eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
97 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
آۅیــــ📚ـــݩآ
. گلستان را به آتش می‌کشد داغ تو، ابراهیم .
. به ما گفتند ابراهیم در آتش نمی‌سوزد، ولی شوق شهادت شعله‌ باران کرد عاشق را... .
من المومنین رجال صدقوا... شب سنگین سی و یکم اردیبهشت ماه، تا نیمه‌های شب موبایل به دست بودیم. از این شبکه به آن یکی، از این کانال خبری به آن یکی... امید کلمه‌ی غالب آن لحظات بود و ترس، در دل‌ها جای خود را باز کرده بود و حسابی لانه... برای نماز صبح که بیدار شدیم امیدها با دیدن تیتر "نیروها هنوز در حال جست‌وجو هستند" باز هم کمتر شد‌. چشم‌هایی که به زحمت برای دیدن خبر پیدا شدن عزیز‌های ملت باز شده بود، بسته شدند و ساعت هشت سنگینی پلک‌ها را عبارت "شهادت رئیس جمهور" کنار زد. از جا پریدن‌ها، بهت‌زدگی‌ها و غصه‌ها شروع شد... کتاب‌های درسی مانده بودند هاج و واج. صفحات علامت خورده برای مطالعه‌ی بیشتر، مداد و خودکاری که قبل از خواب آماده شده بودند برای هفت صبح بیدار شدن و درس خواندن، همه به سر زنان خود را کشیدند کنار. اشک خودش را دواند توی چشم‌های داغ‌دار و بغض، مانند گلوله‌ای سنگین، از خدا خواسته مهمان گلوها شد برای پاشیدن بیشتر درد بر قلب‌ها... حالا دیگر صبح سی و یکم اردیبهشت ماه بود که خبر نبودنت رسما به دست جهان رسید. جواب قلب‌های شوک شده را کسی نبود که بدهد، جز اخبار غمگین و زیرنویس‌های قرمز. تو سیبل هلهله‌های بی‌صفتان شدی و مقصد گریه‌های دوست‌داران تو و امامت؛ تو سرچشمه‌ی اشک‌ها شدی خادم جمهور... این‌بار شب تار، بامداد سپید نداشت! صبحش هم حتی سیاه بود و حرم‌ها در روز جشن سیاه‌پوش، مانند قلب‌های ما... من دهه هشتادی که هرچه از هشت سال پیش از تو، بین آرزوهای کودکی‌ام دیده بودم رنج بود و حالا تویی که گنج بودی را خدا به ما هدیه کرده بود، همین منِ نوجوان زانوی غم بغل کرده، خودم را جمع کردم؛ تکه‌های له شده‌ی وجودم ر‌ا تا برسم حرم. چراغانی‌های خاموش بدجور دهن کجی می‌کنند به اشک‌هایم، ولی ستون‌های سیاه‌‌پوش حرم با من مویه می‌کنند و همراهی. تا به حال روز ولادت هیچ‌کدام از امامان عزیزمان سینه نزده بودم سید‌... تا به حال روز ولادت اماممان گریه نکرده و سیاه نپوشیده بودم. تا به حال با چشم‌های تار چیزی برای کسی ننوشته بودم... اما تو و همراهانت فرق می‌کنید! ما خود به چشم خویشتن دیدیم که تکرار تاریخ چیز بعدی نیست؛ بی‌شک تو شاگرد مکتب رجایی رئیس جمهور بودی که خودت دومین شدی... اما امیرعبداللهیانی که می‌گویند انگار وزیر امور خارجه‌ی کودکان مظلوم فلسطینی بود، روی اولین‌ها را سفید کرد و شد اولین وزیر امور خارجه‌ی شهید، دیپلمات مقاومت! حتی جوان‌ترین استان‌دار شهید و سر تیم حفاظتتان و اصلا، هر کدام از کادرِ پروازی که به سوی بهشت داشتید، خودش قصه‌ای دارد و غصه‌ای طویل که بعدها خواهیم فهمید... تو خودت یادمان دادی و روضه خواندی و نقل کردی که اگر می‌خواهید برای چیزی گریه کنید فقط برای حسین! حالا من گوشه‌ی حرم نشسته‌ام و کمی برای تو اشک می‌ریزم، کمی برای جد غریبت؛ کمی برای تن تو اشک می‌ریزم، کمی برای سوختن تن مادرت پشت در... حالا همه‌مان یتیم‌های حاج قاسمیم که شهید را پشت نامش نمی‌توانیم بچسبانیم و خدا می‌داند چقدر طول خواهد کشید تا بتوانیم شهید را پشت نام تو بگذاریم...! ما دیشب زمانی برایت دعا کردیم که دیگر چشم‌های خسته‌ات برای همیشه بسته شده بودند؛ آن دعاها حالا توشه‌ی آخرت خودمانند و صبری بر قلب‌های کباب شده‌مان! می‌بینی؟‌! تو در قصه‌ی نبودنت هم خدمت گنجیده و کمک به زندگی‌های ما... آه ابراهیم! پسر فاطمه‌ی مظلومه و علی غریب! "وَ إِذِ ابْتَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ"؛ تو مبتلا به کلمه‌ای بزرگ شدی و کاملش کردی! مبتلا به کنایه‌ها و اهانت‌ها و حرف‌های ناروا و بعد، حین خدمت‌‌ و در هنگامه‌ای سرد بر فراز آسمان بال گشودی... و سلام بر ابراهیم‌ها و "سَلَامٌ عَلَيْكُم بِمَا صَبَرْتُمْ"؛ سلام بر تو به پاس آن‌چه که صبر کردی و لب فرو بستی و به‌جای حرف زدن، مرد میدان عمل بودی آقای دکتر فقه و حقوقِ شش کلاسه! "فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ"، چه نیکو سرایی‌ست آن‌جا که در آن سکنی گزیده‌ای... "وَ سَلَامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَيَوْمَ يَمُوتُ وَيَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا" و سلام بر همه‌ی روزهای زندگانی تک‌تک شما و دوستان و امثالتان، بر روزی که دنیا با عطر نفس‌هایتان جان می‌گیرد، بر روزی که چشم بستنتان داغ‌دارمان می‌کند و روزی که در صحرای محشر، زنده‌تر از حالا می‌شوید و به بهشت وارد... و "سَلَامٌ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ. كَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ" نقطه‌ی آخر خط و پاداش نیکوکاری‌های تو ابراهیم، جز بهشت همراه با یارانت نبود... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
به نام خدای شهیدان خدایی که اشک‌های عاشقان را می‌بیند. نجوای دلدادگان را می‌شنود و از آه جاماندگان خبر دارد؛ به نام خدای جاماندگان... ما جامانده به دنیا آمدیم. با همان تربتی که کاممان را باز کردند و با همان نام اعلای علی که در گوشمان خواندند، فهمیدیم جامانده‌ایم. قرن‌هاست که به جاماندن عادت کرده‌ایم. انقلاب فرصتی بود برای رسیدن، ولی باز هم جا ماندیم؛ از گلوله‌های گوهرشاد و میدان ژاله و از آن جمعه خونین، جاماندیم. آن روزها که مطهری، رجایی و باهنر می‌رسیدند ما در کتم عدم جاماندیم. بوی بهشت از بهشتی پیچیده بود و ما در برزخ «قالو بلیٰ» جاماندیم. تن‌ها روی سیم خاردار می‌رفت و ما در سیم خاردار نفس جاماندیم. مدافعان، گرد حرم می‌گشتند و ما بین قیل و قال و ادعا جاماندیم. نیمه شب، سردار با دست بریده به دیدار یار می‌رفت و ما در خوابی پر از زنگار جاماندیم. آرمان‌ها در میدان قطعه قطعه میشدند و ما مصلحت اندیشانه در دنیای مجازی جاماندیم. می‌بینی؟ به جا ماندن عادت کرده بودیم تا تو آمدی. شهر به شهر، روستا به روستا و چادر به چادر عشایر رفتی و راه «جانماندن» را نشان دادی. دعبل‌وار، دار خود را به دوش کشیدی و بهشتی‌وار از طعنه‌ها گذشتی. پروانه‌وار، آنقدر بال و پر زدی که راز سوختن را پیدا کردی؛ رازی که از در سوخته و خیمه‌های آتش گرفته شنیده بودی. رجایی، باهنر، بهشتی، سردار و حالا تو، نمی‌دانم این چه رازی‌ست که رسیدن در مکتب روح الله با سوختن است. رازی‌ست بین مادر و فرزند، ما نامحرمان را چه کار؟ باید دویدن و خسته نشدن را از فرزند بیاموزیم تا شاید مادر، گوشه‌ای از آن چادر سوخته‌اش را نشان‌مان دهد. شاید آن وقت بتوانیم به نفوس مطمئنه اقتدا کنیم و چون «ابراهیم» در آتشی بسوزیم که گلستان عبادالله است. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
7.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام بر روزی که صندلی ایران را ردیف اول جهان گذاشتی و سلام بر روزی که چشم‌های خسته‌ات را بستی...
تو کی این همه را فرصت کردی...؟