خانم ش گفت👇
این عکس رو ببینید👆😊
یکی از خطاطهای شهر روی دیوار خونه اش نوشته، گفت از عمد نوشتم، چون چندتا همسایه داریم که اصلا رعایت نمیکنن، منم کفرم دراومد این رو دیوار خونمون نوشتم، بهش گفتم خیلی جمله تندی نوشتی، گفت تا کور هم بشن😜
خانم خ گفت👇
😄
با قرمز مینوشت خوشگل تر و واضح تر میشد😁
اینم یه روش نهی از منکره👌
خدا خیرش بده
یازهرا گفت 👇
😂 عجب
https://eitaa.com/A_m_i1
10.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #کلیپ || دعوت امام جمعه محترم شهرستان دشتی حجت الاسلام والمسلمین زاهدوست از مردم شهرستان به جهت حضور در نمایش بزرگ مرگ شیرین
📌 به زودی در شهر خورموج
🔹️ آدرس : میدان امام خمینی (ره)
⏰️ زمان : ساعت ۲۰
📆 تاریخ : ۲۷ آذر الی ۳۰ ام
کاری از : گروه هنری محبوبه حبیب
قرارگاه فاطمیون خورموج
____
•| پیج اینستاگرام |•
Instagram.com/fada_camp
•| کانال ایتا |•
eitaa.com/fada_camp
•| کانال تلگرام |•
t.me/fada_camp
هدایت شده از آشنای باامام زمان شهدا
10.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #کلیپ || دعوت امام جمعه محترم شهرستان دشتی حجت الاسلام والمسلمین زاهدوست از مردم شهرستان به جهت حضور در نمایش بزرگ مرگ شیرین
📌 به زودی در شهر خورموج
🔹️ آدرس : میدان امام خمینی (ره)
⏰️ زمان : ساعت ۲۰
📆 تاریخ : ۲۷ آذر الی ۳۰ ام
کاری از : گروه هنری محبوبه حبیب
قرارگاه فاطمیون خورموج
____
•| پیج اینستاگرام |•
Instagram.com/fada_camp
•| کانال ایتا |•
eitaa.com/fada_camp
•| کانال تلگرام |•
t.me/fada_camp
استاد دانشمند: داستان علی گندابی شراب خوار که با روضه ابالفضل توبه کرد
ضرغام ذکر شده در کتاب «شاهرخ، حر انقلاب» چاپ شده است را منتشر کرد.
مرتب می گفت: من نمی دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟
بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند.
اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد:
خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می کُشیم ومی خوریم!!
مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم.
شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد و گفت: فکر می کنید شوخی می کنم؟! این چیه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می کردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان،می فهمید؛زبان!!