eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
آۅیــــ📚ـــݩآ
دیروز باز خیلی اتفاقی این تصویر رو دیدم. فکر می‌کنید، ماجرای این صف و ازدحام چیه؟
من که وقتی خوندنم، باورش برام سخت بود. نوشته بود، صف مردم تهران برای دیدن یک فیلم در سال ۱۳۳۷ در سینما ایرانه. خوب البته نمی‌دونم کدوم فیلم و با چه محتوایی. شاید با ملاکهای ما زیاد هم سازگار نبوده. ولی وقتی فکر می‌کنم در عرض پنجاه و چندسال حکومت پدر و پسر پهلوی چطور داشتند یک سبک زندگی متفاوت را رقم می زدند، اهمیتش برایم بیشتر آشکار می‌شود.
آۅیــــ📚ـــݩآ
چند روز پیش که تفسیر سوره حمد رو گوش می کردم، این یه جمله برای آیه مالک یوم الدین به ذهنم رسید. بعد
حالا لطفا به این فرمایش ۳۷ سال قبل رهبر معظم انقلاب عنایت بفرمایید: «بارها گفته‌ام که هر پیامی، هر دعوتی، هر انقلابی، هر تمدنی و هر فرهنگی تا در قالب هنر ریخته نشود، شانس نفوذ و گسترش ندارد و ماندگار نخواهد بود.» (۱۳۶۵/۹/۲۷). با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آۅیــــ📚ـــݩآ
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 به نام خدا «سنگ‌ ابابیل‌ها» - همش تقصیر توعه مرد! بچه‌ام حالش
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 می‌خواهم چشم‌هایم را باز کنم ولی پلک‌هایم از گریه‌ی زیاد به هم چسبیده‌. خانه در سکوت فرو رفته است. سیاهی شب کم‌رنگتر شده و چیزی تا صبح نمانده. کمی سرم را بالا می‌آورم. پدر بیچاره‌ام همانطور نشسته و در خود مچاله شده خوابش برده است. مادر هم کنارم روی زمین دراز کشیده و دستش را زیر سرش گذاشته. چیزی رویشان نیست. دلم می‌خواهد می‌توانستم بلند شوم و حداقل رویشان را بکشم. هوای دم صبح سرد است. اشک در چشمانم جمع می‌شود. الان هفت سال است که آرامش از خانه‌ی ما رفته و خواب و خوراک و اصلا زندگی برای پدر و مادر و حتی خواهر کوچکم مهتاب روال طبیعی‌اش را از دست داده است. سرم را بر بالش می‌کوبم. دلم می‌خواهد بلند گریه کنم و فریاد بزنم. از این هفت سال در خاموشی بودن خسته شده‌ام. ولی دیگر دست خودم نیست. نمی‌توانم. مادر کمی تکان می‌خورد. نباید بیدارش کنم. می‌دانم همگی خسته‌اند و بی‌خواب. آرام به سقف خیره می‌شوم.‌ اشک‌هایم بالش و موهایم را خیس کرده است. **** - احسان نکن! بسه! ببین همه‌ی موهام خیس شد. مامان ببینه دعوام می‌کنه. صدای خنده‌هایمان همه‌ی دشت را پر کرده است. احسان پاچه‌های شلوارش را بالا زده و در آب خنک و زلال رودخانه ایستاده و به سمتم آب می‌پاشد. این بازی مورد علاقه‌ی ما بود. آب قلمرو احسان بود. من و مهتاب هم سنگ‌های بزرگ را جمع و پرتاپ می‌کنیم جایی که احسان ایستاده. آب شالاپی بالا می‌پرد و بر سر و رویش می‌ریزد. احسان از آب بیرون می‌آید و دنبالمان می‌کند. همیشه بعد از کلی بدو بدو، زیر سایه‌ی درخت بزرگ توت می‌نشستیم و ناهاری که مادر از ما خواسته بود برای احسان ببریم را با لذت می‌خوردیم. احسان پسرعمویم بود. سه سالی می‌شد با ما زندگی می‌کرد. از وقتی که عمو و زنعمو در یک حادثه‌ی عجیب در جاده‌ی خلوت ده که سالی چند ماشین بیشتر از آن رد نمی‌شد بر اثر تصادف از دنیا رفتند. احسان آن‌روز خانه‌ی ما بود که خبر تصادف را آوردند. ده ما فقط یک مدرسه‌ی ابتدایی داشت و عمو معلمش بود. همه خیلی او را دوست داشتند. بعد از عمو هیچ معلم درست و حسابی نداشتیم. مدرسه نیمه تعطیل شده بود. چند روز معلمی می‌آمد و بدون اینکه بدانیم چرا می‌رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی‌کرد. احسان هم بعد از تمام کردن ابتدائی دیگر مدرسه نرفت. نه اینکه نخواهد. نشد که برود. بابا امکان آن را نداشت که او را هر روز به شهر که خیلی دور بود ببرد و بیاورد. بعد از تصادف هم چشمش ترسیده بود و نمی‌خواست او را تنها به شهر بفرستد. مطمئن بود برادرش را کشته‌اند. می‌گفت: «حتما بدخواه و دشمن داریم. نمی‌توانم تنها یادگار برادرم را از خودم دور کنم.» اما احسان اهل یک جا ماندن نبود. هر روز صبح گوسفندهایمان را هی می‌کرد و در راه هم همه‌ی گوسفندان ده را جمع می‌کرد و راهی صحرا می‌شد تا غروب. من هم بعد از آمدن از مدرسه به بهانه‌ی بردن ناهار برایش دست مهتاب سه ساله را می‌گرفتم و راهی صحرا می‌شدم. مادر همیشه می‌گفت: «ناهار رو که رسوندی برگردد.» اما وقتی در کنار احسان بودی زمان معنایش را برایت از دست می‌داد. بیشتر روزها هنگام غروب با احسان به خانه برمی‌گشتیم. اما آن‌روز... آن‌روز شوم که همه چیزم را با خود برد... ✍️پ_پاکنیا با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام آقا 🌺🌸 تولد پدر جانتان مبارک🦋🦋🦋
💐 میلاد امام حسن عسکری (ع) بر شما مبارک باد. ▫️امام حسن عسکری " علیه السلام " فرمود: هرکس در دنیا در مقابل دوستان و هم نوعان خود متواضع و فروتنی نماید، در پیشگاه خداوند در زُمره صِدّیقین و از شیعیان امام علی "علیه السلام"خواهد بود. «بحارالأنوار، ج ۴۱، ص ۵۵، ح ۵»
«من قاتل پسرتان هستم» عنوان جالب این کتاب مخاطبان را مشتاق می‌کند که زودتر این کتاب را بخوانند. این کتاب مجموعه ده داستان کوتاه است که احمد دهقان بین سال‌های ۸۳_۷۷ نوشته است.
بعضی از منتقدین این کتاب را ضد جنگ معرفی می‌کنند و به‌خاطر نشان‌دادن زشتی‌های جنگ و منفور نشان‌دادنش او را مورد بی‌مهری قرار دادند. درحالی‌که چیزی که داستان را ضد جنگ می‌کند قدرت انتخاب است. اوج این بی‌اختیاریِ قهرمانِ داستان در «من قاتل‌ پسرتان هستم» دیده می‌شود و آن سربازی است که خفه می‌شود؛ البته نه به اختیار خودش! اینجاست که باید به منتقدین بگوییم به قول حافظ: «عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند» 🦋🦋 🦋🦋 نویسنده در داستان«مسافر» با ننه مریم یک داستان پست‌مدرن خلق کرده و در داستان «بلدرچین» با گل‌چهره یک داستان مدرن دیگر... با داستان «زندگی سگی» طنز تلخی از کهنه سربازان جنگی گفته است و با داستان «تمبر» مزه‌ی گس خرمالو که نماد عشق است را به مخاطبین چشانده و با باطل کردن تمبرِ مشترک، خودش را به وصال رؤیا رسانده است. با داستان «بلیط» سوار بر اتوبوس، سفری به انقلاب روحی رفقای جنگ می‌کنیم که الان چطور با هم بیگانه شدند و با داستان پریِ دریایی پرده از تصویرسازی ذهنی سه جوان مجروح جنگی برمی‌داریم که برای هم فداکاری کردند. با بی‌اختیاری محض همراه نویسنده از داستان «بن‌بست» و «من قاتل پسرتان هستم» عبور می‌کنیم تا به استقبال مادری برویم که از دوری فرزندش، یعقوب وار مجنون شده و با در اوردن چشمانش به این انتظار پایان می‌دهد با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا