ایرادی هم نداره خیالت راحت.
تیام دوباره به فکر فرو رفت، باخودش فکر میکرد شاید هم علیرضا درست میگوید و اگر این کار را خیلی وقت پیشها کرده بود، الان کلی پیشرفت هم کرده بود.
هرچه با خودش دو دوتا، چهارتا کرد، با اوضاع آنها نمیشد آنقدری پول جمع کرد که همه حساب و کتابهایش جور در بیاید.
_علیرضا، با اسمال قرار بذار. همین فردا.
_چشم داداش، اتفاقا اسمال آقا فردا مسافره، قرارشو میذارم قبل رفتنش ببینیمش.
***
_شب بخیر پسرم.
_مامان
_جانِ مامان.
_میگم دیگه لازم نیست همین یه دونه فرشو که مونده رو بفروشی، پول جوره، فردا میاد تو حسابم.
_دستت درد نکنه مادر، خدا خیرت بده. خدایا شکرت که پسرم شده نانآور خونه، نون حلال برام در میاره، هزار مرتبه شکرت. برو بخواب مادرجان، شبت بخیر.
*********
عقربهها، ساعت هفت صبح را نشان میدادند. دوباره دینگ دینگ ساعت، فضای اتاق را پر کردهبود. اینبار اما تیام، به سرعت از جا پرید و با عجله لباسهایش را به تن کرد. باید زودتر به قرار میرسید تا قبل از اینکه اسماعیل، راهی سفر شود، کار را تمام کند.
در خانه را که می.بست، نگاهش به صورت مادر گرهخورد. صورتی که با چین و چروکهای نمایانش، به خواب عمیقی فرورفته بود.
"خدا رو شکر که پسرم نون حلال در میاره" این جمله مادر در گوشش زنگ میزد. بعد از اینکه یک دل سیر صورت زیبای مادرش را تماشا کرد، در را بست و پلهها را دو تا یکی کرد تا سریعتر به قرار برشد.
_حلاله، چرا باید حلال نباشه؟! چارهای ندارم که، مطمئنا مامانم راضیه.
_نه بابا، چه حلالی، ربا، رباست، فرقی نداره تو چه شرایطی باشی، اگه مامان بفهمه چی؟
دو نیروی متقابل درون او، به جنب و جوش افتادهبودند. هر کدام تیام را به مسیری متفاوت میکشید.
با لرزش گوشی از نبرد بین دو نیرو کمی رها شد، علیرضا بود.
_سلام داش تیام، کجایی؟ دارم میرم سرقرار. دیر نکنی.
_سلام، باشه دارم میام علی.
برخلاف همیشه، اینبار سوار یکی از آن تاکسیهای زردرنگی شد، که صفی طویل تشکیل دادهبودند.
"خداروشکر که پسرم نون حلال در میاره" صدایی، مدام این جمله را در گوشش فریاد میزد.
دوباره تنش و نبرد، بین دو نیرو، درونش شعلهای آتش گداخت.
_آقا همین بغل پیاده میشم.
کرایهی ماشین را که داد، گوشی را برداشت و شروع به نوشتن کرد:
"علیرضا، من نمیخوام ربا بخورم، دوست ندارم نون حروم ببرم سر سفره مادرم، میخوام همون پسری باشم که نون حلال برای مادرش درمیاره."
شرمنده داداش.
کلمهی ارسال را که لمس کرد، نفس راحتی کشید و در لیست مخاطبینش، نام مادرش را جستجو کرد.
_الو مامانجان سلام، یه چای خوشرنگ دم کن که پسرت اومده برا مامانش یه نون داغ بگیره تا باهاش یه صبحونه بزنه بر بدن.
_قربونت برم پسرم، تا تو بیای آمادس.
کلید را در قفل در چرخاند و در را باز کرد. نگاهش به سجادهی مادر افتاد گلهای سرخ با برگهای سبز سجاده که کار دست مادر بود، حسابی چشم را نوازش میداد.
سرش را بالا کرد و گفت: خدایا شکرت...
#اسدی
#داستان_کوتاه
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
روزی قرآن ناطق را و روزی قرآن صامت را؛
یک روز سر میبرند و یک روز آتش میزنند...
ولی نمیدانند هرچه ببرند و آتش بزنند، نور آنها نه تنها خاموش نمیشود، بلکه گستردهتر میشود و شعاع بیشتری را روشن میکند.
همانطور که امام(ره) فرمودند: بکشید ما را ملت ما بیدارتر میشوند.
حتی کشتن پیروان قرآن هم، نور را بیشتر میکند، چه برسد به خود قرآن...
#اسدی
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
✏️______
تا حالا شده روی پفیلا سس قرمز بریزی و بخوری؟
دوستی داشتم که هرموقع میخواست پفیلا بخورد، باید یک عالم سس روی آن میریخت و میخورد.
آنقدر از آن تعریف میکرد، که فکر میکردم خیلی خوشمزه میشود و عمرم بر فنا رفته که تا به حال پفیلا را با سس نخوردم. این را هم بگویم، امتحان کردم اما، چنگی بر دل نمیزد.
از همان موقع در جمعهای دوستانه، هرجا پفیلا باشد یاد او میافتم، دوستانم هم یادش میافتند، با این کار بین ما و او تفاوتی بود که اورا بهیادماندنی کرده.
در نویسندگی هم، همین خاص بودن را باید پیش گرفت، نوشتن خاص.
بله، نوشتن کلمات بصورت خاص.
برای اینکه خاص بنویسید از کلمات تکراری و کلیشهای استفاده نکنید.
رسمالخط خاص هم برای خاصنویسی خوب است اما، حواستان باشد اگر روزی نویسنده معروفی شدید، از این روش استفاده کنید، اگر نه شما را به بلدنبودن متهم میکنند.
دوست ما هم که پفیلا را با سس میخورد، بین ما به عقل کل معروف بود، وگرنه اگر من میخواستم پفیلا را با سس بخورم، نتیجهای جز مسخرهشدنم نداشت.
#آموزش
#اسدی
با ما همراه باشید👇🏻
┏━🕊━••••••••••━━┓
@AaVINAa
┗━━━••••••••••━✏️┛