eitaa logo
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
1.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
77 فایل
❀بـ‌سـ‌م رب ایـ‌سـ‌ٺادھ ھا❀ آوین مدیا ؛ ادامه دهنده مڪتب آوینے.. 🎬🎤 مرجع اختصاصی برای «ایـ‌سـ‌ٺادھ» ها..✌️🌹 مدیر: (تبادل و...) @Dokht_Avini_83 کانال ناشناس: https://eitaa.com/AVINMEDIA_majhool
مشاهده در ایتا
دانلود
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_41❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 تا صبح یه نفس بارون بارید... بعدشم از جنگل در ا
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه جعبه اومد تو +دراز بکش _ به مامان و بابا چی‌گفتی؟ +سر فرصت باید باهاشون حرف بزنیم . الانم گفتم میخوای استراحت کنی *محمد* _میشه بعدا حرف بزنیم؟ منتظر جواب نموندم و پشت سر مهسا رفتم بالا شب تا صبح موهام خیس بود و سرم از درد داشت منفجر میشد ، یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم تصویر مهسا جلوی چشمم بود و صدای فریادش هنوز تو گوشم.. نمیدونم سهیل چه خصومتی باهاش داشت که اینطور میکرد.. از همون اول که دیدمش با هر رفتارش بهم میریختم ، شایدم زیادی حساس شده بودم.. دلم میخواست زودتر برگردیم که خداروشکر بقیه زودتر تصمیم گرفتن و همه وسایلو جمع کردن.. وسایلمو جمع کردم و رفتم بیرون که در اتاق کناری باز شد و متین اومد بیرون.. بی هیچ حرفی به سمتم اومد و محکم بغلم کرد.. تا چند لحظه مات حرکاتش موندم و بعدم رفت پایین نگاهای سنگین بقیه اذیتم میکرد اما هیچکس هیچ حرفی نمیزد مامان هربار میومد کنارم بلکه از چیزی سر در بیاره اما هربار با ایما و اشاره های بابا کلافه تر از قبل میرفت کنار. چند دقیقه بعد مهسا اومد پایین و سر به زیر رفت تو آشپزخونه.. شبتم خانوم نگاهی به آقا رضا انداخت و پشت سر مهسا وارد آشپزخونه شد.. دو سه جای صورتش چسب زخم زده بود و رنگشم هنوز پریده بود.. تو کل مسیر هیچکس هیچ حرفی نزد تا رسیدیم داشتم از پله ها بالا میرفتم که با صدای مهسا سر جام وایسادم.. +آقا محمد.. به سمتش برگشتم که سرشو انداخت پایین و غمگین ادامه داد: +خیلی ممنونم ازتون.. تا به خودم بیام در خونشونو باز کرد و رفت تو.. حالم یه جوری شده بود.. رفتم بالا و تا غروب خوابیدم.. بعدم از خونه زدم بیرون تا هوایی بخورم.. به خودم که اومدم ورودی بهشت زهرا بودم.. این دومین بار بود که میومدم اینجا . فقط یبار با متین اومده بودم.. اونقدر حس خوبی اینجا داشتم که دلم نمیخواست برگردم.. چی داشتن این شهدا که آدم از بودن باهاشون سیر نمیشد؟ چی داشتن که تاحالا یکی مثل من ازش غافل بودم..؟ آهی کشیدم و بین دوتا قطعه حرکت کردم با یه نفس عمیق بوی خاک نم خورده رو به ریه هام فرستادم.. با نگاه مسیر آب روی آسفالت رو دنبال کردم که رسیدم به یه پیرمرد رفتگر که داشت به گل ها آب میداد از رو جوب اونور رفتم که نگاهم گره خورد به چشمای جوونی که دوربین لبخندشو قاب گرفته بود.. ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬