𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_1❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 از زبان محمد : کوله پشتیمو انداختم رو دوشم و سم
#مســـیر_عشـــق_2❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
خب خب اینم تموم شد
آخرین جزوه رو هم نوشتم و ولو شدم رو تخت تا یکم استراحت کنم که یکی در اتاقمو زد و بلافاصله هم وارد شد🙄
بله طبق معمول مادر گرامی بودن😅
+ مهسا جان مادر بیا یکم کمک من کن طبقه بالا رو گرد گیری کنیم
- جانم؟؟؟؟ طبقه بالا واسه چی؟ چه خبره مگه؟
+ همون شریک جدید بابا که گفته بودم بهت..
- خب؟
+ قراره شرکت و بکوبن که باهم بسازن ، الانم باید یه مدت بیان اینورا که میرن طبقه بالا زندگی کنن
- یعنی جای دیگه ای نبود؟!🙄
+ بالاخره شریک باباته ، زشته خونه خالی باشه برن جای دیگه . باباتم که میشناسی
- بله بله کاملااااا...الان میام
یعنی استراحت کردن کلا به من نیومده😕
تا غروب بکوب مشغول کار بودیم و دیگه از خستگی جون حرف زدنم نداشتم
نشستم رو مبل که صدای آیفون بلند شد
بابا رفت سمت آیفون تا درو باز کنه ، منم چادرمو سر کردم و رفتم کنار مامان
- خدا کنه لااقل یه دختر داشته باشن..
+ دختر ندارن ، پسر دارن ، اونم دوتا!😁
نگاهی به مامان انداختم و سرمو تکون دادم
صدای احوال پرسی نزدیک تر شد که خودمو جمع و جور کردم
یه آقا و خانومی از در وارد شدن و باهامون احوال پرسی گرمی کردن..
پشت بندش سرمو که اوردم بالا برای یه لحظه سر جام میخکوب شدم...!
- واییییییی این اینجا چیکار میکنه😱 این که محمد نقیبیه...
با یاد آوری کاری که تو دانشگاه کرد اخمی بهش کردم که جوابمو باچشمک داد..
اه اه پسره چندش بیشعور😠
عجب گیری افتادم خدایا،،،،،، حالا کی میخواد این الندگ و تحمل کنه اینجا😣
+ به به ، مهسا خانووووم . حال شما خوبه؟!😀
با صدای محمد سرمو بلند کردم که با نگاه بهت زده و سوالی همه مواجه شدم
- اممممم.. چیزه... ، ایشو..ن..
+ همکلاسی هستیم😃
همه به جز متینی که چپ چپ نگام میکرد لبخندی زدن و مامان تعارفشون کرد تا بشینن
کارد میزدی خونم در نمیومدددد ، پشمک بی خاصیت😡 حالا واستا تا من یه همکلاسی بهت نشون بدممممم...😤
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬