eitaa logo
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
1.3هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
77 فایل
❀بـ‌سـ‌م رب ایـ‌سـ‌ٺادھ ھا❀ آوین مدیا ؛ ادامه دهنده مڪتب آوینے.. 🎬🎤 مرجع اختصاصی برای «ایـ‌سـ‌ٺادھ» ها..✌️🌹 مدیر: (تبادل و...) @Dokht_Avini_83 کانال ناشناس: https://eitaa.com/AVINMEDIA_majhool
مشاهده در ایتا
دانلود
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_59❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 +خب آقا محمد شما نمی خوای بیای اینجا بشینی؟ _ب
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 بعدم یه دستمال از روی میز برداشت و کشید رو لبم +تازه اینجوری قشنگترم میشی _متیییییییین این اصلاً معلوم نبوداااااا +خب وقتی معلوم نبود چرا میخوای باشه؟؟؟ الان موقعش نیست عزیزم چون اون هنوز هیچ نسبتی جز یه خواستگار باهات نداره ، بذار خودتو ببینن دو روز دیگه نگن جنس تقلبی انداختن بهمون😂😂 با مشت زدن به بازوش و گفتم خیلی دلشونم بخواد😌 رفتم تو اشپزخونه پیش زهرا که داد اونم در اومد +پاک کردی چرااااا؟؟؟ _داداش داشتنم این مزایارو داره دیگه... با صدای زنگ در ازش فاصله گرفتم که گفت +حالا وایسا دارم برات.. +کجا کجا خانوم؟؟ مگه عروس نفر دم در آماده باش میزنه؟؟ _متین من چایی نمیبرما خودت بیار + خواستگاری من نیومدن ، تو عروسی😐 _ نه من نمیبرم خودت ببر اول سحر خانوم اومد تو بعدم محمد و ماهان و باباش این از کجا میدونست من گل روز دوست دارم؟؟؟ یه دسته گل رز قرمز و سفید خیلی بزرگ که با سلیقه خاصی چیده شده بود کنار هم خودشم یه پیراهن سفید و کت شلوار جذب دودی رنگ پوشیده بود که خیلی بهش میومد گل و گذاشتم توی آشپزخونه و رفتم کنار متین نشستم از استرس زیاد پناه آورده بودم به متین بالاخره بعد از کلی صحبت های متفرقه رفتم آشپزخونه چایی ریختم بعدم متین و صدا کردم بیاد ببره . با یادآوری دفعه اول که آمده بودند و من تو چایی محمد فلفل و نمک ریخته بودم خندم گرفته بود ، تو خوابم نمیدیدم یه روز چاییشو باگل و لیمو تزیین کنم + ابرومونو میبری تو امشب مهسا یکم سنگین باش😐 باا دیدن متین بیشتر خندم گرفت ، براش تعریف کردم چیکار کردم اونم همینطور دهنش باز مونده بود _ حالا اینو ببر الان مامانم میاد اینجا بعد اینا فکر میکنن اینجا ربوده میشیم خندمو خوردم و پشت سرش رفتم بیرون بالاخره آقای نقیبی و بابا حرف کم اوردن ، آقای نقیبی نگاهی به محمد انداخت و رو به ما گفت :+ خب همونطور که میدونین امشب واسه امر خیر مزاحم شدیم واسه اقا محمدمون.. بابا جواب داد + بله بله البته یه سری حرفای مردونه بین من و فرهاد جان و رد و بدل شد که انشالله آقا محمد در جریانن دیگه.. نگاهی به محمد انداختم ، قشنگ استرس تو چشماش موج میزد منم دستام از استرس یخ کرده بود یعنی بابا چی گفته بهش؟؟می میدونستم بابا همینطور کاری نمیکنه و در عین حال که زیرک بود منطقی برخورد می‌کرد چون قبلش باهام حرف زده بود و گفت تنها دلیلی که اجازه داده محمد بیاد خواستگاری همینه که میگه دیگه مثل قبل نیست اما باید خودشو ثابت کنه.. دوسش داشتم اما نمیدونستم اونم انقدری دوستم داره که بخاطرم هرکاری کنه یانه؟ نمیدونستم واقعاً با عشق و علاقه به من اومد خواستگاریم یا یا اصلا میتونه از چالش‌های بابا واسه امتحان کردنش بر بیاد؟؟ همین باعث میشد ترس و استرس زیادی تو دلم رسوخ کنه اما فقط از خدا خواستم خودش همه چیو ردیف کنه.. با صدای تقریبا بلند مامان یه دفعه از فکر دراومدم همه نگاهشون رو من بود ، ای وای من که اصلا نفهمیدم چی گفتن چی شد.. بابا اشاره داد و گفت +بابا جان آقا محمد و راهنمایی کن سمت اتاق..