Fadaeian_Shahadat Hazrat Zahra 14020921_10.mp3
13.5M
خدای من خدای من عریانِ بچهی با حیای من... 😭
.
ما ندیده بودیم!
ما کودک روی دستهای رو به آسمان ندیده بودیم. ما قطره قطره خون که نه، لعل ریختن از آسمان ندیده بودیم.
ما لبهای خشک و ترکخورده از تشنگی که نه، از ترکخوردن قلب بابا ندیده بودیم.
ما مبارزه با دست خالی، بدون سپر ندیده بودیم.
شنیده بودیم، اما نه! به چشم ندیده بودیم.
سینه میزدیم ولی مادر بر سر کوبان ندیده بودیم.
قاب جوان سیزدهساله به دیوار قلبهایمان زده بودیم اما سیزده سالهی اِرباً اِربا ندیده بودیم.
کودک زمین خورده دیده بودیم، به خدا که دیده بودیم اما سهسالهی گونه نیلی شده نه.
طبق دیده بودیم، پر از هدیه ولی طبق مزینشده به سر نه! ندیده بودیم.
ما نه...
ما هنوز هم ندیدهایم!
صاحبالعصر، قبل عصر عاشورای جهان بیا، بیا که ما خیلی مصائب را ندیدهایم.
✍ مهدیه فصیحی
#عاشورا
@AaVINAa
آۅیــــ📚ـــݩآ
. ما ندیده بودیم! ما کودک روی دستهای رو به آسمان ندیده بودیم. ما قطره قطره خون که نه، لعل ریختن ا
قبل عصر عاشورای جهان بیـــــا یا صاحب العصر(عجل الله)
آۅیــــ📚ـــݩآ
. دارد میگذرد... .
.
این جمعه هم مثل تمام جمعههایی که تو آمدی ولی ما نیامدیم...
.
ما را مرز ها از هم جدا نمیکنند
ما به واسطهی ایمانمان و اندیشههایمان و عملمان و قلبمان هم وطنیم.
ما را آزادی خواهی به هم وصل میکند
مارا در دل شب،در سیاهی آسمان
عروج کردن
مارا شجاعانه ماندن
مردانه جنگیدن
به سخره گرفتن کوردلان شب پیما
به هم وصل میکند.
ما را ترسِ بزدلان از جنگ تن به تن
موشک های سرگردان از حق
عقیق های سرخ مانده به دست
و در آخر فریاد «لبیک یا مهدی»به هم وصل میکند.
#مهدیه_فصیحی
خواستم چند صفحهای از آن را بخوانم. تا لحظهای ذهنم آرام شود از هجمه تشویشهایی که پا گذاشته بودند روی خرخره آرامشم در این چند روز. بیحوصله کتاب را برداشتم به خاطر راوی شگفتی که داشت در لیست خواندنیهایم نشسته بود. فقط برای خواندن مجلس اول وقت داشتم. مجلس دهم تمام شد . صورتم پر از اشک بود. به هیچ چیز فکر نمیکردم. وسط تعزیه حصرت علی اکبر نشسته بودم در همان سالهای کودکی فارغ از تمام غمهای دنیا. دلآشوبهام برای این بود که علیاکبر بعد از تمام شدن تعزیه، از جا بلند میشود یا نه.
#فلاح
@AaVINAa
من یا اسکارلت؟
هرکدام از ما زنهای زیادی درونمان داریم. این گفته یکی از اساتید نویسندگیاست که در رمانش هم آورده. من میدانم که اینها زنانی هستند از تمام دنیا و در همه تاریخها.
بربادرفته را که میخواندم فهمیدم اسکارلتی درون من هست، آنجا که در اوج مشکلات به خودش میگفت: بعدا به آن فکر میکنم. از مشکل گذر میکرد با این تکنیک. دیدم من هم همینطور از پس مشکلی که بیش از ۱۵ سال با آن درگیر بودم گذر کردم. در اوج مشکل فقط به دنبال راه حل بودم و حالا که تمام شده در ذهنم آن را تحلیل میکنم.
یا آنجا که مادربزرگ فونتینها میگفت: زنهایی که سختیهای بسیاری را تحمل میکنند از جایی به بعد از چیزی نمیترسند و زنی که نترسد خطرناک است. من یاد سخن شهید مطهری افتادم در کتاب "تعلیم و تربیت در اسلام": یکی از ویژگیهایی که یک زن باید داشته باشد جبن است. خطر برای من آنجا بود که احساساتم را کنار گذاشتم و تا با عقل و منطقم تصمیم بگیرم. مواقعی که احساساتی از بقیه میدیدم برایم بیمعنی بود و تکانم نمیداد. قلبم نمیلرزید. همان قساوت قلب و سنگدلی. حالا دارم خودم را راضی میکنم تا به قلبم اجازه دهم بعضی مواقع ورود کند و خودی نشان دهد و در بعضی تصمیمها نقشی ایفا کند.
وقتی ملانی از دنیا رفت و دیگران در همان لحظات فهمیدند واقعیت ملانی چیزی نبوده که آنها فکر میکردند و دچار عذاب وجدان شدند، دلم خنک شد، هیجانی زیر پوستم دوید. تصور کردم آنهایی را که بعدِ از دست دادن من میفهمیدند اگر به آنها خوبی میکردم در ازای بدیهاشان، احمق نبودم. متوجه بودم اما قلبم اجازه به بدی و تلافی نمیداد.
جسارت اسکارت که حرف مردم برایش مهم نبود و مانع پیشرفتش نشد، برایم آشنا بود. با آن دستوپنجه نرم کرده بودم در همانهای سالهای سختی که با رنجِ مشکلات درگیر بودم و اگر به حرف مردم توجه کرده بودم حالا نه درس خوانده بودم و نه سر کار میرفتم و نه ادم شادی بودم. از افسردگی کنج خانه مچاله شده بودم تا همان مردم برایم دلسوزی کنند و مدام بگویند: طفلک نتوانست مشکلش را هضم کند، دیوانه نشود خوب است.
دوست داشتم در زندگیام رت باتلری بود و در تمام این سالها کنارم بود. دلم به او قرص بود و با ترس و لرز این سالها را نمیگذراندم.
القصه درست است که فرهنگها متفاوت است و ارزشها. اما ما در بعضی صفات با تمام انسانها مشترکیم. جدای از عقاید و اعتقاداتی که داریم و برایمان خط قرمز است، ما را به هم گره میزند.
چیزهایی که نوشتم برداشت من است از این رمان از دیدگاه خودم ولی همه چیز نیست همانطور که من بربادرفته را به رمان عاشقانه میشناختم ولی بعد از خواندن مقدمهاش متوجه شدم یک رمان تاریخی است. بخشی از تاریخ آمریکا.
#فلاح
@AaVINAa
عباس بابایی عزیز
حس میان من و شما
فقط حس هم شهری و
همسایگی نیست که وقتی
از اینجا بروم تمام شود
تمام حس های
پاک و معصومانه کودکی ست
که هر بار وقتی
نماد اِف ۱۴ را میدیدم
گمان میکردم که میتوانم
سوار آن شوم و بیایم به جایی
که شما آن جا هستید ،
آن حس مخلوط بغض و
اشک و
لبخندی ست که
پایان هر قسمت شوق پرواز
به سراغمان می آمد و
صدای زیبای
مرحوم حسن جوهرچی که
گوش هایمان را نوازش میکرد
به شنیدن ِ :
عباس عزیز
عاشقانه ای سروده ایم
تقدیم به تو ...
حس دیدنِ هرروزه عکسِ
بسیار بزرگ دیدار
شما و امام
که سر در
خانه مادری تان زده شده بود
و من همیشه کنجکاو بودم
بیایم و داخل خانه تان را ببینم
اما هیچ وقت نشد ...
حس عجیب شنیدن آن خاطره
معروفی که خانواده ای اتفاقی
به قزوین آمده بودند و
شما "بالام جان" مخصوص
خودمان را به فرزند بیمارشان
گفته بودید
و آن فرزند بیمار خوب شد
و هرسال بالام کوچک شما
به دیدارتان می آید ..
حالا تمام این حس ها برای
من بیست و چند ساله
چیزی فراتر
از پیوند قوم و خویشی
و همسایگی ست
حسی شبیه به
رفاقتی همیشگی و ماندگار
حسی شبیه به یک آشنایی
دور و دراز و قدیمی که
از سن هایمان قدیمی تر و
کهنه تر ست
حسی شبیه به
حسِ نابِ پدر فرزندی ...
من
نمیدانم چه رازی در دل
آسمان وجود داشت
که این گونه شما را
شیفته خود کرده بود
اما هرچه که هست
همان راز ، ما را نیز
شیفته شما و آسمان
کرده و
مثل آسمان که همیشه
هوای زمین را دارد
یاد شما نیز همیشه
هوای
دل ما را دارد ....
پس به حرمت این
یادِ عزیز بزرگِ جاودانه
بالام جان گفتنت را نیز
مثل آن دختر کوچک
حواله دل ما نیز بکن ....
_بیتا آرمان نیا
@AaVINAa