🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_بیستوسه
احمد پشت در اتاق فال گوش ایستاده، مبینا پیراهن راه راهِ احمد را مچاله میکند. در انتهای راهرویی باریک، دو اتاق قرار دارد؛ اتاق حامد و درست در کنار آن اتاق احمد. مبینا همیشه از نزدیک شدن به اتاق حامد، وحشت دارد، احمد هم به هر بهانهای، از اتاق حامد دوری میکند. در حقیقت هیچ کدام از اعضای خانواده، به جزء آسیه، باسلیقهی حامد موافق نیستند!
احمد گوشش را به در چسبانده، آهسته میگوید: «صداشون نمیاد.»
مبینا نگران میشود، پیراهن احمد را میکشد، او را از در دور میکند، وارد اتاق احمد میشوند، اتاق احمد نقطهی مقابل اتاقیست که حامد برای خود ساخته؛ دیوارهایی به رنگ مهتابی، پردهای لیمویی و یک طرف دیوار را کتابخانهی کوچکی گذاشته که در بالاترین قفسهاش پیچکی در گلدان سفالِ لاجوردی خودنمایی میکند. طرف دیگر ساعت گرد سادهی خاکستری، زینت بخش دیوار است. تخت خواب کهنهای که در گوشهی اتاق است، تنهای جای راحت برای نشستن است. احمد معمولا همانجا درس میخواند. مبینا نفس زنان خود را روی تخت رها میکند...
حامد درِ اتاق را با حرکتی آنی باز میکند. دور و بر اتاق و تا انتهای راهرو را نگاه میکند: «کسی نبود، نگران نباش.»
در را میبندد...
سرهنگ کیسهای را جلوی رسول قرار میدهد:« گودرزی کیسه رو باز کن.» سرکار گودرزی پا میکوبد: «بله قربان» سرهنگ نفسی بیرون میدهد. دستش را روی شقیقهاش فشار میدهد و با لحن حرص داری میگوید: «این کارا لازم نیست. گودرزی، آزاد جانم، کارتو بکن.» گودرزی باز پا میکوبد: «بله قر...بان... چشم.»
نگاهش را از چشمغرهی سرهنگ میدزدد. کیسه را باز میکند. دستش را دراز میکند و پیراهنی از کیسه خارج میکند. بادیدن خونِ خشکیده بر پیراهن، آن را روی میز پرت میکند: «یا ابالفضل... یاخدا...»
رسول پیراهن سعید را میشناسد: «ای وای، پسرم، سعیدِ بابا...» رحمان بر سر میکوبد، حالا او میتواند به راحتی پا به پای امید و رسول، سوگواری کند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
تا وقتی قلبت ترک برندارد، کسی گوهر وجودت را نمیبیند.
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
زن انگشت سبابهاش را، تحکم آمیز جلو آورد و گفت: نکته همین است سقوط یک مرد از زمانی آغاز میشود که گریستن را برای خود ننگ بداند.
#شب_و_قلندر
@AaVINAa
افراسیاب با خود گفت: چرا من؟ چرا من اولین نفری باشم که پیمان رفیقان شکستهام؟ اگر بمیرم بهتر است تا این راز را فاش کنم. اگر آنها بدانند، دیگر حرمتی در میانشان نخواهم داشت.
#شب_و_قلندر
@AaVINAa
آۅیــــ📚ـــݩآ
افراسیاب با خود گفت: چرا من؟ چرا من اولین نفری باشم که پیمان رفیقان شکستهام؟ اگر بمیرم بهتر است تا
خیلی آرام و اصلا شما بگو نرم و آهسته، ماجرا عاشقانه میشود...
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_بیستوچهارم
رسول پیراهن سعید را میشناسد: «ای وای، پسرم، سعیدِ بابا...»
رحمان بر سر میکوبد، حالا او میتواند به راحتی پابهپای امید و رسول، سوگواری کند.
سرهنگ دستی به سر کم مویش میکشد، نفسی بیرون میدهد، چیزی در کاغذ مینویسد: «خیلی متاسفم، امیدوار بودم حدسم اشتباه باشه، اما...»
کاغذ را روبهروی رسول نگه میدارد: «اینو ببرید پزشکی قانونی، برای تست دیانای»
شدت گریهی رسول بیشتر میشود، سرهنگ جعبهی دستمال کاغذی را جلوی او میگیرد: «دستمال بردار پدرجان...» بعد به پیراهن خونی اشاره میکند:
«گودرزی، اینا رو جمع کن، برگردون به کیسه.»
گودرزی با چشمانی گرد شده میگوید:
«من قربان؟» سرهنگ با کنایه میگوید: « میخوای بگم نیروی کمکی بیاد؟!»
نفس آسودهای میکشد: « بله قربان، ممنون میشم.»
سرهنگ میغرد: «وای گودرزی....» گودرزی همانطور که با اکراه، پیراهن خونی را در کیسه میگذارد، زیر لب میگوید: «چشم قربان...»
***
گیسو در باغ قدم میزند، صدای شکستن برگهای خشک، زیر بوتهای آجری رنگ گیسو و پژواک صدای کلاغها سکوت باغ را میشکند. مبینا روی تاب فلزی سفید رنگ، به آرامی تاب میخورد، گیسو پشت سرش قرار میگیرد، تاب را هُل میدهد، مبینا متوجه حضورش میشود:
«اومدی؟ بازم میخوای بگی برم ببینمش؟»
گیسو در سکوت، باز او را تاب میدهد، مانتوی کرمی بلند گیسو دستخوش نسیم سرد پاییزی میشود، با هر بازدم گیسو، بخار از سوراخهای بینی عروسکیاش بیرون میجهد. مبینا دو دستش را بر زنجیرهای نقرهای تاب قفل کرده، سرش را رو به آسمان گرفته، از سکوت گیسو کلافه شده: «یه چیزی بگو...قهری؟» گیسو تاب را نگه میدارد، جلوی او میایستد: «تو هنوز دلیل مخالفتت رو نگفتی؟ چرا نمیخوای ببینیش؟»
اشک در چشمان مبینا حلقه میزند:
«دلیلشو میخوای بدونی؟ همش به خاطر اون بود، قتل سعید، دربهدری من، اون همه اتفاق، فقط به خاطر اون بود...»
گیسو سر مبینا را به آغوش میگیرد:
«دلت میاد اینا رو دربارهش میگی؟ هیچ بهش نگاه کردی؟ معصومتر و مظلومتر از اون دیدی؟»
سکوت مبینا میدان را برای کلاغهای قیل و قال کن، خالی میکند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد