eitaa logo
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
76 فایل
❀بـ‌سـ‌م رب ایـ‌سـ‌ٺادھ ھا❀ آوین مدیا ؛ ادامه دهنده مڪتب آوینے.. 🎬🎤 مرجع اختصاصی برای «ایـ‌سـ‌ٺادھ» ها..✌️🌹 مدیر: (تبادل و...) @Dokht_Avini_83 کانال ناشناس: https://eitaa.com/AVINMEDIA_majhool
مشاهده در ایتا
دانلود
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_36❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 بعد از ناهار ما خانوما وسایلو جمع کردیم و تا ما
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 با صدای رعد و برق از افکارم بیرون اومدم . نگاهی به دور و برم انداختم که سرتاسر درخت های بلند بود و جلوی نور و گرفته بود😦 ترسیده به عقب برگشتم اما هرچی بیشتر میرفتم راه نا آشنا تر میشد😓 استرس بدی بهم وارد شده بود و بغض کرده بودم.. با صدای رعد و برق بعدی اشکی رو صورتم سر خورد.. مدام خودمو لعنت میکردم که چرا انقدر غرق فکر بودم و نفهمیدم تا کجا اومدم.. وای یعنی سارا هم دنبالم اومد؟؟ اگه اونم‌گمشده باشه چی؟ چند بار داد زدم و سارارو صدا کردم اما خبری نبود.. قطرات ریز بارون تک و توک به صورتم میخورد و قاطی اشکام میریخت😣 هرچی بیشتر میگذشت هوا تاریک تر میشد و بارون تند تر.. از ترس بدنم لحظه به لحظه سرد تر میشد. رو سنگ خیسی نشستم و به دور و برم‌نگاه کردم که یدفعه یاد گوشیم افتادم از خوشحالی نور امیدی تو دلم روشن شد و سریع گوشیمو در اوردم و روشن کردم . نگاهم که به صفحه گوشی افتاد همه امیدم به یکباره مثل آواری رو سرم خراب شد😟 ای لعنت به این شانس ، نه اینترنت وصل بود نه آنتن😫 شارژ گوشیمم رو به اتمام بود و نهایتا تا چند دیقه دیگه دووم میاورد.. هرزگاهی باد ، شاخه هارو تکون میداد و برگ های درخت به تنم میخوردن بیشتر از جک و جونور ترس جن اومده بود سراغم.. تو اون تاریکی هیچ کاری نمیتونستم بکنم.. حدس میزدم نیم ساعت ، چهل دیقه ای گذشته باشه..چون گوشیم خاموش شده بود.. انقدر بارون زد که موهامم حسابی خیس شده بود و از سرما میلرزیدم.. رو زمین نشسته بودم و بلند گریه میکردم و از خدا کمک میخواستم😭 صدای خش خشی از لابه لای بوته ها به گوشم خورد که هر لحظه نزدیک تر میشد . چیزی نمونده بود تا از ترس قالب تهی کنم😨 که توری افتاد رو برگا.. یه لحظه خوشحال شدم اما با صدای نحس سهیل که تو گوشم پیچید ، خون تو رگام یخ بست😰 + مهسااااااااااااا؟؟؟ کدوم گوری هستی تو هان؟؟😡 نمیدونستم حرفی بزنم یا فرار کنم که شاخه هارو زد کنار و چشمش به من افتاد.. اولش با تعجب نزدیک شد اما بعدش لبخند کریهی زد و نور گوشیشو انداخت رو صورتم.. هر قدمی که بهم نزدیک تر میشد یه قدم عقب تر میرفتم تا جایی که به تنه درخت خوردم و سر جام موندم.. اما اون همچنان جلو می اومد.. اشکام رو گونم میریخت و داغش میکرد😭 تو دلم فقط متوسل شدم به خدا و ائمه.. اونقدر بهم نزدیک شد که بدنم از ترس به لرزه افتاد...😨 ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬