🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_بیستوچهارم
رسول پیراهن سعید را میشناسد: «ای وای، پسرم، سعیدِ بابا...»
رحمان بر سر میکوبد، حالا او میتواند به راحتی پابهپای امید و رسول، سوگواری کند.
سرهنگ دستی به سر کم مویش میکشد، نفسی بیرون میدهد، چیزی در کاغذ مینویسد: «خیلی متاسفم، امیدوار بودم حدسم اشتباه باشه، اما...»
کاغذ را روبهروی رسول نگه میدارد: «اینو ببرید پزشکی قانونی، برای تست دیانای»
شدت گریهی رسول بیشتر میشود، سرهنگ جعبهی دستمال کاغذی را جلوی او میگیرد: «دستمال بردار پدرجان...» بعد به پیراهن خونی اشاره میکند:
«گودرزی، اینا رو جمع کن، برگردون به کیسه.»
گودرزی با چشمانی گرد شده میگوید:
«من قربان؟» سرهنگ با کنایه میگوید: « میخوای بگم نیروی کمکی بیاد؟!»
نفس آسودهای میکشد: « بله قربان، ممنون میشم.»
سرهنگ میغرد: «وای گودرزی....» گودرزی همانطور که با اکراه، پیراهن خونی را در کیسه میگذارد، زیر لب میگوید: «چشم قربان...»
***
گیسو در باغ قدم میزند، صدای شکستن برگهای خشک، زیر بوتهای آجری رنگ گیسو و پژواک صدای کلاغها سکوت باغ را میشکند. مبینا روی تاب فلزی سفید رنگ، به آرامی تاب میخورد، گیسو پشت سرش قرار میگیرد، تاب را هُل میدهد، مبینا متوجه حضورش میشود:
«اومدی؟ بازم میخوای بگی برم ببینمش؟»
گیسو در سکوت، باز او را تاب میدهد، مانتوی کرمی بلند گیسو دستخوش نسیم سرد پاییزی میشود، با هر بازدم گیسو، بخار از سوراخهای بینی عروسکیاش بیرون میجهد. مبینا دو دستش را بر زنجیرهای نقرهای تاب قفل کرده، سرش را رو به آسمان گرفته، از سکوت گیسو کلافه شده: «یه چیزی بگو...قهری؟» گیسو تاب را نگه میدارد، جلوی او میایستد: «تو هنوز دلیل مخالفتت رو نگفتی؟ چرا نمیخوای ببینیش؟»
اشک در چشمان مبینا حلقه میزند:
«دلیلشو میخوای بدونی؟ همش به خاطر اون بود، قتل سعید، دربهدری من، اون همه اتفاق، فقط به خاطر اون بود...»
گیسو سر مبینا را به آغوش میگیرد:
«دلت میاد اینا رو دربارهش میگی؟ هیچ بهش نگاه کردی؟ معصومتر و مظلومتر از اون دیدی؟»
سکوت مبینا میدان را برای کلاغهای قیل و قال کن، خالی میکند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد