𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_36❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 بعد از ناهار ما خانوما وسایلو جمع کردیم و تا ما
#مســـیر_عشـــق_37❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
با صدای رعد و برق از افکارم بیرون اومدم . نگاهی به دور و برم انداختم که سرتاسر درخت های بلند بود و جلوی نور و گرفته بود😦
ترسیده به عقب برگشتم اما هرچی بیشتر میرفتم راه نا آشنا تر میشد😓
استرس بدی بهم وارد شده بود و بغض کرده بودم..
با صدای رعد و برق بعدی اشکی رو صورتم سر خورد..
مدام خودمو لعنت میکردم که چرا انقدر غرق فکر بودم و نفهمیدم تا کجا اومدم..
وای یعنی سارا هم دنبالم اومد؟؟ اگه اونمگمشده باشه چی؟
چند بار داد زدم و سارارو صدا کردم اما خبری نبود..
قطرات ریز بارون تک و توک به صورتم میخورد و قاطی اشکام میریخت😣
هرچی بیشتر میگذشت هوا تاریک تر میشد و بارون تند تر..
از ترس بدنم لحظه به لحظه سرد تر میشد. رو سنگ خیسی نشستم و به دور و برمنگاه کردم که یدفعه یاد گوشیم افتادم
از خوشحالی نور امیدی تو دلم روشن شد و سریع گوشیمو در اوردم و روشن کردم . نگاهم که به صفحه گوشی افتاد همه امیدم به یکباره مثل آواری رو سرم خراب شد😟
ای لعنت به این شانس ، نه اینترنت وصل بود نه آنتن😫
شارژ گوشیمم رو به اتمام بود و نهایتا تا چند دیقه دیگه دووم میاورد..
هرزگاهی باد ، شاخه هارو تکون میداد و برگ های درخت به تنم میخوردن
بیشتر از جک و جونور ترس جن اومده بود سراغم..
تو اون تاریکی هیچ کاری نمیتونستم بکنم..
حدس میزدم نیم ساعت ، چهل دیقه ای گذشته باشه..چون گوشیم خاموش شده بود..
انقدر بارون زد که موهامم حسابی خیس شده بود و از سرما میلرزیدم..
رو زمین نشسته بودم و بلند گریه میکردم و از خدا کمک میخواستم😭
صدای خش خشی از لابه لای بوته ها به گوشم خورد که هر لحظه نزدیک تر میشد . چیزی نمونده بود تا از ترس قالب تهی کنم😨 که توری افتاد رو برگا..
یه لحظه خوشحال شدم اما با صدای نحس سهیل که تو گوشم پیچید ، خون تو رگام یخ بست😰
+ مهسااااااااااااا؟؟؟ کدوم گوری هستی تو هان؟؟😡
نمیدونستم حرفی بزنم یا فرار کنم که شاخه هارو زد کنار و چشمش به من افتاد..
اولش با تعجب نزدیک شد اما بعدش لبخند کریهی زد و نور گوشیشو انداخت رو صورتم..
هر قدمی که بهم نزدیک تر میشد یه قدم عقب تر میرفتم تا جایی که به تنه درخت خوردم و سر جام موندم.. اما اون همچنان جلو می اومد..
اشکام رو گونم میریخت و داغش میکرد😭
تو دلم فقط متوسل شدم به خدا و ائمه..
اونقدر بهم نزدیک شد که بدنم از ترس به لرزه افتاد...😨
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬