eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ حامد بازوی مادر را می‌گیرد، او را تا سالن پذیرایی همراهی می‌کند. احمد با نگاه دنبالشان می‌کند، همان‌طور که به آن‌ها خیره شده، می‌گوید: «غلط نکنم خبرایی هست، خدا بخیر کنه.» آسیه بازوی خود را از دست حامد رها می‌کند: «ول کن این صابمرده رو، چی‌ شد؟» حامد از پنجره نگاهی به بیرون می‌اندازد، با احمد و مبینا چشم تو چشم می‌شود، سرش را به طرف آسیه می‌چرخاند، متوجه مریم می‌شود که با تعجب حرکاتش را زیر نظر دارد. حامد انگشت اشاره را روی لبهای درشتش، عمود می‌کند: «هیس، بیا بریم تو اتاقم.» دیوارهای مشکی اتاق، با رنگ قرمزی که بر روی آن‌ها پاشیده شده و سه جمجمه‌ تزئین شده‌اند. اتاق حامد حتی در روز هم تاریک بود، آسیه لامپ را روشن می‌کند: « زود بگو چی شده، من تو اتاقت خفه می‌شم...» گیسو باچنگال شامی‌ها را در بشقابِ مقابل مبینا می‌گذارد: « ببین حمیرا چه کرده، چه بویی، معلوم نیست چی می‌ریزه تو غذا که بوی بهشت می‌ده.» مبینا لبخندی می‌زند، چنگالی برمی‌دارد و تکه‌ی کوچکی از کباب را به دندان می‌گیرد، گیسو نفس کلافه‌ای می‌کشد: «نخیر این‌طوری نمیشه، خودم باید دست‌ به‌کار بشم.» تکه‌ نانی برمی‌دارد، روی آن یک شامی و قدری سبزی می‌گذارد: «گوجه‌ هم که نمی‌خوری، فقط خیارشور...ببین سلیقه‌تو از برم!» مبینا لبخند پررنگتری می‌زند: « با اون معرکه‌ای که من به پا کردم، اگر یادت نباشه، عجیبه!» گیسو نان را می‌پیچد، به دست مبینا می‌دهد: «وای اون روز مُردم‌و زنده شدم، بدنت پُرِ کهیر شده بود.» مبینا می‌خندد: «من این‌قدر که نگران تو بودم، واسه خودم نبودم...حمیرا رو یادته؟ مثلا واست آب‌ قند درست کرده بود، همشو خودش خورد.» هر دو بلند بلند می‌خندند، این اولین باری‌ست که گیسو قهقه‌ی مبینا را می‌شنود... * رحمان شانه‌های رسول را ماساژ می‌دهد، امید لیوانِ آب را جرعه‌ جرعه به خوردش می‌دهد، سرهنگ در اتاق قدم می‌زند، جلوی نقشه‌ی استان می‌ایستد، به نقطه‌ای که با میخ قرمزی علامت‌گذاری شده زل می‌زند، باصدای رسول به خود می‌آید: «من آماده‌م، بریم!» این را با صدایی لرزان می‌گوید...سرهنگ به طرف رسول می‌رود، کنارش می‌ایستد، دستی بر شانه‌اش می‌گذارد: «مطمئنی پدر جان؟» رسول عرق‌چینش را از سر برمی‌دارد، در دست مچاله می‌کند: « بله» مشتش را به دهان نزدیک می‌کند، انگشت اشاره‌اش را به دندان می‌گیرد، هق‌هق رسول در میانِ هیاهوی ارباب‌رجوع منتظر در سالن گم می‌شود... * حامد پرده‌ی سیاهِ اتاق را کنار می‌زند، درجست‌و جوی احمد و مبینا چشمی در حیاط می‌چرخاند:«کجا رفتن اینا؟» آسیه به طرف او خیز برمی‌دارد، پرده را می‌بندد: «دِ بگو چی شده، دق کردم، حامد؟» حامد روی تخت می‌نشیند، چنگی به موهایش می‌زند: «پیداش کردن...» آسیه چنگی برصورت می‌زند: «گفتم چوپونه دید...نکنه شناسایی‌مون کنه...» حامد ناخن‌ انگشت شستش را به دندان می‌گیرد: «نمی‌دونم!» ضرب پایش بیشتر می‌شود...* احمد پشت در اتاق فال‌گوش ایستاده، مبینا پیراهن راه‌ راهِ احمد را مچاله کرده... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آۅیــــ📚ـــݩآ
نام کتاب: شب و‌قلندر نویسنده: منیژه آرمین @AaVINAa
فریاد کاروان ره‌زده، سکوت شب را شکسته بود. مردانی که کالای تجاری‌شان به تاراج رفته بود، در دامنه‌ی سرخ کوه، چون مورچگان بلا دیده به نظر می‌رسیدند. صدای ناله‌ی اسب‌ها و شتران زخمی با حرکات دیوانه‌وار و اصوات نامفهوم، که از گلوی بازرگان ورشکسته بیرون می‌آمد، به هم آمیخته بود. بازرگانی یهودی خود را به خاک می‌مالید و همچون مادران فرزند مرده بر سر و‌سینه‌ی خود می‌کوفت. او در میان جیغ‌های ممتد و کش‌دار می‌گفت:« قالیچه‌ام...قالیچه‌ام...همه زندگی‌ام از دست رفت. خانه خراب شدم. حاکم پوست از سرم می‌کند.» @AaVINAa
آۅیــــ📚ـــݩآ
فریاد کاروان ره‌زده، سکوت شب را شکسته بود. مردانی که کالای تجاری‌شان به تاراج رفته بود، در دامنه‌ی س
این بخشی از گشایش رمان است؛ کلمه‌هایی مثل ره‌زده، تاراج، مورچگان... اینها در نثرهای امروزی ما دیده نمی‌شوند در گشایش رمان تعلیق می‌بینیم اما به نظر تعلیقی سخت و پر ابهام نیست. @AaVINAa
آۅیــــ📚ـــݩآ
این بخشی از گشایش رمان است؛ کلمه‌هایی مثل ره‌زده، تاراج، مورچگان... اینها در نثرهای امروزی ما دیده
جلوتر که می‌رویم اسمی از افراسیاب برده می‌شود و من ذوق می‌کنم چرا؟ چون حس می‌کنم یک ربطی بین این افراسیاب و افراسیاب شاهنامه وجود دارد، به خصوص به این قسمتش که می‌رسم؛ «نام افراسیاب در ذهن مردم با افسانه‌هایی ترسناک آمیخته شده بود. در حالی که کسی به درستی نمی‌دانست او چه شکلی دارد. کاروانیان تنها سایه‌ی او را بالای کوه می‌دیدند، با نیم‌رخی که چون سنگ‌های سرخ کوه سخت و بی‌رحم به نظر می‌رسید. کسی را یارای نزدیک شدن به مردان سرخ کوه نبود. حتی تفنگچی‌های حاکم، که به جبر برای دستگیری افراسیاب و مردانش به سوی سرخ کوه می‌آمدند. در برابر خود جز کوهی سنگی نمی‌یافتند. کوهی سخت، یک‌پارچه و نفوذ ناپذیر.» @AaVINAa
آۅیــــ📚ـــݩآ
همه چیز از همین قالیچه شروع می‌شود...
شاید قالیچه کمی سورئال یا فانتزی اضافه می‌کند به ژانر تاریخی کتاب
آۅیــــ📚ـــݩآ
همه چیز از همین قالیچه شروع می‌شود...
درست از اینجا: «قالیچه اینک در برابر او گسترده شده بود. از درون قالیچه، زنی به او چشم دوخته بود؛ با پیامی نامفهوم در چشم‌هایش. دو بچه آهو، زیر پای زن نشسته بودند که نگاهی التماس آلود داشتند، حسی مشترک در چشم زن و بچه آهوها وجود داشت.» وقتی این توصیف را از نقش قالیچه می‌خواندم به نظرم آمد که عجب توصیف جاندار و زنده‌ای! نگو که...
پاییز شد...خون به دل انارها‌ شد... لاله‌ها ولی بی‌فصل دارند می‌رویند...خدایا شکرت...