eitaa logo
آوین •🇵🇸•
309 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
339 ویدیو
9 فایل
آویـــــــــــــن به ڪردی یعنے عشــــــــق و به فارسۍ یعنے زلآل و پاڪ بِسمِ الرَّبِ عِشق هاٰے زُلال و پاک ° ° ° آوین ( ڪانالموڹ ) : @AVIN_A313 ° ° کپی؟! حلاله رفیق :) تولدمون : ۱۴۰۲/۴/۲۰
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسْمِ‌ربِّ‌الجَنَّةُ‌النَجَفٌ...✨🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... لبخند زدم 🙂 گفتم:پس اون موقع برای همین میخندیدین😄 گفت:بله دیگه 😄😜 محمد گفت:خجالتم خوب چیزیه 😂 بلند شو صورتت رو بشور بیا بشین سر سفره،فسنجون کوفتمون شد 🙈 😄 همانطور که صورتم را میشستم گفتم:پس بخاطر فسنجون بود ها 😒😜 گفت:شما تاج سر مایی بانو 😇 از حرفش خوشم آمد 🙂 گفتم:فدات بشم من ☺️ گفت:خداکنه خانم😊ان شاء الله خانوادگی فدای حضرت زینب بشیم😊 بدون تامل گفتم:ان شاء الله 🤲🏻😇 گفت:ان شاء الله ☺️ ناهار را خوردیم 🙃 محمد گفت:خب برنامتون چیه؟! گفتم:از چه نظر؟! گفت:یعنی تا شب میخواین چکار کنین🤔 گفتم:نمیدونم خودت نظری نداری؟ 🤨 گفت:نمیدونم 😐 به زهرا نگاه کردم 👀 گفتم:زهرا جان نظری نداری؟ گفت:نمیدونم میتونیم کتاب بخونیم ☺️ گفتم:خوبه 😊 رفتم همان کتاب های قبلی را آوردم ☺️ نشستم وکتاب را تمام کردم 😄 زهرا هم کتابش تمام شد 🙈 اما محمد بسیار با تامل کتاب می‌خواند 😐 هنوز ساعت ۴بود😩 تا ساعت ٧چه میکردیم؟! محمد که مشغول کتاب خواندن با تامل بود🙄 هر صفحه که میخوند دستی به محاسنش می‌کشید وفکر می‌کرد 🤔 گفتم :آقای من! چقدر کتاب خوندی؟ گفت:۴٠ صفحه خانم ☺️ چشمهایم تا پس کله رفت 😨 ۴٠ صفحه 🤭 گفتم:مبارکه ان شاء الله سال آینده تموم میشه 😝 خندیدیم 😂😂😂 گفتم:محمد گفت:جانم گفتم:جونت بی بلا پاشین لباساتونو بپوشین بریم بیرون 😃 رفتیم ولباس پوشیدیم ☺️ سوار ماشین شدیم 🚙 محمد رانندگی می‌کرد 🚙 نمیگذاشت من رانندگی کنم 😐😕 البته حق داشت 😃😄 نگرانم بود 🙂❤️🍃 در خیابان بودیم که.... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ... در خیابان بودیم که جلوی ما دوماشین تصادف کردند 😨 محمد سریع ماشین را نگه داشت🚙 راننده مقصر آقا بود وراننده دیگر خانم بود 😣 خانم با اینکه کمربند داشت اما ضربه بدی به سرش وارد شده بود 😖 نباید تکانش میدادم 😞 چون بدجور زخمی بود 😰 در ماشین را باز کردم 😨 واااااااااای 😱 خانم باردار بود 😳😱😨😭 بچه 😐😔😱 داد زدم:ممممممحححححححممممممدددد😭بچه😭 محمد دوید 😱 گفتم:این خانم بارداره 😭 محمد ترسید 😨 گفت:یا فاطمه زهرا 😱 باید با احتیاط از ماشین خارجش میکردیم 😭 با کمک زهرا خانم را داخل ماشین خودمان نشاندیم 😭 خانم بیهوش بود 😞 محمد خیلی تند میرفت 😢 به بیمارستان رسیدیم 😐😔 محمد پیاده شد 🤭 بلند صدا زد 🗣 یه نفر بیاد کمک😱 پرستار ها برانکارد آوردند 😭 خانم را بردند 😔 دست وپایم خونی بود 😐😔 خون یک مادر 😢😢 خیلی حالم بد بود 😢 داخل ماشین از حال رفتم😞 وقتی چشم هایم را باز کردم 👀 محمد وزهرا را دیدم 👀 نشستم 😰 گفتم:اون خانم کجاست؟ 😢 محمد گفت خداروشکر به موقع رسیدیم 🤲🏻 خیالم راحت شد ☺️ دستانم هنوز خونی بود 😔 گفتم:محمد،میخوام دستامو بشورم 😭 محمد گفت:بذار سرمت تموم بشه 😊 نگاه کردم 👀 سرم به دستم وصل بود 😂 خودم نفهمیدم 😂 گفتم:باشه چشم ☺️ پرسیدم:ساعت چنده؟ 🤔 محمد گفت:شیش و نیمه 😊 خیالم راحت شد 😊 هنوز اذان نشده بود😊 گفتم:الان باید بریم خونه،من باید لباسامو عوض کنم 😢خیلی کثیف و خونی شدن 😔 محمد گفت:غصه نخور خونه هم میریم ☺️ سرمم تمام شد ☺️ پرستار آمد 😊 سرم را از دستم در آورد😐 دستهایم را شستم 😔 گفتم:اتاق اون خانم کجاست؟🤔 محمد به اتاق روبه رو اشاره کرد 👉🏻 در زدم و وارد شدم 🚪 به چهره خانم نگاه کردم 👀 صورتش کبود بود 🤕 به سمتش رفتم 😥 نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ....... به سمتش رفتم 😥 چشمهایش را باز کرد 👀 گفت:زینب تویی!😳 ماندم😳 گفتم:ببخشید به جا نمیارم 🤨 گفت:منم دیگه مهسا 😟 یادم نیامد 🤔 گفتم:ببخشید یادم نمیاد 😕 گفت:ای خدای فلک 🤦🏻‍♀ جرقه زد ✨ فهمیدم 😳 مهسا حمیدی بود 😍 دوران دبیرستان باهم بودیم 😍 گفتم:مهسا تویی 😍 قربونت برم 😍 چقدر عوض شدی 😍 مبارک باشه 😊 گفت:سلامت باشی عزیزم☺️ولی اینجا چکار میکنی؟ 🤔 میخواستم بگویم که محمد وارد اتاق شد 🚪 گفت:آشنا از کار دراومدین؟ گفتم:مهسا جون از دوستای دبیرستانم هستن ☺️ مهسا گفت:مبارکه زینب جون همسرتون هستن؟ ☺️ گفتم:بله عزیزم دیروز عروسیمون بود ☺️ گفت:پس خیلی مبارکه ☺️ گفتم:سلامت باشی ☺️ گفت:نگفتی اینجا چکار میکنی 🤔 گفتم:ما توی خیابون بودیم که جلوی ما دوتا ماشین تصادف کردن،من پیاده شدم تا... حرفم را قطع کرد 😐 گفت:شما منو آوردین بیمارستان؟😳 گفتم:آره عزیزم ☺️ گفت:خدا از بزرگی کمتون نکنه 😊 گفتم:کاری نکردیم که،من خودمم تا همین چند دقیقه پیش بیهوش بودم 😄تو ماشین از حال رفتم 😅 گفت‌ :بخاطر من؟😳 گفتم:نمیدونم والا 😅 گفت:اجرت با امام حسین 🌺 لبخند زدم😊 گفتم:شوهرت کجاست؟ 🤔 گفت:ماموریته😔 گفتم:ماموریت؟😱 مگه چکارس؟ 😨 گفت:پاسداره ☺️ محمد دهانش باز ماند 😨😳 محمد روبه مهسا گفت:فامیل شوهرتون چیه؟😳 مهسا گفت:محمودسیدی☺️ محمد مانده بود چه کند 🤭 گفتم:آشنا از کار در اومدین 😂 خندیدیم 😂😂😂 زهرا وارد اتاق شد 🚪 گفت:مامان اذان شد ☺️ گفتم:باشه عزیزم الان میام ☺️ مهسا تعجب کرد 😐 گفت:زینب مگه دیروز عروسیتون نبوده؟😐 گفتم:خب بله ☺️ گفت:پس چرا دخترت اینقدر بزرگه 😳 خندیدم 😂 ماجرا را از اول تعریف کردم 😊 خیلی از کارم خوشش آمد 😘 محمد گفت:بریم خانم دیر وقته باید برسیم خونه بابام اینا 🙃 گفتم:لباسام 😨نمازم که نمیتونم بخونم 😐 گفت:اشکال نداره ☺️ بریم از فاطمه لباس بگیر ☺️ نویسنده ✍🏻:
سلام و رحمت ♥️🌱 میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید؟ مسلماً انرژی بیشتری برای ادامه دادن میگیریم و ممنون از همه عزیزانی که تا حالا نظراتشونو واسمون گفتن 🥲 شماهم مارو یاری کنید ↡'🌻 @Habibe_heidar213
_🌼🍎_ قدرتمند ترین پدر دنیا هم؛ آرزوشه یه دختر داشته باشه که؛ قند رو توی دلش آب کنه 🥺♥️🌱 https://eitaa.com/AVIN_A313
-✨🍇- آرزوی ما، دفن تو وادی السلامه...🥺💔 https://eitaa.com/AVIN_A313
بِسْمِ‌ربِّ‌الجَنَّةُ‌ااحُسَیْنٌ...✨🌱
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... بریم از فاطمه لباس بگیر ☺️ از مهسا خدا حافظی کردم ورفتیم ☺️👋🏻 سوار ماشین شدیم 🚙 به خانه پدر محمد رسیدیم 🏠 مادر محمد وقتی من را با لباس خاکی و خونی دید خیلی ترسید 😳😱 گفتم:چیزی نیست من خوبم ☺️ محمد دست مادرش را بوسید وگفت:ما توی خیابون بودیم که جلوی ما دوماشین تصادف کردن زینب رفته کمک اون خانمه خداروشکر حال خودش خوبه ☺️ خیالش راحت شد 😊 فاطمه آمد 😊 گفت:زینب خوبی؟چرا خونی شدی 😱 گفتم:چیزی نیست من خوبم ☺️ محمد گفت:آبجی یه لباس به خانم ما میدی وقت نکردیم از بیمارستان بریم خونه 😅 فاطمه بیشتر نگران شد 😨 گفت:بیمارستان 😨برای چی؟ گفتم:فاطمه جان،نگران نباش 😊 ما توی خیابون بودیم که جلوی ما دوماشین تصادف کردن من رفتم کمک اون خانم لباسام کثیف شدن ☺️خودم طوریم نیست 😁 خوبم ☺️ محمد به شوخی گفت:چرا این قسمتشو نمیگی که خودتم از حال رفتی 😜همه ببینید این خانم ما توماشین از حال رفت😅 بردیمش بیمارستان یه ساعتی استراحت کرد😂 فاطمه گفت:ناسلامتی زنته😡خجالت بکش 😠 گفتم:فاطمه جان ناراحت نباش 😊منم الان حالم خوبه طوریم نیست 😊 محمد گفت:مارو دم در نگه داشتین؟🤔 خندیدیم 😂😂😂😂😂 مادر محمد گفت:بفرمایید تو ☺️ رفتیم داخل 😉 با پدر محمد هم احوال پرسی کردم ☺️ فاطمه دستم را گرفت و بردم داخل اتاقش 🤭 گفت:زینب راست حسینی تعریف کن ببینم از اول صبح چه اتفاقی افتاده 😐 گفتم:چه اتفاقی ما به خوبی وخوشی زندگی کردیم🤷🏻‍♀میشه حالا یه لباس به من بدی ☺️میخوام نماز بخونم 😊 گفت:بشین 🙂 گفتم:لباسم کثیفه تختت کثیف میشه 😊 یک مانتو از کمدش برداشت وبه من داد 🧥 گفتم:خیلی ممنون 🙂 گفت:حالا بشین 🙂 نشستم کنارش 😇 گفت:حالا بگو ببینم چی شده؟چرا چشمات قرمزه؟🤔 گفتم:چشمام قرمزه؟🤔 گفت:معلومه حسابی گریه کردی 😕 گفتم:اول صبح محمد ساعت ٧رفت🙁منم ازون موقع شروع کردم به گریه کردن 😭تا یه ساعتی بعد که در خونه زنگ زدن رفتم پشت آیفون 😢.... نویسنده ✍🏻: