🖊قیصر امینپور
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━••••••••••━━┓
@AaVINAa
┗━━••••••••••━━📚┛
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
پارت_سیزدهم
از دیدن این صحنه حال مبینا دگرگون میشود. حسی از وحشت و تنفر وجودش را در بر میگیرد، حالت تهوع میگیرد و به طرف حمام میدود. پشت سرهم عُق میزند و با دیدن چیزی که بالا میآورد، بیهوش میشود. احمد سراسیمه به طرف مبینا میرود...
چشمانش را در اتاقی سفید رنگ باز میکند. میخواهد بلندشود که پرستار مانع میشود:«بلندنشو جانم، ازدیشب تاحالا بیهوش بودی، یهویی بلندشی سرت گیج میره، داستان میشه.»
به سقف خیره میشود، چند دقیقهای طول میکشد تا خاطرات وحشتناک روز گذشته را به یادآورد...
به یاد کابوسهایش میافتد، چهره خونین سعید، درذهنش پررنگ و صدای محزونش در سرش تکرار میشود: «مبینا، بچهم رو نجات بده، مبینا...»
با خود فکر میکند«خدایا ازکدام بچه میگفت؟ یعنی زن دوم داشته و ما خبر نداشتیم؟»
تپش قلبش بالا میرود، نفسش به شماره میافتد، پرستارفریاد میزند:«آقای دکتر... دکتر...به بیمار حمله دست داده، تخت هجده عجله کنید»
دقایقی بعد با تزریق آرام بخش مبینا به خوابی اجباری میرود. دکتر به رحمان میگوید:«تافردا تحت نظره، نگران نباشید فشار امتحاناته. امروز بیشتر مریضامون محصل بودن که به خاطر فشار درسهاشون دچار ضعف شده بودن.»
اما ذهن رحمان این دلیل را قبول نمیکند، او میپرسد:«پس اون خون چی دکتر؟»
دکتر خودکار را در جیبش میگذارد و نسخه را روبهرویش میگیرد:«این مسئله باید برسی بشه؛ اما الان مشکل خاصی نمیبینم.»
مبینا شبی را در بیمارستان سپری میکند،احمد و رحمان همراهیش میکنند. احمد مقابل تخت مبینا بردیوارِ سرد تکیه زده؛ اما چیزی در درونش فریاد میزند، احمد صحنه قتل را مرور میکند، اشکهایش سرازیر میشود، عذاب وجدان مانند خوره به جانش افتاده، رحمان در یک شب خمیده شده. پسرش قاتل، داماد و برادرزادهاش، مقتول... او هم مانند احمد با جنگی عظیم میان وجدان و قلبش دستوپنجه نرم میکند...
مبینا مرخص میشود. دلش نمیخواهد به خانه بازگردد؛ اما چارهای ندارد. به خانه میرسند، آسیه و حامد و حتی مریم بعد از دو روز که از بیمارستان برگشته، حالش را نمیپرسند. مبینا دلشکستهتر از قبل به اتاقش پناه میبرد. رحمان سوپی میپزد، آسیه هراز چند دقیقهای زیر لب به مبینا غرمیزند:«دخترهی نکبت هی غشوضعف میکنه، میخواد رسوامون کنه...»
حامد طول وعرضِ سالن پذیرایی را چند بار طی میکند. دستهایش را مدام در موهایش فرو میکند...احمد سوپ را برای خواهرش میبرد، کنارش مینشیند، قاشق را به دهانش نزدیک میکند، به چهره زرد مبینا خیره میشود:«بخور جون بگیری، باید دارو بخوری، مبینا تورو خدا خوب شو، من دارم از غصه دق میکنم باید با من حرف بزنی. میدونی من به خاطر تو و بابا دارم تحمل میکنم، مامان وحامد که عقلشون رو از دست دادن مریم هم معلوم نیست کی بلاخره منفجر میشه.»
مبینا حرفهایش را گوش میدهد. اشک از گوشهی چشمانش سرازیر میشود. میلی به غذا ندارد، قاشقی به خاطر احمد در دهان میگذارد؛ اما حالت تهوع مانعش میشود... ساعتی بعد مبینا به خواب میرود، باز همان کابوس به سراغش میآید:«مبینا، کمکم کن...بچهم رو نجات بده»
باوحشت از خواب میپرد. پنجره را باز میکند تا نفسی تازه کند؛ اما هوا شرجی گرم و پر رطوبت حالش را بدتر میکند. با هر دم، بوی خیلی بدی به مشامش میرسد. به سرعت پنجره را میبندد. به تخت خود برمیگردد... صبح شده، سه روز از مرگ سعید میگذرد، دراین مدت پدرسعید،"حاج فتاح" دوبار به در خانهی برادرش آمده و حامد دست به سرش کرده. خانوادهی فتاح به دنبال سعید، به درخانه همه دوستان سعید میروند. با خیلیها هم تماس گرفتهاند؛ اما هیچکس خبری از سعید ندارد. فقط یکی از دوستانش گفته که از سعید شنیده اگر زنش به خانه برنگردد، ازاین شهر میرود. فتاح هم به خیال اینکه نکند سعید به شهر دیگری رفته باشد، شکایتی نکرده وفقط خودش وپسرانش به دنبال او میگردند. حامد هم برای رد گم کردن با امید همراه شده وبه دنبال سعید میگردد... کمکم بوی بد بیشتر میشود وهمسایهها به شهرداری شکایت میکنند. حامد و آسیه، به خاطر بویی که از باغچه بلند شده نگرانند. ساعتی فکر میکنند که چگونه بو را ازبین ببرند. بالاخره تصمیمی بسیار وحشتناک میگیرند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
__🧚🏻♀️_______
«افسانه پیگمالون و گالاتای»
پیگمالون آخرین ریزه کاریها را هم روی مجسمه انجام داد. چند قدمی عقب رفت. خیره شد، به آنچه ساخته بود. مجسمه زن در نهایت زیبایی بود. از هنر خود به وجد آمد. به تن ظریف و سفید چون شیر مجسمه که نگاه افکند، چیزی در درونش به جوشش درآمد. حرارتی زیر پوستش دوید و قلبش با صدای بلند شروع به تپیدن کرد.
پیگمالون جلوتر رفت. انگشتان باریک، گونهها و لبهای برجسته مجسمه را نوازش کرد. با صدای آرامی گفت: «گالاته من.»
از آن روز دیگر، صدایی از کارگاه پیگمالون به گوش نمیرسید. پیگمالون ساعتها مینشست و چشم میدوخت به مجسمه گالاته.
او که از زنان متنفر بود و هرگز نتوانسته بود همسر ایدهآل خود را از بینشان بیابد، یک دل نه صد دل عاشق مجسمهی دستساز خود شده بود.
روز جشن عشق بود. پیگمالون به سوی معبد به راه افتاد. برای عرض حاجت زانو زد. اما، خجالت میکشید بگویید دلش برای مجسمه خودش رفته. از ونوس خدای عشق خواست، همسری چون گالاته برایش پیدا کند.
اما ونوس که از ته دلش باخبر بود به کارگاه رفت. با دیدن مجسمه انگار خودش را دیده باشد؛ تصمیمی دیگر گرفت.
پیگمالون چون خسته از کوه المپ رسید، به سراغ مجسمه رفت. تا مثل هر روز آن را غرق بوسه کند. اما چون لب بر گونه مجسمه نهاد احساس گرما کرد. دستش را که گرفت، گمان کرد نبض دارد. چون مجسمه را در آغوش فشرد، دیگر یقین کرد او زنده است. آری گالاتای او زنده بود. ونوس او را تبدیل به انسان کرده بود تا پیگمالون به عشق خود برسد.
♡*♡*♡*♡
آنچه خواندید، یکی از افسانههای یونان باستان است. «افسانه پیگمالون و گالاتای.»
اما شما را یاد کدام داستان میاندازد؟
درست است داستان «پینوکیو» مجسمه چوبی که توسط فرشته مهربان به انسان تبدیل شد.
به این میگویند اقتباس. یک اقتباس خوب
با الهام از افسانه پیگمالون و گالاته.
صادق هدایت هم داستان «عروسک پشت پرده» را با الهام از این افسانه نوشته و داوود میرباقری فیلم ساحره را ساخته است.
شما هم برای یافتن سوژه میتوانید قدم در دنیای افسانهها و اساطیر و کهنالگوها بگذارید. در کنار لذت از جذبههای فراوانشان، با الهام از دنیای پررمز و راز آنها اثر خود را خلق کنید.
✍️پ_پاکنیا
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_چهاردهم
حامد برسرعت ضربِ پاهایش میافزاید، عرقِ سرد پیشانیش را خشک میکند، میگوید:«باید جنازه رو جابهجا کنیم.»
آسیه دستی برهم میکوبد و نفسش را بیرون میدهد:«جابهجا کنیم، کجا ببریم. فکر کردی اگر کسی موقع جابهجایی ما رو ببینه چی میشه؟»
بقیه خانواده نگران رفتار آنها را زیر نظر دارند. حامد باصدای خفهای میگوید:«تو بگو چه خاکی تو سرم بریزم؟»
مریم زانوهایش را بغل کرده مانند گهوارهای تکان میخورد. حامد کمی مکث میکند و میگوید:«مامان، دیگ، لازم دارم یه دیگ بزرگ.»
آسیه که چشمانش بیشاز حد باز شده میپرسد: «دیگ برای چی؟»
حامد به سمتش میرود:«مامان باید یه طوری از شرش خلاص بشیم، مجبوریم بپزیمش...»
آسیه چند لحظه به حامد خیره میشود در دل به هوش پسرش مرحبا میگوید:«بپزیم؟ نه نمیشه که بوش توی همه محله میپیچه»
احمد زانو میزند، مبینا به اتاقش پناه میبرد...آسیه ادامه میدهد«اسید، اسید چطوره؟»
چشمان حامد برق میزند:«اسید؟ چه اسیدی، مگه داریم؟»
آسیه خندهی شیطانی میکند با هیجان میگوید:«اره همون که برای فاضلاب گرفتیم.»
حامد کمی فکر میکند :«نمیدونم، امتحان میکنیم. بیارببینم شاید کارساز شد»
مبینا تحمل نمیکند از اتاق بیرون میدود، به پای آسیه میافتد. در نگاهش التماس موج میزند او نمیخواهد آنها بیشتر ازاین در منجلاب گیر بیافتند. آسیه نگاه تندی به او میاندازد، پایش را میتکاند:«ولم کن، میگم ول کن این بیصحابرو، مجبورم، پسرمو میکشن حامدم رو اعدام میکنن»
باحرکتی مبینا را به طرفی پرت میکند، مریم گوشهایش را میگیرد صورت سفیدش قرمز شده، دستانش میلرزد... آسیه به انبار میرود و با گالون اسید باز میگردد.
حامد نگاهی به گالونِ اسید میکند:«من برم زمین رو بکنم تا تو دیگ رو بیاری، بعدبیا کمکم من تنهایی نمیتونم.»
آسیه هیجانزده، میگوید:«باشه، باشه، برو تا بابات نیومده، اون دل نداره ببینه میترسم کار دستمون بده.»
حامد و مادرش به حیاط میروند. صدای بیلهای پیاپی آنها میآید. باهر ضربهای که به زمین میزنند، لرزه به اندام مبینا ، احمد و مریم میافتد. مبینا باقدمهای لرزان به اتاقش میرود. از پنجره به آنها نگاه میکند. جسد را درعمق کمی دفن کردهاند. خارج کردنش زیاد طول نمیکشد.
بادیدن صحنه ریختن اسید، برجسد سعید، نقش بر زمین میشود. چشمهایش را باز میکند پدرش بالای سرش است. احمد با گریه چیزهایی تعریف میکند. از شدت گریه هر دو آنها بیحال شدهاند. احمد با گریه میگوید:«دیدی بابا، دیدی چکارش کردن؟ حالا بااستخوناش
میخوان چکارکنن؟»
پدر زجهای میزند و میگوید:«بیچاره داداشم، حتما میمیره،من درعجبم من چرا هنوز نفس میکشم. منی که روی همین پاهام بزرگش کردم....»
آسیه و حامد از شر بوی جسد خلاص شدند؛ اما حالا استخوانهایی که هنوز حل نشده بودند گریبانشان را گرفته است، آسیه در حیاط قدم میزند، حامد هر از گاهی به گوشهی حیاط نگاه میکند. از نظر او چیزی درست نیست. همه جا را از نظر میگذراند. هر چند دقیقه به طرفی میدود، بیل را میشوید، کلنگ را به انبارمیبرد، گالون اسید را سربهنیست میکند، اما نمیتواند باغچه را به روز اول بازگرداند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🖊بارهستی، میلان کوندرا
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━••••••••••━━┓
@AaVINAa
┗━━••••••••••━━📚┛