eitaa logo
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
1.3هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
77 فایل
❀بـ‌سـ‌م رب ایـ‌سـ‌ٺادھ ھا❀ آوین مدیا ؛ ادامه دهنده مڪتب آوینے.. 🎬🎤 مرجع اختصاصی برای «ایـ‌سـ‌ٺادھ» ها..✌️🌹 مدیر: (تبادل و...) @Dokht_Avini_83 کانال ناشناس: https://eitaa.com/AVINMEDIA_majhool
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ دستام که صورتمو احاطه کرده بود رو برداشتم و چشمم به یه شلوار کتون آبی افتاد که با یه حالت قشنگ روی یه جفت کفش مردونه مشکی افتاده بود...🚶 مثل نوار لیزر دستگاه اسکن که از پایین تا بالا رو اسکن میکنه نگاهم قامتشو دنبال کرد تا از پاهاش رسید به چشمای عسلیش که حالا سرخ بودن و پر از بغض...😢 بی ارده از روی نیم کت بلند شدم و رو به روش ایستادم. دوباره من بود و محمد... دوباره سر من بود که مقابل سینه اون قرار میگرفت... دوباره چشمام بود که توی چشمای قشنگش غرق شده بود... دوباره من بودم و حس شیرین عشق... شروع کردم به آنالیز چهره و استایل کسی که محرمم بود هنوز... شوهرم بود هنوز... و.... آره عشقم بود هنوز... یه تیپ اسپرت و مثل همیشه شیک که شامل یه بافته مشکی و یه شلوار کتون آبی و کفش مشکی بود... به صورتش نگاه میکنم یه ریش مشکی زاغ که مثل همیشه مرتب و منظم بود. موهایی با حالت قشنگ و اتو کشیده که افتاده روی پیشونیش و لب هایی که خداداد همیشه خوش رنگ بود... محمد مثل همیشه بود... منظم و مرتب و شیک... هه... بین بودن و نبودنم فرقی نیست...😔 توی صورتش نگاه میکردم و غرق افکار خودم بودم که دستاشو بالا آورد و انگشتاشو از زیر پلک تا پایین گونم کشید.... خدای من کی اشکام اومده بود و خودم نفهمیده بودم...😭 محمد دستمو توی دستش گرفت و بعد سه ماه گرمای وجودشو حس کردم😭 به اطرافم نگاه کردم... خلیا با تعجب داشتن نگاهمون میکرد و پچ پچ میکردن... محمد دستمو بیشتر فشار داد و حرکت کرد و منو پشت سر خودش کشید... مثل بچه منو پشت سر خودش میکشید و من بدون حرف و بدون اینکه مانع بشم همراهیش میکردم... از در دانشگاه که اومدیم بیرون و صدای بوق ماشینا که به گوشم خورد تازه مغذم شروع به آنالیز کردن موقعیتش و فرمان دادن کرد... سرجام ایستادم و باعث شدم محمدم وایسه... دستمو از دستش با ضرب بیرون کشیدم و بهش پشت کردم... یه یاعلی گفتم و قدم هامو تند کردم تا برم. صدای پاشو پشت سر خودم حس میکردم و سعی کردم بودوئم... نباید دستش بهم میرسید... نباید دلم میلرزید... @istafan
❤️ محمد کاملا بهم رسیده بود که یاعلی گفتم و شروع کردم به دوییدن💃 محمدم نامردی نکرد و دویید دنبالم🏃 اون ساعت از روز همه جا خلوت بود یک آن غفلت کردم و اون بهم رسید و بازومو از پشت کشید درد زیاد باعث شد توقف کنم و برگردم طرفش😣 بایه صدای پر از بغض و خشم و چشمای پر از اشک زل زدم توی چشماشو و دستام و مشت کردم و شروع کردم به کوبیدن تو سینش و گفتم : چیه لعنتی😡چیکارم داری😡 چرا مزاحمم میشی😡 چرا دست از سرم بر نمیداری😡 ازت متنفرم محمد میفهمی😡متنفررررم😭 یهو محمد منو کشید توی بغلش و محکم بغل کرد... شک بزرگی بهم وارد شده بود... حتی نفس کشیدنم یاد رفته بود... حتی نمیتونستم پلک بزنم... بوسیدن روی سرم توسط محمد مثل یه تلنگر بود برای به کار افتادن مغذ و قلبم😣 تازه فهمیدم کجام و چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود😭 چقدر به این آغوش برای آرامش احتیاج داشتم😭 چقدر این پسر برام شیرین و دوس داشتنی بود😭 اشکای من لباس محمدو خیس میکرد و من لذت میبردم از آغوش تنها عشق زندگیم...😭 محمد: فائزم... خیلی دوست دارم... دلم خیلی برات تنگ شده بود... دیگه هیچ وقت تنهام نزار...😢 حرفای محمد باعث شد توی یه لحظه تمام اتفاقات از اون روز صبح توی خیابون تا اون شب توی حرم یادم افتاد... همه حرفاش دروغه... اگه دوسم داشت چرا تاحالا نیومده بود... چرا با همه نجنگید تو این مدت برام... چرا... هه... داشته میمرده... از ظاهرش کاملا معلومه... وقتی قیافه و حال الان خودمو با اون مقایسه کردم بیشتر اعصابم خورد شد و به دروغ بودن حرفاش پی بردم😡 با خشم خودمو از آغوش محمد بیرون کشیدم. از کارم شکه شد و همینجور مات و مبهوت داشت نگاهم میکرد. انگار اصلا توقع نداشت😔 _ببینید آقای حسینی من تمام حرفامو از طریق خانوادم به شما اطلاع دادم. امشبم ساعت دوازده برای همیشه هر نسبتی که با شما دارم تموم میشه. پس لطفا برید دنبال زندگیتون. بزارید منم به زندگیم برسم. محمد: فائزه... زندگیت اینه؟؟؟ تویه آینه یه نگاه به خودت کردی؟؟؟ اگه این زندگیه پس چه فرقی با مردن داره؟؟؟ چرا میخوای پا رو دلت بزاری؟؟؟ جواب بده فائزه؟؟؟ قانعم کن تا برم و دیگه پشت سرمو نگاه نکنم. _ببین آقای حسینی همین که شما دارید زندگی میکنید کافیه. من پا رو دلم نمیزارم. من نمیخوام با شما ازدواج کنم. نمیتونید مجبورم کنید. محمد: آقای حسینی و مرگ😡 مگه من محمدت نبودم؟ چه زود فراموش کردی همه حرفاتو... _شما فقط برای من حکم یه غریبه رو دارید. دیگه نمیخوام ببینمتون. محمد: باشه... فقط بگو دوسم نداری... میرم فائزه.... @istafan
❤️ خدای من... محمدچی ازم میخواست... بگم دوسش ندارم... مگه میشه همچین چیزی بگم... نه... نه... غیرممکنه... من دوسش دارم... ولی...ولی اون که دوسم نداره... اون این همه دروغ به من گفت... چرا من نگم... محمد: فائزه بگو دیگه... به خدا قسم... (نفس عمیق کشید) به جون خودت قسم... اگه بگی دوسم نداری.... دیگه... دیگه منو تو زندگیت نخواهی دید... برای همیشه میرم و دیگه مزاحمت نمیشم...😔 هه... پس منتظر یه بهانه اس تا بره و راحت شه از دستم... بعد از یه سکوت طولانی سرمو گرفتم بالا و تو چشماش خیره شدم... _دوست ندارم😭 چند دقیقه طول کشید تا بفهمه چی گقتم... محمد با بهت و ناباوری نگاهم میکرد...😳 منم سرمو انداختم پایین و از کنارش رد شدم... حالم خوب نبود اصلا😭 چند قدم که ازش دور شدم از پشت سر صدام زد: فائزه... _بله...😔 محمد بهم نزدیک شد و یه جعبه کوچیک گذاشت توی دستم🎁 محمد: تولدت مبارک زندگیم...😔 محمد اینو گفت و مقابل چشمای پر از سوال و مبهوت من رفت... خدایا... امروز تولد منه....؟ امروز بیست و یکم آذره... چطور یادم نبود... محمد یادش بود...😢 خدایا... نکنه... نه... 😢 چشمام پر از اشک شد و دنبالش دوییدم... سر کوچه که رسیدم نه خبری از محمد بود نه ماشینش... باورم نمیشد رفته باشه... برای همیشه... تقصیر خودمه... خودم باعث شدم بره... خدایا... کمکم کن دارم دیوونه میشم... ولی اون دختر خالشو دوس داره... من مطمئنم... 😭 اون.... اون حتی... نبودن من براش مهم نبوده... اون... اون...😭 دوباره رفتم دانشگاه.... همه یجوری نگاهم میکردن... فکر کنم اکثر شاهده مکالمه عجیب و غریب تنها دختر چادری کلاسشون با یه پسر بودن.... سریع دوییدم سمت نیمکتی که روش نشسته بودم... دوربین و کیفم هنوز اونجا بود... به ساعت نگاه کردم... هنوز کلاس داشتم... ولی... با دو خودمو به در دانشگاه رسوندم... منتظر تاکسی شدم... الان فقط دلم آرامش میخواست... درد و دل میخواست... آرامشی از جنس شهدا... دردو دلی با شهدا... 😭 @istafan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 انتقام دختر بی‌حجاب از پسر بسیجی! 🔹یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه، پوشش نامناسب راهی خیابونای شهر شد. همینطوری که داشت می‌رفت وسط متلک‌های جوونا یه صدایی توجهش را جلب کرد: خواهرم حجابت؛ خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن نگاه کرد، دید یه جوون ریشی از همونا که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار به دوستش گفت باید حال اینو بگیرم، وگرنه خوابم نمیبره. تصمیم گرفت مسیرش و به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه تا دلش خنک شه وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناشو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با اون ریشای مسخره‌ات، بعدشم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن، پسر سرشو رو به آسمون بلند کردو گفت: خدایا این کم رو از من قبول کن🙏 😢گذشت و روز بعد دختره اومد با همون تیپ تو خیابون، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زدو به یک بار حمله کردو به زور اونو به سمت ماشینش کشید. 😭دختر شروع کرد به داد و فریاد، اما اینار کسی جلو نیومد، اینبار با صدای بلند التماس کرد، اما همه تماشاچی بودن، هیچکس از اونایی که تو خیابون بهش متلک می‌انداختن و زیباییشو ستایش می‌کردن، حاضر نبودن جونشو به خطر بندازن دیگه داشت نا امید می‌شد دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه، آهای بی غیرت ولش کن، مگه خودت ناموس نداری؟ وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو. یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد دختر درحالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش می‌لرزید یکدفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید جوونه ریشی و از همونا که پیرهن روی شلوار میندازن و از همونا که ب نظرش افراطی بودن. افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خون و ناخوادآگاه یاد دیروز افتاد وقتی خواستن به زور سوارش کنن همون کسی از جونش گذشت که: توی خیابون بهش گفت: خواهرم حجابت! ♥️ شادی روح شهدای امربه‌معروف و نه‌ازمنکر 👇 @Salamatbakhsh_313 💔
💥 ماجرای سیلی خوردن محافظ ایت الله خامنه ای ✍در یکی از ملاقات های عمومی آقا، جمعیت فشرده‌ای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش می‌دادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم. به گزارش افکارنیوز، اون روز، بین سخن‌رانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی افتاد که شب‌کلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش. تا سخن‌رانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی....چیه؟! می‌خوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل این‌که ما از یه جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی می‌زد. کم‌کم، داشت از کوره در می‌رفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا. پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد. اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «به من پشت پا می زنی؟» سیلی‌اش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد. توی شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. به خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!» درد سیلی همون‌موقع رفع شد. بعد سال‌ها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس می‌کنم.» 📚برگرفته از کتاب «حافظ هفت» 👇 @Salamatbakhsh_313 ♻️در حکایات سهیم باشید♻️
ما بیخیال سیݪۍ مادر نمیشویم..: 🔸متن پیام رهبر انقلاب به مناسبت هفته بسیج بسم الله الرحمن الرحیم 🔹هفته بسیج بر همگان مبارک باد بویژه بر رویش های تازه با طراوت بسیجی، که همچنان مانند نسل پیش از خود، فرزندان محبوب امام راحل عظیم الشان اند. 🔹عزیزان قدردان جایگاه خود باشید و بدانید که با همت بلند و در پرتو خردمندی و درست اندیشی و با اعتماد و توکل بر خداوند دانا و توانا می توانید در همه مسائل عمومی کشور و ملت اثر بخش و مشکل گشا باشید، این تجربه چند دهه ملت ایران است . والسلام علیکم و رحمه الله سید علی خامنه‌ای
❤️ بعد کلی معطلی بالاخره یه تاکسی رد شد و سوار شدم. هدیه محمد هنوز توی دستم بود و بازش نکرده بودم. آروم در جعبه رو باز کردم... خدای من *مرغ آمین* سریال شهرزاد بود😭 سریال شهرزاد تازه قسمتای اولش بود که پخش میشد... اون روزی که فرهاد مرغ آمین رو انداخت گردن شهرزاد آرزو میکردم کاشکی هنوزم محمد بود و برام مرغ آمین میگرفت و مینداخت گردنم...😭 خدایااااا😭 چقدر من بدبختم...😭 من دارم برا کسی گریه میکنم که بهم دروغ گفت... کسی که دوسم نداشت... کسی که دخترخالش عشق شه... کسی که فریبم داده بود و هنوزم داره میده... 😭 ولی اگه من اشتباه کرده باشم چی... نکنه.... نه... نه... من اشتباه نکردم...😭 حتی نمیخواستم یک درصد این احتمالو بدم که اشتباه کردم...😭 چون نکرده بودم... مطمئنم... مرغ آمین رو توی دستم گرفتم و دستم رو از شیشه ماشین بیرون گرفتم... راننده : خانم رسیدیم. _ممنون. پول تاکسی رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. از پله های گلزار شهدا کرمان پایین رفتم. نم نم بارون شروع شده بود و مثل همیشه بارون بهم حس خوبی میداد...😢 از پله های اصلی هم پایین اومدم و به سمت چپم حرکت کردم تا برم مزار شهید مغفوری.... شهیدی که دوسش داشتم و همیشه بهم حاجت داده بود... با کلی درد و دل داشتم میرفتم پیشش که یهو متوقف شدم... از تصویری که رو به روم میدیدم شکه شدم... @istafan
❤️ کنار مزار شهید مغفوری یه نیمکت بود که رو به سمت ورودی گلزار شهداست. در کمال تعجب و ناباوری من محمد روی اون نیمکت نشسته بود و دستاش روی زانوهاش بود و سرشو با دستاش گرفته بود😳 پاهام قفل شده بود... نه دلم میزاشت برگردم عقب نه غرورم میزاشت برم جلو.. 😞 چندمتری محمد ایستاده بودم و نگاهش میکردم. شدت بارون هر لحظه بیشتر میشد و من بیشتر به خودم میلرزیدم. نمیدونم چقدر گذشته بود و هنوز سرپا زیر بارون وایساده بودم که حس کردم سرمحمد تکون خورد. دستاشو از رو سرش برداشت و خواست بلند شه که بره. سریع پشتمو بهش کردم و دوییدم طرف پله ها تا از گلزار شهدا برم بیرون. دو تا یکی پله هارو با سرعت میرفتم بالا که پام پیچ خورد و افتادم. از درد یه جیغ خفیف کشیدم پام خیلی درد میکرد با دستم مچ پامو گرفتم و چشمامو از شدت درد بستم. *فائزه😱 چشمامو باز کردم محمد با نگرانی داشت نگاهم میکرد. محمد: چیشدی فائزه؟؟؟😱 با درد و صدایی که از ته چاه میومد گفتم: پام😣 محمد به پام نگام کرد و از پله ها دویید بالا و همزمان گفت: من ماشینو روشن میکنم زود بدو بیا ببرمت بیمارستان😯 من:😐 یعنی این پسره واقعا عقل کله😑 من با این پام چجوری بدوئم برم😖 آخه چرا این اینقدر شیش و هشت میزنه😫 محمد پله هایی که رفته بود رو دوباره برگشت پایین. محمده: ببخشید بخدا یهویی هول شدم😔 میدونم الان پیش خودت کلی بد و بیراه بهم میگی😔 _جای این حرفا اول کمکم کن😡آخخخ محمد: وای ببخشید حواسم نبود😖دستشو زد زیر بازوم و بلندم کرد. کل وزنمو انداختم روش و کمکم کرد حرکت کنم ( از قصد تمام وزنمو انداختم روش تا یکم از حرصم کم شه البته فکر کنم کمرش از سه ناحیه رگ به رگ شد😂) از پله ها بالا رفتیم و کمک کرد من سوار ماشین شدم. محمد: نزدیک ترین بیمارستان به اینجا کجاست؟ _لازم نکرده منو ببری بیمارستان😡 محمد: باز چیشدی؟؟؟😳 _به تو ربطی نداره😒 محمد: د آخه مگه باز چیکار کردم؟؟؟😞 _قرار نیست کاری کرده باشی😑 محمد: فائزه تو بقران مجید قسم دیوونه ای... اینو گفت و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد... واقعنم راس میگفت دیوونه بودم😦 آخه الان این رفتارا یعنی چی🙄 واقعا تعادل روانی ندارم😑 @istafan
❤️ تمام راه رو از گلزار تا بیمارستان غر زدم و مثل بچه ها بهانه گرفتم. رسیدیم بیمارستان پیامبر اعظم و با کمک محمد دوباره پیاده شدم و رفتیم بخش ارژانس بیمارستان 🤒 محمد کمک کرد روی تخت بخوابم و رفت دنبال پرستار😶 پرستار اومد و شروع کرد به گرفتن فشار خونم. پرستار(با کلی ناز و عشوه): خانومی پات خیلی درد میکنه؟ آخه دختره ی الاغ اصول دین میپرسی الان از من😡 _خیلی پرستار: عه فکر کنم بخاطر وزنتونه یکم کم بشه عالی میشه😌 یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد😡 دختره ی پروعه سه نقطه😡 مثل تو خوبه جوب کبریت باشم😡 محمد داشت با خنده نگاهم میکرد آنچنان نگاه غضبناکی بهش انداختم که خنده شو خورد و رو به پرستار با جدیت گفت: نمیخواید معاینه کنید؟ پرستار: صبرکنید آقای دکتر رو صدا بزنم. محمد: این بیمارستان خانم دکتر نداره؟😒 پرستار: باید صبرکنید تا... وسط حرفش پرسیدم چرا خانوم دکتر بیاد؟؟؟🤔 دکتر محرمه🙂 بگید اقا بیاد پرستار: باشه چشم. محمد با اخم نگاهم کرد و از در اتاق رفت بیرون... حقشه... کم تو این مدت اذیت شدم... حالا تو اذیت شو... هرچند میدونم همه این رفتارات نمایشیه... دکتر اومد و پامو نگاه کرد و گفت این هیچیش نشده و الکی ناز کرده اون درد لحظه اولم طبیعی بوده😎 محمدم عین میرغضب منو نگاه میکرد و اگه ولش میکردی آنچنان میزد تو سر و کلم که تا یه هفته ور دل آقای دکتر بمونم🥵 از بیمارستان اومدیم بیرون و من دوباره سوار ماشین محمد شدم. محمد: دلم برات تنگ شده بود فائزه... برای همه شیطنتات... برای همه دیوونه بازیات... _امیدوارم همسر آیندتم شیطون باشه تا دیگه دلت برای من تنگ نشه. این و گفتم و در ماشین و باز کردم و اومدم بیرون. محمد پشت سرم حرکت کرد و شروع کرد به بوق زدن🏮 صحنه های اون روز پیش چشمم زنده شد... فاطمه با ماشین پشت سر محمد بوق میزد... @istafan