𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_60❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 بعدم یه دستمال از روی میز برداشت و کشید رو لبم
#مســـیر_عشـــق_61❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
از جام پاشدم و به سمت اتاق حرکت کردم..
الان مثل چی باید میگفتم؟ یا ابوالفضل هرچی با زهرا آماده کرده بودیم از همین الان از ذهنم پرید ، تنها سوالی که به ذهنم میرسید این بود که رنگ مورد علاقت چیه؟؟ معیارام چی بودن؟؟؟ ایمان و تقوا و عمل صالح😌
در اتاق باز کردم گفتم بفرمایید ۵ دقیقه دوتامون مثل پت و مت زل زده بودیم به درودیوار
نفسمو محکم فوت کردم بیرون و گفتم شما بفرمایید
اگه میدونستم بچم منتظر کسب اجازست زودتر می گفتماااا
شروع کرد به حرف زدن و منم سراپا گوش صداشو تو ذهنم ثبت میکردم..
+ نمیدونم از کجا شروع کنم.. واقعا نمیدونم... فقط میدونم یه عالمه حرف دارم تا بگم..
از همون روز اولی که دیدمت تا الان.. اون موقع فکر میکردم تو هم مثل دخترای دیگه با چهار تا زبونن ریختنم خام میشی.. به خاطر همین همیشه سر به سرت گذاشتم اما تا قبل از این که خودمو بشناسم.. دیدی چیکار کردی با دلم؟ من عوض شدم اما نه به خاطر تو به خاطر اینکه خودمو شناختم.. خدامو شناختم بعد از اینکه خدامو شناختم مهرت به دلم افتاد اما قول میدم همونی بشم که تو میخوای.. تو این مدت خیلی چیزا رخ داد مهسا.. من دیگه همون محمد سابق نیستم و نمیخوام باشم..
من خیلی چیزارو از عمق قلبم درک کردم مثل امام حسین(ع)..
میدونم تو لیاقتت خیلی بیشتر ازیناست ، تو دختر پاکی بودی اما من..
به زور بغضمو نگه داشتم و گفتم _میشه از گذشتتون فعلا چیزی نگید؟؟
+باشه هرچی تو بخوای ولی مطمئن باش تا تهش باهات میمونم و خوشبختت می کنم.. البته اگه تو هم منو بخوای...
یه لحظه سرشو آورد بالا.. خیره شدم به چشمای پر اشک عسلیش..
منتظر جواب بود اما انگار فکم قفل شده بود..
قطره اشکی از چشمم چکید رو چادرم . باورم نمیشد این حرف ها رو یه روزی از زبون محمد بشنوم... باورم نمیشد این محمده که حالا روبروم نشسته و داره از عشقش به من داره حرف میزنه..
چند لحظه مکث کردم و آروم چشمامو باز و بسته کردم..
دستشو گذاشت رو صورتش و گفت: وای خدای من...
آروم لب زدم _من صداقت واسم خیلی مهمه خیلی... اول ایمان بعد صداقت.. بقیه چیزا هم در گرو این مورداست..
لبخندی زد که گفتم _ یه چی دیگم هست..
+جا...چی؟؟
خندم گرفته بود بزور خودمو کنترل کردم جواب دادم _من فرصت می خوام..
+ یعنی چی؟؟
_ یعنی فعلا نمی خوام عقد کنیم ، باید یه شناختی از طرف مقابل داشته باشم دیگه..
+خب اون طوری که شما راحت نیستین..
_ یعنی شما راحتین؟
+ نه نه منظورم این نبود چیزه...خب..
_ صیغه! هنوز واسه عقد خیلی وقته..اگه اجازه بدید بقیه هم بزرگترا تصمیم بگیرن..
+حرفی ندارم هرچی شما بگین..
از جا بلند شدم و گفتم دیگه بریم
از اتاق اومدیم بیرون همه منتظر نگاه میکردن که محمد گفت چرا دهنتونو شیرین نمی کنین؟
صدای تبریک همه بلند شد و من فقط تو آینده ای بودم که از این به بعد قرار بود با محمد داشته باشم..
مهریه تعیین کردیم و من نظرمو بابت اینکه فعلا صیغه کنیم گفتم و همه هم قبول کردن
قرار بله برون رو گذاشتیم واسه یکشنبه ، فقط یه روز واسه خرید و... وقت داشتیم
بعد از رفتن محمدینا از خستگی ولو شدم رو تخت..
مامان و متین و زهرام که عروس خانوم عروس خانوم از دهنشون نمیافتاد
صبح زود از خواب پاشدم و با مامان و زهرا رفتیم خرید..
کلی لباس فروشی رفتیم ولی هیچکدوم لباس های مناسبی نداشت..
بالاخره وارد یه مغازه شدیم که ست لباسی چشممو گرفت..
پیراهن بلند همراه روسری و چادر ستش..یه پیراهن یاسی رنگ بود که دامن ماکسی داشت دو طرف بالاتنهاش هم سنگ کاری شده بود.. دور کمر و مچش و روسری هم نگین کاری یاسی داشت با یه چادر صورتی که حاشیهش با نگینهای یاسی کار شده بود..
فوق العاده قشنگ بود و منم که عاشق این جور رنگ های ملیح😍
یکمم خرید خونه رو کردیم و برگشتیم
اون روزم مثل برق و باد گذشت و من هر لحظه شماری میکردم برای شب که قرار بود به آرزوم برسم..
همه دعوت بودن.. بیشتر از همه بابت حضور سهیل از استرس یخ زده بودم
از طرفی زهرام نتونسته بود بیاد و این خیلی بدتر بود بازم خدا رو شکر که سارا کنارم بود..