eitaa logo
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
1.3هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
77 فایل
❀بـ‌سـ‌م رب ایـ‌سـ‌ٺادھ ھا❀ آوین مدیا ؛ ادامه دهنده مڪتب آوینے.. 🎬🎤 مرجع اختصاصی برای «ایـ‌سـ‌ٺادھ» ها..✌️🌹 مدیر: (تبادل و...) @Dokht_Avini_83 کانال ناشناس: https://eitaa.com/AVINMEDIA_majhool
مشاهده در ایتا
دانلود
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_61❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 از جام پاشدم و به سمت اتاق حرکت کردم.. الان مثل
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 لباسامو که پوشیدم ، سارا و همه دختر خاله دختر عمو هام و..... ریختن تو اتاق.. هرچی اصرار کردن ارایشم کنن نذاشتم و به یه رژ صورتی کمرنگ و ریمل اکتفا کردم . ساعت و دستبند نقره ایمم انداختم از ذوق تو آینه به سر تا پام نگاه انداختم ، فوق‌العاده خوشگل شده بودم با صدای آیفون همه رفتیم پایین خانواده محمدم تقریبا جمعیتشون زیاد بود.. اول خود محمد با یه دست گل بزرگ اومد تو و بعدشم بقیه خانومای فامیلشون که هرکدوم یه جعبه شیشه ای بزرگ دستشون بود و یه سری وسایل عروس باوسلیقه خاصی توش چیده شده بود.. به جز سحر خانم ، همشون اول که دم در دیدنم جا خوردن اما بعدش خیلی تحویل گرفتن.. به جز یه دختر جوون و یه خانمی که شباهت زیادی به هم داشتن و کاملا میشد فهمید مادر و دخترن.. اما نگاه هاشون خیلی برام ازاردهنده بود.. با سردی و بی میلی تمام دست دادن و رفتن نشستن.. محمد خودش با یکی هماهنگ کرده بود که برای خوندن صیغه بیاد.. تا الان هیچوقت خونه انقدر شلوغ نبود ، حس خیلی خوبی داشتم چون عاشق مهمونی و شلوغی بودم اما ایندفعه خیلی فرق داشت.. حسابی دستپاچه شده بودم.. همه که نشستن مشغول پذیرایی شدیم.. برای بار دوم داشتم چایی میریختم که مامان اومد تو اشپزخونه و اروم دم گوشم گفت :+ میشناسی فامیلاشونو؟ _ من که اولین باره دارم میبینمشون مامان جان.. مامان خیلی مختصر و با اشاره چند تاشونو سرسری نشون داد تا رسید به همون خانوم که فهمیدم خاله محمده!! پس اون دخترم صد درصد دختر خالش بود.. متفکر خیره شدم به سینی چایی که امیرعلی( پسر خالم) اومد تو و گفت +تو فکریاااا ، بده من ببرم. لبخند پهنی زدم و گفتم _دمت گرم ببر🤓 یه لیوان آب خوردم که استرسم کمتر شه. برگشتم تو حال و نشستم رو مبل دونفره پشت میز که واسه من و محمد آماده کرده بودن. چشامو سوق دادم سمت باکس‌های شیشه که دورش با نوار طلایی و گل تزئین شده بود. تو یکیش دسته گل سفید و گلبهی به همراه قرآن سمتش بود با یه کله قند تزئین شده با همون رنگ. تو یه باکس تقریبا بزرگترم یه دست لباس کاور زده گلبهی بود با یه کیف شیک گلبهی و یه کفش پاشنه بلند سفید. توی یه باکس سفیدم یه چمدون کوچولو به شکل قلب دوطبقه بود و آینه داشت روش که واقعا با سلیقه ی خاصی چیده شده بود همشون... . بعد از پذیرایی مختصری حاج آقا اومد... به احترامش همه بلند شدیم، بعد از سلام و احوال پرسی نشست روی مبل تک نفره ای که به محمد نزدیک تر بود. آرام شروع کرد به ذکر گفتن. از استرس دستام یخ یخ شده بود. یه لحظه پر استرس اما شیرین. حاج آقا یه سری جملات عربی رو تکرار کرد و من و محمد به همین سادگی با گفتن(قبلتُ) به هم محرم شدیم. صدای دست و سوت همه بالا رفت. سحر خانم اومد سمتم و یه جعبه کوچیک مخملی رو باز کرد و یه انگشتر ظریف نگین کاری شده رو از توش در آورد. لبخندی چاشنی حرفاش کرد و گفت: اینم حلقه نشون عروس قشنگم... . لبخند خجولی زدم و تشکر کردم... . دوباره صدای همه بلند شد و محمد آروم زیر گوشم زمزمه کرد( مبارک باشه خانومم ) خجالت زده لب زدم ( ممنون، همچنین). با صدای ماهان که دوربین به دست رو به رومون ایستاده بود تا عکس بگیره، سرمون رو بالا آوردیم. ماهان اشاره داد به محمد که بیاد اینورتر بشینه، محمدم از خدا خواسته قبول کرد، فقط من داشتم آب میشدم. ولی هیچ وقت تا این اندازه خوشحال نبودم... حتی واسه قبولی دانشگاهم... . ماهان چندتا عکس از‌مون انداخت و بعدش یکی از دختر عموهای محمد اومد واسه معرفی وسایل...