ساده ساده
گاهی خیلی ساده ساده حال دلم خوب میشود، شاید فقط یک دهه شصتی بتواند با خاطره بازی با نوستالوژیهای زمانه خودش به همین سادگی حال دلش را شاد کند!
کرم ساویز، گیره سر استیل فرانسوی، نگاتیویی که نصفش سوخته🥴
شیشه مشبک که زمان خودش لاکچری محسوب میشد😂
خوب دهه شصتی هستیم دیگه!😁
شما هم تو خونه از اینا دارید؟😁
#هوشنگی
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
کتک خورم ملسه!
یواشکی به سراغ مجلهی هفتگی میروم. سعی میکنم صدای ورق زدن برگههای مجله بلند نشود. همین چند روز پیش بود که به خاطر آشِ نخورده، دهان سوخته شدم. هنوز نقشو نگار مشتهایش برکمرم هست. آخر من را با روزنامهی حوادث او چه کار؟ من کجا و داستان«کیفِ چرمِ بغلی» کجا؟ به من چه ربطی دارد قاتل چه کسی هست؟ اگرکسی بجز من این کتکها را خورده بود دیگر سراغ وسایل شخصی برادرش نمیرفت؛ اما به قول مادرم :«کتکخورم ملسه!»
باکی نیست، باید بدانم چطور از اشکال بهم ریخته تصویری زیبا بیرون میآید. یادم میآید که تصویر ماتی را نشانم داد و گفت :«ببین یه پروانه توشِ»
من هم هرچه نگاه کردم چیزی بجز اشکال نامفهوم ندیدم؛ حتی با وجود راهکاری که داد:«ببین چشماتو قلوچ کن و نگاه کن... میبینیش؟»
و من گیجتر میشدم و به او تهمت میزدم که دستم انداخته است؛ اما امروز خودم دیدم، در همان شیشه منقش و مشبک توالت!. دیدم که دنیایی از نقشهای شیشه، من را در خود میکشد. حالا دیگر یاد گرفتم تصویر سه بعدی را ببینم....
تصویر را پیدا کردم. میخواهم چشمهایم را لوچ کنم؛ اما با پسگردنی برادرم برق از چشمان لوچم میپرد...
✍افسون
#مشبک
#خاطره
#نوستالڗی
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
https://harfeto.timefriend.net/16943462513967
🤜 اوینا لینک پیام ناشناس برای ثبت خاطرات نوستالژی شما ایجاد کرده است 👸🤴️
*همین حالا به لینک بالا برو و حرف دلت رو به صورت ناشناس واسش بفرست*
‼️👆👆👆👆👆👆‼️
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
«بدترین شکل دلتنگی این است که در کنار کسی باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.»
#گابریلگارسیامارکز
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_دوم
به اتاقش که در کنج خانه است میرود. اتاقش را بیشتر از هرجای این خانهی دراندشت دوست دارد. اندک وسایل اتاق را باسلیقهی دخترانهای چیده است. مبینا خود را روی تخت فلزی که همین چند روز پیش باحوصله رنگ کرده است، رها میکند و به پنکه سقفی که تنها وصلهی ناجورِ اتاق است، زل میزند. جام عسل امیدش مدام جلوی دیدگانش میآید. با اینکه به رسم طایفه، نشانکردهی پسرعمویش است؛ اما عشق عجیبی به او دارد، عشقی که از سالهای طفولیت با اوست...
***
صدای «گیسو» او را از گذشته بیرون میکشد.«مبینا؟ عزیزم چرا اینجا خوابیدی؟» مبینا اشکش را با آستین پاک میکند، دماغش را بالا میکشد و با لبخندی زورکی روبه گیسو میگوید:«عه کی اومدی متوجه نشدم!»
گیسو نگاهی به چهرهی مبینا میاندازد، دستش را زیر چانهی او میگذارد و سرش را بالا میآورد.«ببینمت، بازگریه کردی؟»
کنارش مینشیند. همهی تنش را به سمتش میچرخاند. مبینا نگاهش را از گیسو میدزدد و به انتهای باغ خیره میشود. گیسو چند تارموی مبینا که از روسری بیرون آمده را مرتب میکند. دستی زیر چشمانش میکشد.«مبینا، نمیخوای بری ببینیش؟»
مبینا چشمهایش را به هم میفشرد و بابغض میگوید«نه»
گیسو مکثی میکند و میگوید«باشه، هر وقت آمادگیشو داشتی بهم بگو ببرمت ببینیش»
مبینا سری به تایید تکان میدهد. گیسو ازجا بلند میشود دستی برشانهی مبینا میفشرد. کلاغها باز فریاد را از سر میگیرند. صدای خشش برگهای خشک چنار زیر پاهای گیسو نواختن میگیرد. بارفتن گیسو، قلب مبینا باز ابری میشود و چشمانِ خمارش باریدن میگیرد. این بار ردِ صف مورچهها را میگیرد. شاپرکی مرده طعمهی ضیافت آنهاست. بادیدن شاپرک داغش تازه میشود. از جا برمیخیزد و به طرف ساختمان میدود. انعکاس نور قرمز غروب، دیوار آجری رنگ ساختمان را به آتش کشیده است. مبینا آهی جانسوز میکشد و واردسالن میشود. چقدر دلِ پر دردش آغوشی آشنا میخواهد. همان آغوشی که از بچگی حس امنیت را برایش تداعی میکرد به اتاق وسط سالن میرسد. اتاق خالی است. از نگاههای مزاحم همیشگی خبری نیست. نفس آسودهای میکشد. به طرف تختش پا تند میکند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم افسون
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
__♡_______
کسی که کارش
برای خشنودی خداست،
هیچگاه زیان نمیکند!
دعبل و زلفا
مظفر سالاری
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 داستانک «دست ادب»
📖از کتاب مجموعه داستانکهای عاشورایی ده
به کوشش باشگاه ادبی بانوی فرهنگ
🖋️نویسنده: فاطمه چایچیان
🎙️خوانش: فاطمه سلیمانی ازندریانی، نویسنده
_☕📚____
شاید برای شما هم این سوال پیش آمده باشد که، سوژه برای نوشتن را چطور پیدا کنیم؟
آیا باید منتظر لحظات الهامبخش باشیم؟
ماریو بارگاس یوسا میگوید:
اگر میخواستم منتظر وقوع لحظات الهامبخش باشم، هرگز نمیتوانستم کتابی را به پایان برسانم. به باور من، الهام در پی تلاش منظم رخ میدهد. این روال به من، امکان کار کردن میدهد. با اشتیاق فراوان و یا بدون آن، بستگی به آن روز معین دارد.
در ابتدا همه چیز از یک رویای روزانه شروع میشود، یک نوع نشخوار فکری در مورد یک شخص یا یک وضعیت، چیزی که فقط در ذهن اتفاق میافتد.
یک چیز خیلی مبهم وجود دارد، یک حالت آمادهباش، نوعی احتیاط، یک کنجکاوی. چیزی را در مه و ابهام درک میکنم که در من علاقه، کنجکاوی و هیجان برمیانگیزد و سپس خودش را به شکل کار، کاغذهای یادداشت و خلاصهی طرح درمیآورد.
شما نیازی به انتظار برای موقعیت الهامبخش ندارید تا بتوانید بنویسید. این ایده غلطی است که بسیاری از افراد دارند. درواقع، برای بهبود مهارتهای نوشتن خود، بهتر است روی نوشتن بهصورت منظم و به مرور زمان تمرین کنید. با نوشتن بیشتر، شما قادر خواهید بود تا بیشترین استفاده را از لحظات الهامبخش که در فرصتهای مختلف ممکن است پدید آیند، داشته باشید. بنابراین، برای بهبود مهارتهای نوشتن خود، بهتر است مستمر و منظم بنویسید.
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛