درس بخوانند 🤷🏻‍♀ برخلاف همه اصرار های من،پدر محمد جهیزیه شان را به عهده گرفت😅 گفت:انتخاب از شما،هزینه از من...😁 ...همه خرید هارا کرده بودیم 🌾 از حلقه و سرویس های طلا گرفته تا لوازم خانگی و تخت و کمد 🙂 جهیزیه ها آماده بود و امتحانات پایانی دخترها هم رو به اتمام بود😄 باور نمیکردم دو دختر فارغ‌التحصیل دارم که قرار است همین روز ها به خانه جدید بروند...😄 من فقط سی سال داشتم ولی دو دختر داشتم که خانه همسر هایشان در انتظارشان بود 🙂💔 به تنهایی هایم فکر میکردم 😢 به نبودن های فاطمه و زهرا😢💔 ...روز عقد بود😢 همه چیز آماده و مهیا بود🙂 با فاطمه و زهرا سوار ماشین شدیم و به محضر رفتیم😄 پدر مادرها و دایی ها و عمو ها و فاطمه که عمه عروس ها بود...🙂 خانواده داماد هم با پدر و مادر و دایی ها و عمو و خاله هایشان آمده بودند👍🏻 عکس محمد بین سفره عقد بود 😢 برای هردویشان انگشتر یاقوت سرخ خریده بودم 🙂 مثل انگشتری که هدیه ای برای من بود...🌾 اول خطبه زهرا و محمد حسین را خواندند🙂 من هم به یاد روز عقد خودم و محمد،بغضم را نگه داشته بودم و کنار فاطمه،خواهر محمد روی صندلی نشسته بودم😢 زهرا گل را چید و گلاب را آورد🌱 تا عاقد برای بار سوم گفت آیا بنده وکیلم،قلبم درد گرفت💔 نفسم بالا نمی آمد و به هزار زحمت نفس می‌کشیدم😭 باز روضه های محمد مجسم شد😭 یااماه می‌گفتم که زهرا گفت: بسم الله الرحمن الرحیم🙂 با اجازه آقا صاحب الزمان و مادرشون حضرت صدیقه طاهره،بابا محمد ومامان زینب،بله...🙂 نفسم آزاد شد و صدای دست زدن و صلوات از هر طرف بلند شد😢 فاطمه نگاهی به من کرد و گفت:زینب چرا رنگت پریده😟؟ با صدایی که به زور بالا می آمد گفتم:هیچی نیست،خوبم🙂 فقط خدا خدا میکردم که به هوش بمانم تا روز عقد دختر ها خراب نشود...😢 خطبه را برای همسرش هم که خواندند و بله گفت،به زحمت بلند شدم و انگشتر زهرا را دستش کردم و با بغض گفتم:مبارکت باشه دختر مامان 🙂💔 زهرا هم دستم را بوسید و برایم لبخند زد...🙂 به همسرش هم تبریک گفتم و باز کنار فاطمه نشستم🌾 هدیه ها را آوردند و سند هارا امضا کردند و زهرای من حانیه همسرش شد...🙂 بعد از اینکه همه کارها انجام شد و حلقه زهرا راهم دستش کردند،بلند شد و کنار من نشست بعد،فاطمه و محمد حسن،کنار سفره نشستند و همه چیز دوباره تکرار شد💔 گل را چید و گلاب را آورد و نفس من گرفت و بله را گفت و نفسم آزاد شد و همسرش هم بله را گفت و انگشتر را دستش کردم و سند را امضا کرد و و حلقه را دستس کردند و فاطمه هم حانیه همسرش شد🙂💔 بعد از اینکه مراسمات تمام شد،به امام‌زاده علی اکبر رفتیم👀 کنار مزار محمد سعی می‌کردم آرام باشم و گریه نکنم...😢 بعد از اینکه از امام زاده بیرون آمدیم،خانم احمد زاده گفت:گل دخترا و گل پسرا برن باهم یه دوری بزنن،منم برن خونه شام درست کنم که شب بیاین پیش ما☺️ همه خاطرات روز عقدم تکرار می‌شد...😢 دختر ها و همسر هایشان رفتند و خانم احمد زاده گفت:زینب جون بیا با ما بریم خونه،تنها نمون🙂 گفتم:یه جا کار دارم،باید برم👍🏻 ان شاء الله شب مزاحمتون میشم🙂 خدا حافظی کردم و به امام زاده برگشتم😢 کنار مزار محمد نشستم و زار زار گریه کردم😭 بلند گریه میکردم و می‌گفتم محمد من با این تنهایی چیکار کنم😭؟ چجوری تو خونمون تنها بمونم😭؟ گریه میکردم و به محمد شکایت میکردم که دستی روی شانه ام آمد😳 گریه ام قطع شد😢 میترسیدم پشت سرم را نگاه کنم😟 با ترس و بهت و هق هق سرم را بالا آوردم و پشت سرم را نگاه کردم.... نویسنده✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ....پشت سرم را نگاه کردم👀 یک خانم پشت سرم ایستاده بود🌾 کنار مزار محمد نشست و گفت:آیا کسی در این دنیا بیش از من درد و رنج کشیده است💔؟ من روز عاشورا سر ۱۸ گلم را به نیزه دیدم و خم به ابرویم نیامد🙂! بی اختیار اشکم جاری شد 😭 خدا به تنهایی های تو گواه است و مادرم فاطمه نیز در هرکجا یار تو و فرزندان توست🍃! سایه لطف ما اهل بیت بر سر خلق گسترده است،من الازل الی الابد خلق ریزه خور سفره ماست 🙂 زبانم بند آمده بود😢 این جمله ای بود که هربار می‌شنیدم 💔 به مزار محمد خیره شده بودم و هق هق میکردم😢 آن بانو از کنارم بلند شد و تا پشت سرم را نگاه کردم،دیگر اورا ندیدم👀 هر چقدر در حیاط امام زاده گشتم،دیگر اورا ندیدم😢 از امامزاده بیرون رفتم💔 ماشین را روشن کردم و حرکت کردم😢 تلفنم را روشن کردم و روضه ام حبیبه را گذاشتم 😭 دیگر فقط جمله امام رضا در ذهنم میچرخید و با روضه ها زار میزدم😭 اواخر تابستان بود و هوا رو به سردی می‌رفت 💔 کم هوا هم بارانی شد🌧 من هم فقط گریه میکردم😭 تحملم تمام شد و کنار خیابان ایستادم و فقط گریه میکردم😭 دلم برای زینب قدیم تنگ شده بود...😭 محاسبه های دقیق و مراقبه های شدید💔 نماز شب های طولانی و چشم های سرخ از اشک توبه💔 درد و دل ها با امام زمان و دعای عهدهای با اخلاص...💔 به یاد همه اینها و روضه ها گریه میکردم...😭 .... چند ماهی از عقد دخترها گذشته بود😢 دوباره محاسبه و مراقبه را با جدیت زیاد انجام میدادم🙂 دختر ها دنبال خانه بودند🙂 اصرار داشتم زمین خالی که کنار خانه مان بود را بخرند و خانه بسازند👍🏻 بالاخره اصرار های من جواب داد وبا هزار سختی صاحب زمین را پیدا کردند و زمین را خریدند🙂 یک خانه دو طبقه برایشان ساختند🌾 سریع تر از انتظار خانه ساخته شد و جهیزیه راهم به خانه بردیم🙂 شب عروسی فاطمه و زهرا هم گذشت...🙂 بدون هر گناه احتمالی👀 ...دیگر من بودم و تنهایی هایم💔 اکثر روز ها تنها بودم 🍂 درمانم کتاب بود و کتاب🙂 سحر تا شام را کتاب میخواندم📚 به روز های با محمد و خاطراتمان فکر میکردم😢 تمام عکس هارا طراحی فتوشاپ کردم و چاپ کردم و یک آلبوم از خاطراتمان ساختم💌 دخترهاهم زیاد به من سر می زدند🙂 ...چند وقتی بود موهایم سفید شده بود 😄 دقیقا از ۲۹سالگی🙂 ریز به ریز سفید شد تا به خودم آمدم،همه موهایم سفید بود...💔 هر روز صبح موهای سفیدم را شانه میکردم و میبافتم🙂 کاری که چند سال قبل محمد برایم میکرد😢 اما آن زمان موهایم سفید نبود🤷🏻‍♀ دیگر به تنهایی عادت کرده بودم🍃 به اینکه تنها غذا بخورم🥣 به اینکه تنها قلم دست بگیرم و شعر های استاد سازگار را نقش کاغذ کنم✒️ به اینکه تنها کتاب بخوانم📚 به اینکه تنها انار هارا دانه کنم و زیر پتو بخورم💔 به اینکه تنها نماز شب بخوانم📿 به اینکه سرم را روی شانه کسی نگذارم😢 به اینکه تنهای تنها به هیئت بروم👀 به اینکه تنها عرفه و ناحیه مقدسه بخوانم🌾 و تلخ تر از همه،به اینکه تنها،اربعین ها کربلا باشم😭 ...مثل محرم های هرسال،این بار هم مهمان مکتب الزهرا بودم ... نویسنده✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ....این بار هم مهمان مکتب الزهرا بودم🙂 حسینیه ای که بهشت شب های محرم من بود😢 یاد شب محرم سال شهادت محمد که سرم به گوشه میز خورد و تا چند روز همه چیز را تار میدیدم💔 یاد زخم های صورت محمد و مرهم های آن شب😢 یاد شام غریبان و غصه های محمد 😭 یاد عاشورا و درد قلبم 🙂 شب ها می‌گذشت و لحظه به لحظه با روضه ها و خاطراتم آب میشدم😢 چهره ام شکسته شده بود😄💔 دیگر از زینب با صورت سفید و گونه های گل انداخته و پوست صاف خبری نبود😅💔 خوشحال بودم که با حسین حسین پیر میشوم🙂 محمد همیشه این بیت را میخواند و خیلی دوستش داشت🙂 داریم با حسین حسین پیر می‌شویم خوشحال ازین جوانی از دست رفته ایم🍃! ... تمام فکر و ذکرم مثل هرسال اربعین بود 🌾 رسیدن به آن خیابان بهشتی و دو رکعت نماز در حرم سیدالشهدا😍 این بار تنهای تنها تمام مسیر را طی کردم و فقط به یاد محمد و خاطراتمان اشک ریختم و از زیبایی های این اتفاق عکس ها و خاطرات زیبایی ثبت کردم🙂 با دوربینی که هدیه محمد بود😢 با پلاک طلایی که برای سالگرد ازدواجمان برایم خریده بود...🙂 قدم قدم رفتم به تنهایی هایم فکر کردم😢 چند سال تنهایی خودم رو با ۱۲ قرن تنهایی مولایم مقایسه میکردم و به یادش اشک می ریختم😭 ورد زبانم دعای همیشگی محمد بود و چندین هزار بار این ذکر را تکرار کرده بودم😢 شکایت میکردم از نبود آقایی که قرن ها همه ی شیعیان به عشق دیدنش دم زدند و زندگی کردند💔 ...بعد از برگشتم به ایران،خبر دادند که اولین خواهر زاده همسرم متولد شده و اسمش راهم محمد گذاشته اند😊 خوشحال بودم 🙂 فرزندی که هیچ وقت محمد را ندید اما هم نام او بود و چهره اش هم تماما به محمد شبیه بود🙂 ...مدت زیادی از تولد محمد نگذشته بود که زهرا به خانه مان آمد🍃 با ذوق از پله ها بالا آمد و من را بغل کرد😄 بعد هم گفت:مامان مژده بده داری مامان بزرگ میشی😃 از خوشحالی چشمانم پر از اشک شد و زهرا را بغل کردم🙂 یک ماهی نگذشته بود که فاطمه و همسرش با یک جعبه شیرینی وارد خانه شدند و خبر دادند که قرار است دوباره مادر بزرگ باشم😄! هرکس می‌شنید،خنده اش می‌گرفت من سی و دو ساله باشم و مادر بزرگ دو گل دختر😂♥️ دختر زهرا در کمال ناباوری برای همه مان،در روز شهادت محمد به دنیا آمد و اسمش را به عشق عقیله بنی هاشم،حلما گذاشتند🙂 دختر فاطمه هم دقیقا یک ماه بعد به دنیا آمد و نامش را به عشق امام مجتبی،حسنا گذاشتند🙂 نوه های من و محمد ...😄 ...حلما و حسنا و محمد باهم در هیئت ها قدکشیدند و هرکدام دو سال داشتند🙂 روز ها تا شب،حلما و حسنا به خانه ما کی آمدند و تمام مدت سوال می‌پرسیدند🤦🏻‍♀ گاهی اوقات دیگر خودشان خسته می‌شدند و روی مبل خوابشان میبرد😂 اتاق زهرا و فاطمه هنوز دست نخورده مانده بود و فقط پر از خاک شده بود🙂 عشق حلما و حسنا این بود که از پله ها بالا بروند و اتاق فاطمه و زهرا را هم بریزند و بیرون بیایند🤷🏻‍♀ من هم با صبر و حوصله هر شب اتاق را مرتب میکردم و بچه هارا میخواباندم و به خانه میبردم و بعد کارهایم را میکردم😅 ...با تنهایی هایم کنار آمده بودم🙂 دیگر تنهایی اذیتم نمی‌کرد😄💔 کارم این شد خاطراتم را مرور کنم و ببینم که زندگی من،در برابر درد های اهل بیت،هیچ نیست و تا عمر دارم،بازهم باید کنیزی شان را بکنم🙂 هیچ گاه سایه اهل بیت از سرم کوتاه نشد و تا همیشه زیر سایه اهل بیت بودم و از این زندگی شاد بودم🙂🍃 همیشه محمد را در کنارم حس میکردم و زندگی ام را تنها،اما با محمد ساختم🙂♥️... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) .......تمام امید زندگی ام این شده روزی برسد که ماه آل طه تکیه بر دیوار کعبه بزند و اناالمهدی بگوید و من و محمد در رکابش جان به کف و شمشیر در نیام،برای اسلام مبارزه کنیم هربار که محمد را در رویا میبینم و میگوید:چرا مردم برای ظهور آماده نمیشن،قلبم می‌سوزد و از غربت مهدی فاطمه آتش میگیرد تمام امیدم این شده محمد را در آنجا که همیشه آرزویش را داشت ببینم همانجا که قرار است حسنستان بشود آرزویم این است لباس خادمی بپوشم و در کنار همدم زندگی ام کارگر صحن حضرت صدیقه و امام مجتبی باشم آرزویم این است روزی بیاید که با فاطمه و زهرا و محمد،مسیر صحن بقیع تا کربلا را پیاده طی کنیم آرزویم این است روزی بیاید که پشت سر پیشوای شیعیان در مسجد الاقصی نمازی اقامه کنیم آرزویم این است روزی را ببینم که بار امانت از دوش رهبران برداشته میشود و علم شیعه و اسلام را به دست صاحبش میرساند آرزو دارم روزی را ببینم که تنهایی های آقایم تمام میشود و بر این جهان فرمانروایی میکند آرزو دارم روزی بیاید که حجت ابن الحسن،انتقام خون های به مظلومیت ریخته شده را میگرد آرزو دارم ببینیم روزی را که مهدی زهرا به خون خواهی مادر و جدش و تمامی اهل بیت میرود و ندای انا منتقم الحسین را سر میدهد ... هر آنچه بود،بخاطر حضرت عقیله بنی هاشم ومحمد از آن گذشتم ولی دلگویه هاییست که بعد از شهادت محمد قبلم را سوزاند اینکه به تنهایی هایم خندیدند بخاطر سن کم من،تمسخر ها آتش روی صورتم می ریخت اینکه محمد زینب را دوست نداشته،جگرم را آتش میزد اینکه می‌گفتند محمد،دل نداشت که زینب را با دو دختر یتیم تنها گذاشت می گفتند زینب از محمد دل بریده بود که گذاشت برود می گفتند محمد از جانش سیر شده بود که گذاشت و رفت می گفتند پول هایشان به جانشان می ارزید که زندگی را گذاشتند و برای پول رفتند دنیایی از این حرف ها،زندگی و روزگار من و دختر هارا سیاه میکرد چه روز ها که فاطمه و زهرا را با چشم گریان از مدرسه به خانه آوردم چه شب ها که زهرا گریه میکرد و می‌گفت:مامان همه تو مدرسه مسخرمون می‌کنن میگن شما با این همه پول،باید با ماشین لوکس و راننده شخصی بیاین مدرسه چه بارها که فاطمه با کابوس از خواب پرید و گریه هایش،برای نگاه های ترسناک مردم بخاطر خانواده شهید بودن را خریدم چقدر فاطمه،خواهر محمد را،شب عروسی اش مسخره کردند فاطمه بعد از مراسم،مستقیما به خانه ما آمد با لباس عروس،وسط خانه نشسته بود و پیراهن محمد را در آغوش گرفته بود و زار میزد هر چقدر سعی کردیم آرام باشد،نشد و تا سحر گریه کرد چه بارها که فاطمه به خانه ما می آمد،که فقط در زیر زمین بنشیند و کنار جعبه کمک های اولیه گریه کند چه طعنه ها که دامن علی آقا را گرفت و چه بار ها که علی آقا را بیهوش،سر مزار محمد پیدا کردیم چه شب ها که علی آقا و خانواده اش مهمان ما بودند و تا سحر با خانم علی آقا،از طعنه ها و کنایه ها صحبت کردیم ...همه اینها فدای یک کاشی حرم حضرت عقیله سلام الله علیها اما قلب های ما میسوزد از مظلومیت مرد هایی که کسی آن هارا مرد نمیداند و همه به آنها نامرد میگویند کاش آقایمان می آمد و همه مارا از این غربت نجات میداد همه شیعیان را از این غربت نجات میداد و ما با افتخار در تمام جهان،انا عشاق علی ابن ابی طالب سر میدادیم کاش ذره ای برای ظهور آقایمان،دغدغه داشتیم و گل فاطمه دیگر غریب نمی ماند و فریاد ان جدی الحسین را همین جمعه کنار کعبه به گوش جهان میرساند کاش.... نویسنده✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ....از اولین روزی که با •مامان زینب• آشنا شدم،همه چیزدر زندگی ام تغیر کرد پیش از آن تمام زندگی ام سخت بود و هیچ وقت طعم داشتن یه خانواده را نچشیده بودم دایی حسن و دایی حسین و بعد ها عمه فاطمه و عمو علی،تمام زندگی ام را شیرین کردند وقتی که زمان ازدواج مامان زینب و بابا محمد شد،از این اتفاق میترسیدم که نکند دوباره تنهایی و نداشتن خانواده گریبان گیرم بشود اما اینطور نبود بابا محمد را واقعا مثل پدر دوست داشت همیشه هوایمان را داشت و نمی‌گذاشت خم به ابرویمان بیاید از وقتی فاطمه وارد زندگی ام شد،حس ناب خواهر داشتن را با تمام وجودم حس کردم اما وقتی فهمیدم بابا محمد یک سال دیگر بینمان نیست،کارم شده بود گریه و زاری کردن مخصوصاً ماه محرم آن سال که بابا محمد جور دیگری شده بود نگاه هایش حرف هایش دعا هایش سجده هایش و حتی گریه هایش آن سفر اربعین و تمام خاطراتی که از سفر سال قبل برایم می گفتند بعد از آن،هر روز به اعزام بابا محمد نزدیک تر می‌شدیم و قلب هایمان پر درد تر مامان زینب با همه ضعف های بدنی و درد هایی که داشت،هیچ گاه مقابل ما خم به ابرو نمی آورد و همه اشک هایش نیمه شب ها،پشت سر بابا محمد جاری میشد شبی که بابا محمد شهید شد،همه مان با ترس از خواب پریدیم من و فاطمه یک ساعتی را گریه کردیم و بعد مامان زینب هم که از اتاق بیرون آمد،تا سحر خریدار اشک های ما بود همیشه استوار و محکم و با صبر هوایمان را داشت زمانی که خانم احمد زاده،مادرهمسر های منو فاطمه هم تماس گرفت و موضوع را گفت،من و فاطمه فهمیدیم که اتفاقی افتاده،اما چه اتفاقی را نه... تا اینکه بابا محمد را در خواب دیدیم و به هردویمان گفت که قرار است همین روزها ایمان ماهم کامل شود بابا محمد هم همیشه هوایمان را داشت چند هفته یکبار به خوابمان می آمد و به ما سر می‌زد و همیشه حواسش به ما بود شب خواستگاری و عروسیمان هم اورا کنارم حس میکردم وقتی دخترم حلما روز شهادت بابا به دنیا آمد،تا چند روز در بهت بودم هرچقدر محمد حسین می‌گفت:زهرا بگو چی شده که اینطوری ماتم گرفتی،نمیتوانستم جوابگو باشم چون خودم هم نمیدانستم چرا اینطور شدم بعد از یک هفته که دست و پایم توان گرفت،رفتم و پیراهن و انگشتر بابا محمد را آوردم چند ساعت کنارشان گریه کردم تا بالاخره از احساس بهت بیرون آمدم همه چیز بعد از شهادت بابا محمد هم خوب بود اما طعنه ها و کنایه ها،من را به یاد روضه های شام می انداخت تمسخر های محله های یهود بازار های شام و انگشت نما شدن ها اما،منو فاطمه به اسارت نرفتیم هیچ گاه عمه فاطمه را زیر سیل تازیانه ندیدیم کسی با ما از کنیزی سخن نگفت و ما شبی را در خرابه نگذراندیم در تمام این سال توسل های مامان زینب به حضرت صاحب الزمان را میدیدم می دیدم که بعد از نماز،دست هایش را بلند می‌کند و زیر لب زمزمه های می‌کند و اشک می ریزد و در آخر بلند،دعای همیشگی بابا محمد را می‌خواند: اَللّهُمَّ اِنّا نَشْکوُ اِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنا صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَالِهِ... شاید گاه زندگی را سخت میدیدم،اما همیشه یاد سیلی های کربلا می افتادم و میدیدم که چقدر درد هایمان مختصر و ناچیز است دعای بابا محمد،دعای قنوت همگیمان شد و هنوز هم سه شنبه ها،حسینیه محلاتی ها قرارگاه یا صاحب الزمان های ماست قرار گاه اغثنا و اردکناهای ما،برای رسیدن به رویای ظهور آقایمان و ساخت صحن زیبایی برای امام حسن مجتبی ... نویسنده✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) .... زندگی کنار مامان زینب و بابا محمد برای من جور دیگری بود وقتی در کربلا با پدرم خدا حافظی کردم و چند روز بعد،اورا به آغوش خاک سپردم،تنها کسی که دردم را می فهمید زهرا بود فکر میکردم وقتی کسی سر پرستی ام را قبول کند،فقط خرج و مخارج مرا می‌دهد اما انگار این خانواده فرق داشتند انگار همگی،خودشان را یتیم درگاه خانواده دیگری کرده بودند و روزیشان از جای دیگری بود آنقدر معجزه ها در این خانه دیدم که هرکس بگوید شما به چه زنده ماندید،میگویم معجزه..‌. از انگشتر مامان زینب گرفته تا زنده برگشتنمان از سوریه تا نجات پیدا کردن از آن حلقه آتش تا آن خانواده عرب که برای دخترشان طلب پول کردند تا زنده ماندن حنین تا دوباره برگشتن بینایی مامان زینب تا سکته های عمو علی و آن بهبودی سریع و صبر مامان زینب و استواری اش با همه ضعف های بدنی بدن مامان زینب آنقدر نحیف بود که هرکس جای او بود،قطعا هر دو سه روز یکبار،جایش تخت بیمارستان بود اما من معنای واقعی این حدیث را که فرمودند مومن به قدرت روح و قدرت ایمانش زنده است را در مامان زینب می‌دیدم زهرا خیلی بیشتر از من وابسته به مامان زینب و بابا محمد شده بود بخاطر همین هم بعد از شهادت بابا محمد،با هر اتفاقی گریه میکرد چه روزهایی که از دست حرف های بچه های مدرسه،ساعت ها مامان زینب مارا در خیابان ها میبرد و به این طرف و آن طرف می‌برد تا گریه هایمان تمام شود چه شب ها که از هیئت برگشتیم و در ماشین خواب رفتیم و مامان زینب،با مهربانی پتورا رویمان کشیده بود و خودش هم بخاطر ما در ماشین خوابیده بود عاشق لحظه ای بودم که مامان زینب،نیمه های شب،کنارمان می آمد و روی تخت هایمان می نشست و گاه دست به موهایمان می‌کشید بعد هم دست رو به آسمان بلند میکرد و می‌گفت:خدایا عاقبتشونو ختم به خیر کن بابا محمد هم همیشه حامیمان بود همه چیز برایمان فراهم میکرد و می‌گفت:فقط قول بدین سربازای خوبی برا امام زمان بشین بعد از شهادتش هم همیشه هوایمان را داشت در خواب،من و زهرا را زیر یک درخت می نشاند و برایمان روضه میخواند و می‌گفت:طعنه این مردم شهر،هیچ وقت مثل طعنه های بازار شام نمیشه برا غربت خانوم رقیه گریه کنید روز تدفین بابا محمد،حال دلم خیلی به هم ریخته بود زمانی که مامان زینب گوشه قبر نشست و زانو هایش را بغل گرفت،من هم از دور نشستم و با هر قطره اشکش،ده بار خدا را صدا زدم خداهم صدایم را شنید و آرامشی به همه مان داد که تا به حال تجربه اش نکرده بودیم یکی از آنهایی که ارزش دارد سالها دست مامان زینب را بخاطرش ببوسیم،اربعین هایی بود که هرسال،آن را در کربلا گذراندیم از تهران تا خود مرز را تنها رانندگی میکرد،فقط به عشق آنکه مارا به بین الحرمین برساند سخت،بود،برای همه مان،که بدون یک سایه سر،این جاده هارا طی کنیم و در کشور دیگری نفس بکشیم برای همه مان سخت بود،ولی برای مامان زینب سخت تر با این حال من و زهرا را می برد و خم هم به ابرو نمی آورد بعد از ازدواج من و محمد حسن،همیشه نگران تنهایی های مامان زینب بودم هر روز زنگ میزدم و هر دو روز یکبار می‌رفتم و به او سر میزدم کار هر روزم بود اما بعد از اینکه حسناو حلما به دنیا آمدند،همه تنهایی های مامان زینب جبران شد شب ها هم به زور به خانه می آمدند مگر آنکه از خستگی خواب می‌رفتند خلاصه اینکه تجربه این زندگی،کناراین خانواده چیزی به من آموخت که برای تمام عمرم کفایت میکند: به دهر هر خبری هست زیر پرچم توست اگر کسی در دیگر زند ز بی خبریست مامان زینب و بابا محمد به ما آموختند که تنها سعادت نوکری برای فرج است ما شاگرد درس زینبی علوی تبار بودیم آرزویش آرزویمان است و جز فرج حضرت حجت و ساخت صحن قاسم ابن الحسن برای حرم امام مجتبی.... نویسنده✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ....همه چیز از یک انشای ساده شروع شد از یک انسان معمولی و از یک سبک انشا نویسی انشایی که هیچ وقت نمره نگرفت!... یک اشتباه در فهم گفته معلم،اتفاقی را رقم زد که منجر به نوشتن این داستان شد زمانی که شروع به نوشتن کردم،حدودا۱۳ساله بودم قصه را شروع کردم و بر اساس آنچه در چند سال زندگی خودم گذشت،قصه را در بنیان سینه یک زینب علوی تبار شکوفا کردم اکثر اتفاقات مهم داستان را تجربه کردم و فقط با کمی تغییر،آن را به شخصی در قالب زینب نسبت دادم البته که بسیاااااری از داستان تخیلیست،اما در دنیای واقع،اصلیت ها و ریشه های داستان،زندکی من را تحت الشعاع قرار داد و مسیر زندگی ام را عوض کرد زندگی من نیز مثل زینب،مدیون لطفی مادری بود که ذکرش الجارثم‌الدار بود و این اتفاق زندگی ام را تغییر داد هر آنچه از دل زینب گذشت و هر کلامی که از زبان زینب نوشته شد،روزی کلام من و زندگی ام بود تمام علتم برای ادامه این داستان،عرض ارادتی محضر حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها و فرزند بزرگوارشان حضرت عقیله بنی هاشم سلام الله علیها بود باشد که از ما پذیرفته باشند چند کلامی در باب عرض ارادت،به آستان بانوی خانه امیرالمومنین بنوشتیم و در آرزوی ظهور مهدی موعودش و فریاد اناالمنتقم‌الزهرا سلام الله علیها،لحظه هارا می‌شماریم و دعای هر لحظه مان اَللّهُمَّ اِنّا نَشْکوُ اِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنا صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَالِهِ است... مجلس تمام گشت،به پایان رسید عمر ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم!!! نویسنده✍🏻: