eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاه بهمن سمت پنجره‌ی چوبی مسجد می‌رود. آن چشم‌ها که رگه‌های خونی وسطش دویده را می‌شناسد. دوست ندارد مادر دوباره شاهد بردن یکی دیگر از عزیزانش باشد. با سقلمه‌‌ای که آجان به ران پایش می‌کوبد راه می‌افتد. کنار در مسجد چشم‌هایش را می‌بندند. _نگران نباش من کنارتم. صدای سید نفسش را بالا می‌آورد. _همه‌ رو سوار ماشین کنید. صدای سلطان بود که پشت سرشان نعره می‌کشید: وقتی که شاهنشاه بلایی سرتون بیاره که آرزو کنید ننه‌هاتون شما رو پس نمی‌انداختن می‌فهمید وقتی بهتون می‌گم از دستور تمرّد نکنید یعنی چی! روی صندلی جاگیر می‌شوند و راه می‌افتند. با پیچیدن‌های پی‌درپی و عوض کردن مسیر نمی‌فهمند کجا می‌روند. ماشین ناگهان ترمز می‌کند. تنه‌ی بهمن محکم به سید می‌خورد. _برو بعد از خرابه‌های ده کیلومتر جلوتر. _قرار بود ببریمشون دفتـ... _دستور جدیده می‌بریدشون زندان سیاه. بهمن عرق سرد روی پیشانی‌اش می‌نشیند و از درون گُر می‌گیرد. شنیده بود پا گذاشتن به این زندان یعنی رفتن داخل قبر و برنگشتن. چهره‌ی مادر دوباره توی ذهنش نقش می‌بندد. ترمز دوباره‌ی ماشین و کشیده‌شدن لاستیک‌ها روی زمین بلند می‌شود. چشمانشان را باز می‌کنند و داخل می‌روند. کنار در ورودی استخری با کاشی‌های آبی چر‌ک‌مرده و ته حیاط ساختمانی با نمای آجری توی چشم می‌خورد. چشمان بهمن هنوز به روشنایی خو نگرفته و تلوتلو می‌خورد. از ورودی ساختمان می‌گذرند. کنار درِ میله‌ای، سرباز بدون هیچ حرفی اشاره به لباس‌های روی قفسه می‌کند. بهمن و سید لباسشان را عوض می‌کنند و داخل سالن می‌روند. از هر اتاقی صدایی می‌آید؛ صدای ناله، گریه و آواز. به اتاق آخر که می‌رسند سرباز در را باز می‌کند و هولشان می‌دهد داخل. سید لبخند تلخی می‌زند و بهمن صدایش را صاف می‌کند: من شاهزاده‌ی حرم، قاسم‌بن‌الحسنم نام حسین چون عسل، می‌چکد از دهنم... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
بی‌دل نه چراغانی بود و نه صدای شادی و سازی ؛سفره‌ای وسط اتاق پهن بود، با دو صندلی در بالای آن. هوای مرطوب اتاق، گرما را در خودش نگه داشته بود. شمع‌های داخل سفره فقط توانسته بودند سفره و کمی از اطراف آن را روشن کنند. صورت پسر و دختری که روی صندلی‌ نشسته بودند توی تاریکی اتاق فرورفته بود. هنوز همه مهمان‌ها نیامده بودند. نغمه به سفره نگاه کرد که بی‌عیب و نقص بود از نبات و گردو گرفته تا اسفند و ظرف عسل. چه بد موقع برق رفته بود دعا کرد قبل از آمدن مهمان‌ها برق هم بیاید. با خودش گفت:  شاید هم هیچ‌وقت نیان. می‌خواست برگردد و به صورت یاسر که کنارش نشسته بود نگاه کند. تردید داشت با او حرف‌ بزند یا نه. از آینه نیمه روشن، او را می‌دید که چشمش به نان و نبات داخل سفره بود. در این مدت نتوانسته بود از آن چشم‌های سیاهش چیزی بخواند. یاسر چشمش به صفحه‌ای از قرآن بود.   نغمه وقتی دید حواس یاسر جای دیگر است پشیمان شد. نگاهش چرخید و به خودش توی آینه نگاه کرد. صورتش کامل تغییر کرده بود با موهای بلوند و مژه‌های بلند. انگار خودش نبود. اما زیبا شده بود حتی زیباتر از قبل. وقتی دید یاسر نگاهش نمی‌کند و اصلا برایش مهم نیست اشک توی چشم‌هایش دوید. با خشم آن‌ها را پس زد. دیگر نتوانست خویشتن‌داری کند - چرا مثل همه عروس دومادا نیومدی آرایشگاه دنبالم؟ یاسر که انتظارش را نداشت، جا خورد - کجای ما شبیه بقیه عروس دوماداست؟ خشم نغمه بیشتر شد - هیچ عروسی بلند نشده با برادرش بیاد سر سفره عقد یاسر تکانی توی صندلی خورد  - برادری که باعث  شده تو این‌جوری عروس بشی، کمترین کارش برات آوردن از آرایشگاهه  نغمه سعی کرد یقه لباسش را که به خاطر عرق کردن به گردنش چسبیده بود جدا کند - آهان پس قراره انتقام اون رو از من بگیری؟! یاسر قرآن توی دستش را سر جایش روی رحل جلوی آینه گذاشت - یادت باشه همون برادرت ازت انتقام گرفت نه من  مادر نغمه با نگرانی به داخل اتاق سرک کشید. نگاهی به آن دو که بالای سفره عقد نشسته بودند انداخت تا از چهره‌شان بفهمد چه حالی دارند، نمی‌خواست جلب توجه کند، لبخند ناشیانه ای زد و زود نگاهش را داد به سفره که مثلاً می‌خواهد کم و کسری‌اش را تکمیل کند. نغمه بعد از رفتن مادرش دلخور به شمع‌ها که داشتند آب می‌شدند خیره شد - من که راضی شدم به این وصلت، درد تو چیه؟ یاسر از روی صندلی بلند شد و پشت پنجره رفت. چراغ‌هایی در چند جای حیاط روشن بود - درد من معلوم نیست؟ کسی که هم پدرش رو ازش گرفتن هم حق انتخاب رو نغمه با شنیدن این حرف دلش می‌خواست سفره را بکشد و تمام وسایلش را چپه کند - انگار دومی بیشتر داره زجرت میده  صدای پچ‌پچ‌های بیرون از اتاق توی آن سکوت، مثل تیک‌تاک ساعت در خلوتی نیمه شب روی اعصاب یاسر بود. - اگه از دست دادن درد نداره چرا تن به این ازدواج دادی؟ میذاشتی برادرت خودش تاوان کارش رو پس بده  نغمه نگاهش را از شمع‌ها که حالا نصف شده‌بودند برداشت - چه فرقی داره من یا برادرم؟ مهم اینه که تو  انتقام پدرت رو بگیری  چشمان یاسر دودو می‌زد - برات مهم نیست که داری با یکی دیگه که دوستش نداری ازدواج می‌کنی؟ نغمه پوزخندی زد - الان، دوست داشتن مهمه؟ یاسر کلافه پوفی کرد - پس کِی مهمه؟ - دوست داشتن دل می‌خواد نغمه نگذاشت بغض گلویش بشکند آن را فرو داد، آرزو می‌کرد تا دلش سنگ شود، یاسر از باور حقیقت ترس داشت، از روی صندلی کنده شد و پشت پنجره رفت -پس هنوز دلت پیش اون پسره‌ست؟ اشک‌های نغمه سُر خوردند و تا چانه‌اش رسیدند -به چی می‌خوای برسی؟ از زجر دادن من لذت می‌بری؟ چجوری باید انتقام بگیری که آروم شی؟ یاسر دست مشت شده‌اش را به دیوار کوبید - چرا هی می‌گی انتقام؟ این انتقامه؟ برادرت که داره راست راست می‌گرده - از روی کینه که نبوده، اصلا پدرت رو نمی‌شناخت‌، یه لحظه از کوره دررفته - پس باید خودش تقاص اون یه لحظه رو پس بده نه تو نغمه ترسید اگر یاسر به خون‌بس راضی نشود چه؟ گر گرفت در آن تاریکی دنبال کیفش گشت بادبزن را بیرون کشید تا کمی خنک شود اما افاقه‌ای نکرد، احساس می‌کرد تمام آرایشش آب شده و توی صورتش پخش. یاسر به آدم‌های توی حیاط نگاه کرد، همان چند نفر هم دو دسته شده بودند و با فاصله از هم بودند، ریسه‌های خاموش که سرتاسر حیاط آویزان بودند، تاریکی حیاط به دلش چنگ زد، با صدای نغمه چشم از حیاط برداشت  - از اون لحظه‌ای که دیدمت برام آشنا بودی، آرامشی که تو وجودت بود و مهربونیت، با خودم گفتم حتما می‌بخشیش نغمه نفهمید چطور این حرف‌ها از ته ذهنش تا زبانش رسید. ادامه دارد..‌. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛