eitaa logo
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
1.3هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
77 فایل
❀بـ‌سـ‌م رب ایـ‌سـ‌ٺادھ ھا❀ آوین مدیا ؛ ادامه دهنده مڪتب آوینے.. 🎬🎤 مرجع اختصاصی برای «ایـ‌سـ‌ٺادھ» ها..✌️🌹 مدیر: (تبادل و...) @Dokht_Avini_83 کانال ناشناس: https://eitaa.com/AVINMEDIA_majhool
مشاهده در ایتا
دانلود
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_62❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 لباسامو که پوشیدم ، سارا و همه دختر خاله دختر
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 منم که عین بچه ها ذوق زده بودم یعنی ۷۰ سالمم بشه بازم سر این وسایل ذوق میکنم.با لبخند به روبروم نگاه میکردم که دست محمد آروم اومد نشست رو دستام. دستای گرمش آرامش عجیبی به دستای یخ زدم وارد تزریق کرد. یه لحظه انگار برق بهم وصل شد‌. تپش قلب گرفتم، بعدم به خودم تشر زدم( بابا چته آروم باش! اون الان محرمته!) نفس عمیقی کشیدم و دستامو برگردوندم حالا که به محمد رسیدم نباید میذاشتم کسی ازم بگیرتش، هر چند دنیا هیچوقت با خیال ما آدما نمی‌نمیچرخه و درست همون موقع که تو واسه خوشبختیت تصمیم میگیری این خدا جون یه برنامه های دیگه ای برات داره! محمد دیگه از کنارم جم نمی‌خورد و من هم هرزگاهی زیر نگاه های بقیه سرخ و سفید میشدم. به بهونه شستن استکان ها اومدم تو آشپزخونه که محمد اومد دنبالم... _ آخه تازه عروس باید اینجا کار کنه؟ بیا یکم ور دل من عزیزم! از خجالت لبمو گاز گرفتم، جلو بچه ها خجالت میکشیدم، سارا هم چشمکی حواله‌ام کرد و شکلک در آورد که بقیه هم زدن زیر خنده. عین جوجه پشت سر محمد راه افتادم که برگشت و چند ثانیه خیره شد به چشمام که بعدم یدفعه بلند زد زیر خنده. یه لحظه همه برگشتن اینور اما محمد بی توجه دستمو گرفت و نشوندم رو مبل، خودشم نشت... بعدم با لحنی که هنوز خنده دار بود گفت: وای مهسا، نه به اون اخم و چشم غره های اون موقت نه به خجالت الانت که از اون موقع تا حالا یکم حرف نزدی! بی اختیار خندم گرفت که جواب داد: آها این شد... میدونستی وقتی میخندی چقدر خوشگل میشی؟ نمیدونم چی شد که یهو از دهنم پرید و گفتم: تو هم همین طور! دستپاچه واسه، عوض کردن بحث گفتم: یه سوال بپرسم؟ _ دو تا سوال بپرس، جانم؟ از جانم گفتنش قند تو دلم آب شد و این رو چشمام به لو میداد... زیر چشمی اشاره ریزی به دختر خالش کردم و گفتم: اسم دختر خالت چیه؟ یه لحظه لبخندش محو شد اما سریع لبخند مصنوعی زد و گفت: _چطور مگه؟ +هیچی همینطوری پرسیدم، میخواستم همشونو معرفی کنی.... تردید داشت برای باور حرفم اما مهربون جواب داد: _ اسمش اسراست... اونم که کنارشه خاله ستاره، مامان اسراست... تک تک فامیلاشونو معرفی کرد و منم هرزگاهی سر تایید نشون میدادم. در حالی که زیر چشمی اسرا رو در نظر داشتم که گه گداری از حرص لبشون می‌ جویید. اصلا یه شخصیت پیچیده‌ای داشت، یه جوری بود... نکنه مشکل روانی داشت؟ فقط منو میدید اینطوری میکرد؟ با صدای محمد از افکارم بیرون اومدم... +معرفی نمیکنی فامیلاتونو؟ لبخند مهربونی زدم و یکی یکی همه رو از نظر گذروندم و اسم بردم. رسیدم به سهیل که پا رو پا انداخت بود. یه لحظه ساکت شدم، محمد که به خوبی فهمیده بود برای از بین بردن جو، جواب داد: تو هم که مهسایی، همسر عزیز بنده... خنده ای از سر شوق کردم. دیگه تا آخر مهمونی با سر به سر گذاشتنای محمد سپری شد... هرچی هم چشم و ابرو میومدم فایده ای نداشت. آخرم سارا اومد کنارم و لب زد: همچین بدم نیستا... نگاهش کردم و گفتم: مگه قرار بود بد باشه؟ + نه منظورم اینه که... آخه میدونی یعنی سهیل... ادامه حرفشو خورد و زل زد به دیوار... دلخور از حرفاش پاشدم. خوشم نمیومد هر کی هر ذهنیتی نسبت به چیزی داره به زبون بیاره اونم کی؟ محمد ، بهم اشاره داد برم کنارش، دیدم جای خالی هم نیست، رفتم پیشش نشستم.