𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_65❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 ادامه داد: + فقط الان اومدم یه چیزی بهت بگم، مه
#مســـیر_عشـــق_66❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
کنار یه قبر نشست و منم به تبعیت ازش نشستم. شاخه های گل رو گذاشت سر مزار و دستمو گرفت:
+ دمت گرم... واقعا خیلی مردی... دیدی بالا خره یه روز با مهسام اومدم پیشت... ازت ممنونم که بهم دادیش...
یه کمی درد و دل کرد و منم آروم اشک ریختم. چون خودمم هر چی داشتم از همینا بود...
داشتم گل ها رو میذاشتم رو مزار که محمد گفت:
+ اونا رو بزار یه جای دیگه.
_ کجا؟
+ پاشو بریم.
دوباره دنبالش راه افتادم... یه میسر نسبتا طولانی رو رفتیم که ایستاد. دستشو گذاشت پشتم و با چشم اشاره کرد به مزار... نگاهی به مزار انداختم که اسم شهید( نوید صفری) روش خودنمایی میکرد...
+ باورت میشه؟ انقدر بهش نذر کردم..
_ محمد؟
+ جانم؟
_ یه چیزی بگم؟
+ دو تا چیز بگو...
_ میشه بعدا برام تعریف کنی؟
+ چیو؟
کمی مِن و مِن کردم که آروم جواب داد:
+ باشه.
_ ناراحت شدی؟
+ نه عزیزم
_ ولی شدی....
+ مگه قرار نبود هرچی شد بهم بگیم؟
_ چرا خب...
+ پس برات تعریف میکنم....
یه زیارت عاشورای کوچیک از جیبش در آورد و شروع کرد با صدای بلند خوندن... به جرئت میتونم بگم بهترین صدا رو داشت...
اونقدری محو صداش شدم که نفهمیدم کِی اینهمه آدم اومدن سر مزار و همراهی کردن...
دوست داشتم همونجا سر بزارم رو سجده و تشکر کنم از خدا بابت همه چی...
برای ناهار به یه رستوران شیک رفتیم.
محمدم رفت تا دستاشو بشوره. با حلقه ی توی دستم وَر میرفتم که صدای گوشی محمد بلند شد... یه پیامک براش اومده بود... خواستم نگاهمو بردارم که چشمم رو تصویر زمینش قفل شد.
دستم بردم سمت گوشی و دوباره روشنش کردم... عکس یه دختر چادری کنار... زیر لب گفتم:
_ این که خودمم... دقیقا یکی از همون شب های محرم که حالم بد شده بود و از هیئت اومدم بیرون... درست رو به روی ایستگاه صلواتی کنار نرده های پل وایستاده بودم... چقدر دقیق همه چراغهای رنگی زیر پلم تو عکس افتاده بود...
با دستی که محمد جلو صورتم تکون داد به خودم اومدم و گوشی رو گرفتم سمتش...
_ شکار لحظه ها هم بلدی نمی دونستم؟
یه لحظه تعجب کرد اما لبخند دندون نمایی زد که ادامه دادم:
_ البته چیزه ها... پیام اومد برات منم فضولیم گل کرد... بخدا پیامتم ندیدم...
+ مگه من چیزی گفتم؟
یکم مکث کرد و ادامه داد:
+ اگه بدونی چقدر اون شب دوست داشتم بیام کنارت... ولی خب ترسیدم بیام از سر همون پل پرتم کنی پایین.
_ تو منو با جلاد اشتباه گرفتی یا قاتل زنجیره ای آقا؟
+ من غلط بکنم...
سرشو نزدیک تر آورد و زمزمه کرد:
+ شما سروری خانومم...
دیگه آخرای ذب شدنم بود که گارسون سر رسید و نجاتم داد. اما یه لحظه دلم براش سوخت، دوستش داشتم پس باید کنارم نگهش میداشتم.
گارسون کع رفت گفتم:
_ شمام تاج سری...
باز هم خنده های شیرین و نگاه عاشقانش نصیبم شد.
+ مهسا... مامان پنچشنبه میخواد مهمونی بده... بیا بعد ناهار بریم خرید.
_ من یه عااااااالمه لباس دارم والا...
+ نه باید ست کنیم.
از محمد اصرار و از من انکار که آخرم خودم موفق شدم.
+ بعدشم باید یه سر بریم شمال....
_ شمال واسه چی؟
+ نباید خانومم رو ببرم تفریح؟
لبخندی زدم و گفتم:
_ کی قراره کلا برگردیم شمال؟
+ یه ۴_۵ ماهی پرژه ی بابا اینا طول میکشه، بعدشم دیگه میریم خونه خودمون...بعدشم من و تو عقد میکنیم...
ناهار رو که خوردیم برگشتیم خونه...