خواستم چند صفحهای از آن را بخوانم. تا لحظهای ذهنم آرام شود از هجمه تشویشهایی که پا گذاشته بودند روی خرخره آرامشم در این چند روز. بیحوصله کتاب را برداشتم به خاطر راوی شگفتی که داشت در لیست خواندنیهایم نشسته بود. فقط برای خواندن مجلس اول وقت داشتم. مجلس دهم تمام شد . صورتم پر از اشک بود. به هیچ چیز فکر نمیکردم. وسط تعزیه حصرت علی اکبر نشسته بودم در همان سالهای کودکی فارغ از تمام غمهای دنیا. دلآشوبهام برای این بود که علیاکبر بعد از تمام شدن تعزیه، از جا بلند میشود یا نه.
#فلاح
@AaVINAa
من یا اسکارلت؟
هرکدام از ما زنهای زیادی درونمان داریم. این گفته یکی از اساتید نویسندگیاست که در رمانش هم آورده. من میدانم که اینها زنانی هستند از تمام دنیا و در همه تاریخها.
بربادرفته را که میخواندم فهمیدم اسکارلتی درون من هست، آنجا که در اوج مشکلات به خودش میگفت: بعدا به آن فکر میکنم. از مشکل گذر میکرد با این تکنیک. دیدم من هم همینطور از پس مشکلی که بیش از ۱۵ سال با آن درگیر بودم گذر کردم. در اوج مشکل فقط به دنبال راه حل بودم و حالا که تمام شده در ذهنم آن را تحلیل میکنم.
یا آنجا که مادربزرگ فونتینها میگفت: زنهایی که سختیهای بسیاری را تحمل میکنند از جایی به بعد از چیزی نمیترسند و زنی که نترسد خطرناک است. من یاد سخن شهید مطهری افتادم در کتاب "تعلیم و تربیت در اسلام": یکی از ویژگیهایی که یک زن باید داشته باشد جبن است. خطر برای من آنجا بود که احساساتم را کنار گذاشتم و تا با عقل و منطقم تصمیم بگیرم. مواقعی که احساساتی از بقیه میدیدم برایم بیمعنی بود و تکانم نمیداد. قلبم نمیلرزید. همان قساوت قلب و سنگدلی. حالا دارم خودم را راضی میکنم تا به قلبم اجازه دهم بعضی مواقع ورود کند و خودی نشان دهد و در بعضی تصمیمها نقشی ایفا کند.
وقتی ملانی از دنیا رفت و دیگران در همان لحظات فهمیدند واقعیت ملانی چیزی نبوده که آنها فکر میکردند و دچار عذاب وجدان شدند، دلم خنک شد، هیجانی زیر پوستم دوید. تصور کردم آنهایی را که بعدِ از دست دادن من میفهمیدند اگر به آنها خوبی میکردم در ازای بدیهاشان، احمق نبودم. متوجه بودم اما قلبم اجازه به بدی و تلافی نمیداد.
جسارت اسکارت که حرف مردم برایش مهم نبود و مانع پیشرفتش نشد، برایم آشنا بود. با آن دستوپنجه نرم کرده بودم در همانهای سالهای سختی که با رنجِ مشکلات درگیر بودم و اگر به حرف مردم توجه کرده بودم حالا نه درس خوانده بودم و نه سر کار میرفتم و نه ادم شادی بودم. از افسردگی کنج خانه مچاله شده بودم تا همان مردم برایم دلسوزی کنند و مدام بگویند: طفلک نتوانست مشکلش را هضم کند، دیوانه نشود خوب است.
دوست داشتم در زندگیام رت باتلری بود و در تمام این سالها کنارم بود. دلم به او قرص بود و با ترس و لرز این سالها را نمیگذراندم.
القصه درست است که فرهنگها متفاوت است و ارزشها. اما ما در بعضی صفات با تمام انسانها مشترکیم. جدای از عقاید و اعتقاداتی که داریم و برایمان خط قرمز است، ما را به هم گره میزند.
چیزهایی که نوشتم برداشت من است از این رمان از دیدگاه خودم ولی همه چیز نیست همانطور که من بربادرفته را به رمان عاشقانه میشناختم ولی بعد از خواندن مقدمهاش متوجه شدم یک رمان تاریخی است. بخشی از تاریخ آمریکا.
#فلاح
@AaVINAa
عباس بابایی عزیز
حس میان من و شما
فقط حس هم شهری و
همسایگی نیست که وقتی
از اینجا بروم تمام شود
تمام حس های
پاک و معصومانه کودکی ست
که هر بار وقتی
نماد اِف ۱۴ را میدیدم
گمان میکردم که میتوانم
سوار آن شوم و بیایم به جایی
که شما آن جا هستید ،
آن حس مخلوط بغض و
اشک و
لبخندی ست که
پایان هر قسمت شوق پرواز
به سراغمان می آمد و
صدای زیبای
مرحوم حسن جوهرچی که
گوش هایمان را نوازش میکرد
به شنیدن ِ :
عباس عزیز
عاشقانه ای سروده ایم
تقدیم به تو ...
حس دیدنِ هرروزه عکسِ
بسیار بزرگ دیدار
شما و امام
که سر در
خانه مادری تان زده شده بود
و من همیشه کنجکاو بودم
بیایم و داخل خانه تان را ببینم
اما هیچ وقت نشد ...
حس عجیب شنیدن آن خاطره
معروفی که خانواده ای اتفاقی
به قزوین آمده بودند و
شما "بالام جان" مخصوص
خودمان را به فرزند بیمارشان
گفته بودید
و آن فرزند بیمار خوب شد
و هرسال بالام کوچک شما
به دیدارتان می آید ..
حالا تمام این حس ها برای
من بیست و چند ساله
چیزی فراتر
از پیوند قوم و خویشی
و همسایگی ست
حسی شبیه به
رفاقتی همیشگی و ماندگار
حسی شبیه به یک آشنایی
دور و دراز و قدیمی که
از سن هایمان قدیمی تر و
کهنه تر ست
حسی شبیه به
حسِ نابِ پدر فرزندی ...
من
نمیدانم چه رازی در دل
آسمان وجود داشت
که این گونه شما را
شیفته خود کرده بود
اما هرچه که هست
همان راز ، ما را نیز
شیفته شما و آسمان
کرده و
مثل آسمان که همیشه
هوای زمین را دارد
یاد شما نیز همیشه
هوای
دل ما را دارد ....
پس به حرمت این
یادِ عزیز بزرگِ جاودانه
بالام جان گفتنت را نیز
مثل آن دختر کوچک
حواله دل ما نیز بکن ....
_بیتا آرمان نیا
@AaVINAa
مزار شهید بابایی در مزار شهدای قزوین، کنار امامزاده حسین است. هروقت دلمان تنگ میشود بساط کتابمان را میبریم کنار مزارش. موقع برگشت شوق دلمان را پُر میکند به وسعت آسمانی که روزی در کرانهاش، عاشقانهای با این شهید داشته.
@AaVINAa
.
صبح بیدار شدی و آرزوی مرگ کردی...
راستی تو مگر اصلا خوابیده بودی؟
#انتقام_سخت
.@AaVINAa
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیگر برای فلسطین نمیتوان نوشت.
فریاد زدن کافی نیست حتی دیگر لازم هم نیست.
جهان را مرگ سکوت فرا گرفته،
مال حرام تا حلقوم نامردان را گرفته و آنهارا به ظلمات جهل و جهنم کشانده است.
اما ...اما آزادیخواهان هم سکوت کردهاند.
نای گریه نیست.
حنجرههایشان پاره شده از فریاد.
بغض نمیگذارد،
اشکها تا نیمهی چشم را گرفته و نیم دیگر رو به آسمان است.
دیگر نمیتوانند دستهایشان را بالا ببرند،
نا ندارند. خدا شاهد است که دیگر نای بلند کردن ۷۰ کیلو گوشت و خون ناشناس را ندارند.
دیگر هر کسی گوشهای نشسته و زانوی غم بغل گرفته و مینگرد رویای آزادی فلسطین را.
کودکان، کودکانی که هنوز صدای بمب و موشک گوشهایشان را کر نکرده و سرهایشان هنوز بر بدن است، در رویای فلسطینِ آزاد میچرخند و میخندند و در آغوش میکشند مادر خود را.
اما الان نه مادری مانده نه خندهای و نه حتی کودکی!
الان، در این تنگنای آزادی و جنگ،
تنها،
تنها،
امید مانده است.
✍🏻 مهدیه فصیحی
@AaVINAa
بی نام پدر یا به نام مادر، مسئله این است!
کدام کتاب را اول باید خواند؟
اول باید با نام مادرشروع کنیم یا بینام پدر!
ظاهرا حسی ناسیونالیستی در اسامی کتابها و ترتیب خواندنشان هم مشهود است...
بنده با نام مادر شروع به خواندن کردم ولی به کام پدر تمام شد....
همچنان که در چهار راه تیمسار، شمسی، سید و ممد خوشگله سرگردان بودم واز آخر هم متوجه نشدم پدر مهدیار و مادر مسیح چه کسی بود؟ هاتفی ندا داد که هان
«آغاز کتابست بی نام پدر ... پایان بودُ آن به نام مادر
✍ هوشنگی
@AaVINAa
محمود خالد و ام لیلا
خیلی چیز ها فراموشش میشد. از کشیدن سیفون گرفته تا بستن در یخچال. مادرش سرش داد میزد: سلیم سیفون رو بکش.. سلیم در یخچال رو ببند.. سلیم بیا جورابا رو از روی میز بردار..
آنوقتها خانوادهای پرجمعیت بودند و در منطقه ی بیت حانون زندگی می کردند. سلیم آخرین فرزند خانوادهای هشت نفره بود که با پدر و مادر و مادربزرگ می شدند یازده نفر. پدر میخندید و می گفت: ما تیم فوتبال هستیم!
بعد هم به خودش اشاره میکرد.
- تیم فوتبال محمود خالد و ام لیلا!
شوخی بابا محمود هیچ وقت کهنه نمی شد. صبح تنها زمانی بود که تمامی اعضای خانواده دور هم جمع بودند برای صبحانه. مالک میگفت: ام لیلا دروازه بان.
مادر میپرسید: چرا من دروازه بان؟
و مالک با خنده پاسخ میداد: چون از همه چاقتری مادر.
مالک هفده سال بیشتر نداشت اما فوتبالیست با استعدادی بود و به قول مربیاش شانس حضور در تیم ملی فلسطین را داشت. مادر صبح خیلی زود بیدار میشد. برای همه صبحانه و قهوه درست میکرد.
مالک آب میوه می خورد و سلیم آب و شکر. مادر بعضی وقت ها سلیم را به سختی دعوا میکرد چون یادش میرفت سیفون بکشد یا جوراب هایش را از روی میز بردارد. اما بعضی صبح ها که برای او شکر در آب میریخت دلش می گرفت و به آرامی گریه میکرد. گاهی وقت ها که سلیم خواب بود بالای سرش می ایستاد و نگاهش میکرد. سلیم بیگناه بود مانند تمامی بچه هایی که سندروم داون داشتند. چشم های مغولی ، چهره ی گرد و دست و پاهای چاقش معصومانه بود.
سلیم خیلی چیز ها را فراموش می کرد. از کشیدن سیفون گرفته تا بستن در یخچال اما هرگز از هاپو دور نمیشد .عروسکی که روزگاری سگی سفید و پشمالو بود و بعد از گدشت ده، دوازده سال عروسکی خسته و خاکستری بنظر می رسید که پسری سیزده،چهارده ساله لحظه ای رهایش نمی کرد.
با شروع جنگ تیم محمود خالد و ام لیلا از بیت حانون به سمت مرکز غزه براه افتادند. قرار بود بروند خانه ی عمو ندیم در شهر غزه. تصور می کردند آن جا امن باشد اما نبود. سلیم زوزه ی هواپیما ، صدای انفجار، لرزش زمین و درد و زخم و خاک و خون را نتوانست فراموش کند. ترسیدزمانی که دیوارها ترکیدند و شیشه ها شکستند.پدر دست او را گرفت و از ماشین بیرون کشیدش. مقابلشان ساختمانی فرو میریخت. آتشی پیچیده در دود و غباری سنگین به آن ها نزدیک می شد. دویدند. از همان روز مادر گم شد. اما لیلا را دیگر هیچکس ندید. آسمان تاریک شد و مسموم از آن همه گرد و غبار تلخ. سلیم ترسید وقتی عروسک را کف خیابان دید، دوید و او را بغل کرد. حتی سیلی پدر را هم تاب آورد. خوشحال بود که سگ عروسکی را نجات داده.
روزها گذشت و سلیم خیلی چیزها را هرگز فراموش نکرد؛ کشته شدن مالک را، زیر آوار ماندن خواهرانش امینه و امیره در مدرسهای که آن جا پناه گرفته بودند. حتی مرگ خواهر زخمیاش در بیمارستان از شدت درد وقتی مجبور بودند بدون بیحسی و بیهوشی پای چپش را قطع کنند. بازماندهها تصمیم گرفتند مانند هزارن نفر دیگر پیاده بروند و خودشان را به رفح برسانند. مدتها گذشت از تیم محمد خالد فقط سلیم مانده بود و مادربزرگ.
هنگامی که مادربزرگ از شدت تب و گرسنگی دیگر حرکتی نکرد، حرف نزد و حتی چشمانش را هم نبست، سلیم و عروسکش تنها ماندند در خرابهای که نمی دانستند قبلا" کلیسا بوده و حتی نمیدانستند در قاب دوربین سربازی اسرائیلی دیده میشدند که قلادهی سگ سیاهش را باز کرد. سگ دوید. از دیوار فرو ریختهی کلیسا پرید و دندانهایش را در ساق پای سلیم فرو کرد.
سلیم به سگ نگاه کرد و گفت: نکن هاپو دردم گرفت.
سگ سرش را به چپ و راست تکان داد. زخم عمیقتر شد و دردناکتر. سلیم را زمین زد.
- هاپو... هاپو اذیتم نکن. تو رو خدا...
سلیم جیغ زد از درد. سگ سیاه بازوی سلیم را گزید و صورت گرد او را پنجه کشید. سلیم گریه می کرد و التماس.
- هاپو... تو رو خدا ولم کن... هاپو تو رو خدا ...
سگ سیاه ول کن نبود. آنقدر سماجت کرد تا سلیم دیگر چیزی نفهمید جز خون و درد و زخم.
- پاشو سلیم. پاشو پسر...
صدای پدر بود. سلیم چشم باز کرد. خودش را به آغوش پدر انداخت و گفت: هاپو سیاهه اذیتم کرد.
- میدونم. من دیدم.
- دردم گرفت
- دیگه تموم شد. اون جا رو نگاه کن
همه منتظر سلیم بودند. مادر، مالک، امینه، امیره، مادر بزرگ و ..
پدر خندید گفت: ما تیم فوتبال هستیم! تیم محمود خالد و ام لیلا
✍بیژن کیا
@AaVINAa