eitaa logo
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
1.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
77 فایل
❀بـ‌سـ‌م رب ایـ‌سـ‌ٺادھ ھا❀ آوین مدیا ؛ ادامه دهنده مڪتب آوینے.. 🎬🎤 مرجع اختصاصی برای «ایـ‌سـ‌ٺادھ» ها..✌️🌹 مدیر: (تبادل و...) @Dokht_Avini_83 کانال ناشناس: https://eitaa.com/AVINMEDIA_majhool
مشاهده در ایتا
دانلود
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_63❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 منم که عین بچه ها ذوق زده بودم یعنی ۷۰ سالمم بش
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 چند لحظه ای که گذشت، سهیل دقیقا اومد و جلوی ما نشست، زیر لب بسم اللهی گفتم و سعی کردم اصلا نگاهش نکنم. اما سنگینی نگاهشو قشنگ حس میکردم. مطمئن بودم الان محمد داره از عصبانیت منفجر میشه و فقط قراره نگاه نگران منو ببینه تا همه چیو سر سهیل خالی کنه. محمد که تکون خورد فکر کردم میخواد بلندشه؛ زیر لب زمزمه کردم( خدایا خودت امشب رو رحم کن نزار خراب بشه شبم.) محمد رو کرد بهم و گفت: + میای اینور بشینی عزیزم؟ نفسمو از سر آسودگی بیرون دادم و بلند شدم. یه لحظه سرم رو آوردم بالا که سهیل نیشخند معناداری زد. ای خدا مرده شور خودتو نیشخند چندشتو ببره. معلوم نیست چی تو سرشه که این جوری نگاه میکنه. ساعت ۱۱ بود و منم حسابی خوابم گرفته بود، واقعا تمایل داشتم برم تو اتاق بگیرم بخوابم ولی خب حیف که عروس مجلس بودم. بالاخره بعدِ ۴۵ دقیقه جون کندن من واسه اینکه چشمام رو دو دقیقه بیشتر باز بمونه، همه عزم رفتن کردن. با یه شب بخیر سرسری رفتم تو اتاق و ولو شدم رو تخت، گوشیمو که برداشتم تا آلارم رو تنظیم کنم دو‌تا پیام از دو شماره ناشناس داشتم. اولی رو که نگاه کردم لبم به لبخند کش اومد:( تو تمام وجودمنی، پس مراقب خودت باش، شب بخیر خانمم) تند تند براش تایپ کردم:( ممنون که با اومدنت همه چی رو قشنگ تر کردی، شب تو هم بخیر.) پیام بعدی رو باز کردم. اولش متعجب شدم.. با دقت خوندم اما داشتم درست میدیدم.. ( بالاخره کار خودتو کردی نه؟ پس بشین و منتظر زجر کشیدنت باش کوچولو.) مات و مبهوت خیره صفحه گوشی بودم که در اتاقم زده شد _بفرما. متین اومد تو و دست به سینه روبروم وایستاد... _ چیشده؟ + خبرنداری اصلا داداشت قراره آخر هفته بره؟ _ کجا؟ چی؟ کی؟ + آخر هفته عزامیم. یه لحظه تو سرم فکرای عجیب غریب چرخید. متین اومد و نشست رو تخت. + دارم میرم سربازی! یه هینی کشیدم و گفتم: _ کی؟ اونقدر بی خبر؟ همین آخر هفته؟ + والا همچین بی خبرم نبود خواهرمن؛ یه ماهه دارم میگم که... ولی خب این خواهر دلداده من که بس تو فکر یار بود فکر کنم من میرفتمم متوجه نمیشد؛ بعدم لپمو کشید. آروم زدم بهش و گفتم: _ واقعا که خب متوجه نشدم دیگه... در واقع خجالت کشیدم، یعنی اونقدر غرق شده بودم که متینم فهمیده بود