مزار شهید بابایی در مزار شهدای قزوین، کنار امامزاده حسین است. هروقت دلمان تنگ میشود بساط کتابمان را میبریم کنار مزارش. موقع برگشت شوق دلمان را پُر میکند به وسعت آسمانی که روزی در کرانهاش، عاشقانهای با این شهید داشته.
@AaVINAa
.
صبح بیدار شدی و آرزوی مرگ کردی...
راستی تو مگر اصلا خوابیده بودی؟
#انتقام_سخت
.@AaVINAa
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیگر برای فلسطین نمیتوان نوشت.
فریاد زدن کافی نیست حتی دیگر لازم هم نیست.
جهان را مرگ سکوت فرا گرفته،
مال حرام تا حلقوم نامردان را گرفته و آنهارا به ظلمات جهل و جهنم کشانده است.
اما ...اما آزادیخواهان هم سکوت کردهاند.
نای گریه نیست.
حنجرههایشان پاره شده از فریاد.
بغض نمیگذارد،
اشکها تا نیمهی چشم را گرفته و نیم دیگر رو به آسمان است.
دیگر نمیتوانند دستهایشان را بالا ببرند،
نا ندارند. خدا شاهد است که دیگر نای بلند کردن ۷۰ کیلو گوشت و خون ناشناس را ندارند.
دیگر هر کسی گوشهای نشسته و زانوی غم بغل گرفته و مینگرد رویای آزادی فلسطین را.
کودکان، کودکانی که هنوز صدای بمب و موشک گوشهایشان را کر نکرده و سرهایشان هنوز بر بدن است، در رویای فلسطینِ آزاد میچرخند و میخندند و در آغوش میکشند مادر خود را.
اما الان نه مادری مانده نه خندهای و نه حتی کودکی!
الان، در این تنگنای آزادی و جنگ،
تنها،
تنها،
امید مانده است.
✍🏻 مهدیه فصیحی
@AaVINAa
بی نام پدر یا به نام مادر، مسئله این است!
کدام کتاب را اول باید خواند؟
اول باید با نام مادرشروع کنیم یا بینام پدر!
ظاهرا حسی ناسیونالیستی در اسامی کتابها و ترتیب خواندنشان هم مشهود است...
بنده با نام مادر شروع به خواندن کردم ولی به کام پدر تمام شد....
همچنان که در چهار راه تیمسار، شمسی، سید و ممد خوشگله سرگردان بودم واز آخر هم متوجه نشدم پدر مهدیار و مادر مسیح چه کسی بود؟ هاتفی ندا داد که هان
«آغاز کتابست بی نام پدر ... پایان بودُ آن به نام مادر
✍ هوشنگی
@AaVINAa
محمود خالد و ام لیلا
خیلی چیز ها فراموشش میشد. از کشیدن سیفون گرفته تا بستن در یخچال. مادرش سرش داد میزد: سلیم سیفون رو بکش.. سلیم در یخچال رو ببند.. سلیم بیا جورابا رو از روی میز بردار..
آنوقتها خانوادهای پرجمعیت بودند و در منطقه ی بیت حانون زندگی می کردند. سلیم آخرین فرزند خانوادهای هشت نفره بود که با پدر و مادر و مادربزرگ می شدند یازده نفر. پدر میخندید و می گفت: ما تیم فوتبال هستیم!
بعد هم به خودش اشاره میکرد.
- تیم فوتبال محمود خالد و ام لیلا!
شوخی بابا محمود هیچ وقت کهنه نمی شد. صبح تنها زمانی بود که تمامی اعضای خانواده دور هم جمع بودند برای صبحانه. مالک میگفت: ام لیلا دروازه بان.
مادر میپرسید: چرا من دروازه بان؟
و مالک با خنده پاسخ میداد: چون از همه چاقتری مادر.
مالک هفده سال بیشتر نداشت اما فوتبالیست با استعدادی بود و به قول مربیاش شانس حضور در تیم ملی فلسطین را داشت. مادر صبح خیلی زود بیدار میشد. برای همه صبحانه و قهوه درست میکرد.
مالک آب میوه می خورد و سلیم آب و شکر. مادر بعضی وقت ها سلیم را به سختی دعوا میکرد چون یادش میرفت سیفون بکشد یا جوراب هایش را از روی میز بردارد. اما بعضی صبح ها که برای او شکر در آب میریخت دلش می گرفت و به آرامی گریه میکرد. گاهی وقت ها که سلیم خواب بود بالای سرش می ایستاد و نگاهش میکرد. سلیم بیگناه بود مانند تمامی بچه هایی که سندروم داون داشتند. چشم های مغولی ، چهره ی گرد و دست و پاهای چاقش معصومانه بود.
سلیم خیلی چیز ها را فراموش می کرد. از کشیدن سیفون گرفته تا بستن در یخچال اما هرگز از هاپو دور نمیشد .عروسکی که روزگاری سگی سفید و پشمالو بود و بعد از گدشت ده، دوازده سال عروسکی خسته و خاکستری بنظر می رسید که پسری سیزده،چهارده ساله لحظه ای رهایش نمی کرد.
با شروع جنگ تیم محمود خالد و ام لیلا از بیت حانون به سمت مرکز غزه براه افتادند. قرار بود بروند خانه ی عمو ندیم در شهر غزه. تصور می کردند آن جا امن باشد اما نبود. سلیم زوزه ی هواپیما ، صدای انفجار، لرزش زمین و درد و زخم و خاک و خون را نتوانست فراموش کند. ترسیدزمانی که دیوارها ترکیدند و شیشه ها شکستند.پدر دست او را گرفت و از ماشین بیرون کشیدش. مقابلشان ساختمانی فرو میریخت. آتشی پیچیده در دود و غباری سنگین به آن ها نزدیک می شد. دویدند. از همان روز مادر گم شد. اما لیلا را دیگر هیچکس ندید. آسمان تاریک شد و مسموم از آن همه گرد و غبار تلخ. سلیم ترسید وقتی عروسک را کف خیابان دید، دوید و او را بغل کرد. حتی سیلی پدر را هم تاب آورد. خوشحال بود که سگ عروسکی را نجات داده.
روزها گذشت و سلیم خیلی چیزها را هرگز فراموش نکرد؛ کشته شدن مالک را، زیر آوار ماندن خواهرانش امینه و امیره در مدرسهای که آن جا پناه گرفته بودند. حتی مرگ خواهر زخمیاش در بیمارستان از شدت درد وقتی مجبور بودند بدون بیحسی و بیهوشی پای چپش را قطع کنند. بازماندهها تصمیم گرفتند مانند هزارن نفر دیگر پیاده بروند و خودشان را به رفح برسانند. مدتها گذشت از تیم محمد خالد فقط سلیم مانده بود و مادربزرگ.
هنگامی که مادربزرگ از شدت تب و گرسنگی دیگر حرکتی نکرد، حرف نزد و حتی چشمانش را هم نبست، سلیم و عروسکش تنها ماندند در خرابهای که نمی دانستند قبلا" کلیسا بوده و حتی نمیدانستند در قاب دوربین سربازی اسرائیلی دیده میشدند که قلادهی سگ سیاهش را باز کرد. سگ دوید. از دیوار فرو ریختهی کلیسا پرید و دندانهایش را در ساق پای سلیم فرو کرد.
سلیم به سگ نگاه کرد و گفت: نکن هاپو دردم گرفت.
سگ سرش را به چپ و راست تکان داد. زخم عمیقتر شد و دردناکتر. سلیم را زمین زد.
- هاپو... هاپو اذیتم نکن. تو رو خدا...
سلیم جیغ زد از درد. سگ سیاه بازوی سلیم را گزید و صورت گرد او را پنجه کشید. سلیم گریه می کرد و التماس.
- هاپو... تو رو خدا ولم کن... هاپو تو رو خدا ...
سگ سیاه ول کن نبود. آنقدر سماجت کرد تا سلیم دیگر چیزی نفهمید جز خون و درد و زخم.
- پاشو سلیم. پاشو پسر...
صدای پدر بود. سلیم چشم باز کرد. خودش را به آغوش پدر انداخت و گفت: هاپو سیاهه اذیتم کرد.
- میدونم. من دیدم.
- دردم گرفت
- دیگه تموم شد. اون جا رو نگاه کن
همه منتظر سلیم بودند. مادر، مالک، امینه، امیره، مادر بزرگ و ..
پدر خندید گفت: ما تیم فوتبال هستیم! تیم محمود خالد و ام لیلا
✍بیژن کیا
@AaVINAa
به نام خدای روزهای نزدیک
سراسر ذوق بودی و شوق. شور و شعف داشتی برای گرفتن دستهایش، برای انداختن حلقه در انگشت چهارم دست چپ او. میخواستی آسمان شوی و او ماهت و بتابد بر تاریکیها؛ اما امان از سیاهیهای بیپایان!
آسمان شهر را، دودهای بیرحم تیره کرده بودند. چطور میتوانستند بیتوجه به شادی تو و مریم، بیتوجه به آنهمه هیجانی که در قلبهایتان لانه کرده بود، بیاعتنا به هندوانههایی که حالا نماد مقاومت بودند و قرار بود کامتان را شیرین کنند، سیاهی بیاورند و پیامآور سوختن دوبارهی جانها و خانهها باشند؟! چه شده بود که همهچیز آنهمه بیرحم شده بود؟!
پارچهی چادرِ آبی رنگ را بالا زدی. این تنها چادری بود که میتوانستید در اردوگاه《دیرالبلح》برپا کنید و آب باران، از پارگیهای نداشتهاش به داخل رسوخ نکند. مریم آماده بود. داشتی داخل میشدی که مریم هشدار داد:
- نه عبدالله! شیطنت نکن! وایسا.
مریم پشت به تو ایستاده بود و توی آینهی گرد و غبار گرفته، خودش را تماشا میکرد؛ ماه را.
لبخند زدی و به مریم حسادت کردی که داشته خودش را میدیده. به نظر تو، آنهمه زیباییاش را تنها خوری کرده و بدون تو دیده بود. بیقرار گفتی:
- طاقت ندارم! نمیشه حالا پارچه رو نندازی؟!
مریم ادامهی پارچهی سفیدی که روی سر انداخته بود را، روی صورتش کشید:
- نهخیر! نمیتونی قبل از مراسم عروس رو ببینی.
تو داشتی حالا صدای ماه را از پشت پردهی حریری رنگ سفید میشنیدی؛ صدایی که خیال میکردی حالاحالاها قرار است نغمهی دلنشین زندگیتان باشد.
مریم جلو آمد. روبهروی تو ایستاد؛ روبهروی شبِ پر ستارهی زندگیاش که قرار بود تک ستارهای نورانی باشد در دل آن.
برایش《لا حولَ وَ لا》خواندی و فوت کردی دور سرش.
- چرا تو مریم شدی؟ اسم تو رو باید میذاشتن جمیله!
- تو که هنوز منو ندیدی!
- من که قبلا دیدمت جمیله جان... تو بدون این رو گرفتنها هم قشنگی.
صدای خندههایتان که بلند شد، باید میگفتید گوش شیطان کر، گوش مرگ و نیستی کر تا همیشه؛
اما انگار یادتان رفته بود مرگ حالا بیست و نه هزار نفر از شما را از روی زمین برداشته و به پرواز درشان آورده! اصلا اهمیتی نداشت وقتی داشتید برای هم میشدید...
دیگر سه روز گذشته بود. همان چادر آبی سالم، شده بود خانهی پشت قبالهی تو، مریم جان. عبدالله هیچ نداشت که هیچ، در این وضعیت و صدای هر روزهی بمب و ویرانی که بهجای موسیقی شاد محلی در زندگیتان جریان داشت، نتوانست چیز زیادی تهیه کند. مهم این بود که هرچه عشق و یک قلب و یک پارچهی حریری سفید داشت، در کف دست گذاشت و آمد سمت تو، تا ماه زندگیاش بشوی؛ تا برای همیشه مال هم باشید.
سه روز گذشته بود از آن روز که دخترها کِل کشیدند و مادرت، اشک در چشمانش حلقه زده و به همه گفته بود:
- دارم دختر شوهر میدم، دلنازک شدم! چیزی نیست.
از آن روز که بعد از مراسم، بالاخره عبدالله پارچهی حریری را بالا زده و تو را یک دل سیر تماشا کرده بود؛
ماه را!
حالا دیگر کنار هم صدای تکتک ویرانیها را میشمردید و دعا میخواندید، بعد هم نگاهی به صورت یکدیگر میانداختید و برای قلبهای هم، برای آسمان دلهایتان لبخند و نور میفرستادید؛ اما یادتان رفت با هر لبخند باید میگفتید چشم شیطان کور و دور از زندگیمان.
یادتان رفت《وَ جَعَلنا》بخوانید تا عزرائیل وقتی دارد میان چادرها پرسه میزند، شما را نبیند و راهش را بگیرد و برود!
در پایان سومین روز، اردوگاه با خاک یکسان شده بود مریم جان. حالا فرشتهی مرگ میان چادرهای ویران شده پرسه میزد و با سر پَرهایش، اشک را از گوشهی چشمانش میگرفت. حالا شیطان همان تنبکی که سه روز پیش برادر عبداللهی تو، آسمان پر ستارهی قلب تو، روی آن میکوبید و سرود شادی میخواند را برداشته و با هر صدایی که از ریختن خانهها روی سر هموطنان شما میآمد، ضربهای میزد.
صدای آوارگیها آنقدر تند و زیاد شده بودند که از ترکیب آنها با ضربآهنگ ابلیس، موسیقی منحوسی تولید شده بود!
حالا یک روز دیگر میگذرد. ملکالموت میرود و بر میگردد. از کنار چادری که پشت قبالهی تو بود، تکان نمیخورَد. حالا چادر آبی که حتی یک پارگی هم نداشت، در آتش میسوزد...
عزرائیل دلش میخواهد گردن ابلیس را بشکند، تنبکش را به دور دستها پرتاب کند و برای همیشه، از شر موسیقی مرگی که آن ساخته، راحت شود!
کنار چادر آبی سوخته مینشیند. بالهایش را روی چادر میکشد و آتشش را سرد میکند. سرش را که بالا میگیرد، چیزی در دور دستها به چشمش میآید. یک آسمان پر ستاره و ماهی که میان آن میدرخشد، با پارچهی حریری سفید.
خطبهی پیوند همیشگیِ آسمان و ماه را میخوانند، مریم جان! چقدر این صحنه آشناست، عبداللهِ ذوق زدهی مریم!
ماه دستهایش را در دستهای آسمان میگذارد. ستارهها کِل میکشند. گلولهای آتشین به سمت ستارهی آبی رنگی که آشیانهی ماه و آسمان است، سراسیمه میدود. چقدر شهاب سنگِ قرمز حسود است عبدالله جان!
پارچهی حریری آتش گرفته، چهرهی ماه را خوب نشان نمیدهد. نه، این زیبا نیست... آن یکی! آن پارچهی سفید...
عزرائیل سر میگرداند سمت دیگری. صدای کل کشیدن میان موسیقی مرگ و خون، به گوش میرسد. مردی با ردای سبز، با صدایی رَسا، خطبهی پیوند جمیلهای و بندهی خدایی را میخواند؛ زیر قُبهی طلایی رنگِ پایتخت.
چقدر پارچهی حریر به رویِ ماهگون آن عروس میآید، مریم جان!
چقدر آن روز که مرد سبزپوش بیاید و جمیلهای از جا برخیزد، سرِ شانههای خاکی عبداللهی را بتکاند و پارچهی سفید را بیابد، نزدیک است...
به یاد شهدای مظلوم غزه: عروسِ شهید مریم السید دیب و دامادِ شهید عبدالله ابونحل.
#یاری
@AaVINAa