eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ «هیچ تصوری ازش ندارم. نمی‌دونم چه شکلی بوده، رنگ چشمش، پوستش، لباش...عطر تنش...» آهِ کوتاهی می‌کشد:«کاش بود، کاش داشتمش.» گیسو دستش را می‌فشرد:« مبینا...بابات قبل از فوتش چیزی در مورد مادرت نگفت؟» مبینا نگاه عمیقی به گیسو می‌کند:« فرصت نشد، فقط یه حرفایی می‌زد. می‌گفت یه چیزایی هست باید بدونی، همه رو نوشتم دست کسیه، گفت اون خودش میاد سراغم» گیسو دستش را از روی دست مبینا برمی‌دارد. فرمان ماشین را می‌چرخاند. وارد خیابانی می‌شود. مبینا چشمان پرسشگرش را به اومی‌دوزد:« اینجا کجاست؟ مگه نمی‌ریم کلانتری؟» گیسو جلوی در بزرگ مجللی می‌ایستد. به سمت مبینا می‌چرخد:« می‌خوای دست‌نوشته‌های باباتو ببینی؟ می‌خوای حقیقتو بدونی؟» تعجب مبینا بیشتر می‌شود:« من...من گیج شدم...پدرم چه ربطی به این قصر داره؟» گیسو لبخندی می‌زند:« می‌خوای جواب سولاتو بگیری؟ خب پیاده شو...» مبینا از ماشین پیاده می‌شود. گیسو به سمت در می‌رود. کلید را در قفل می‌چرخاند. مبینا چشمان گرد شده‌ش را به دستان کشیده‌ی گیسو می‌دوزد. دیگر سوالی نمی‌پرسد و خود را به اتفاقات غافلگیرانه‌ای که در انتظارش است، می‌سپرد... حامد و آسیه بعد از چهار ماه، از زمان بازداشتشان دوباره در خانه و درکنار هم ایستاده‌اند. اما اینبار با لباس زندان و دستبند به دست، برای بازسازی صحنه‌ی جرم. آسیه به درودیوار خانه نگاه پرحسرتی می‌اندازد. آه از نهادش برمی‌آید. باغچه‌ی خشکیده، حوض خالی، آشغال‌های تل‌انبارشده‌ای که مردم به نشانه‌ی انزجارو نفرت به اتفاقی که در این خانه افتاده، به درون آن انداخته‌اند، منظره‌ی بدی ایجاد کرده. حامد کنار باغچه زانو می‌زند، یادآوری کارهایی که در کنار این باغچه انجام داده، به قلبش چنگ می‌زند. اشک‌های ندامت برگونه‌هایش جاری می‌شود... اکبری در مورد پرنده‌ای که گیسو در باغ پیدا کرده، تحقیق می‌کند. زیر لب زمزمه می‌کند:« پرنده‌ای که تمام مدت عمرش را در آسمان می‌گذراند...پس چطور شکارش می‌کنن!» نوید که مشغول ریختن چای است سرش را بالا می‌گیرد:« بامنی؟» اکبری مکثی می‌کند، از جا بلند می‌شود:« نوید بیا بریم» لیوان چای سریز می‌شود، دستش می‌سوزد. صورتش از درد جمع می‌شود:« کجا جناب سروان...» صدای اکبری از سالن به گوش می‌رسد:« بیا می‌فهمی!» 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
صبح نشده بود که بیدار شدم...یعنی صدای باران بود که بیدارم کرد... دیدم خدا باز یک عالمه طراوت ریخته است توی هوا...
گاهی فکر می‌کنم وقتی باران می‌بارد خدا می‌خواهد به همه نشان بدهد که چه قدر عاشق است...به همه...
امسال هر چه فرصت جستم برای رفتن، نیافتم... بالاخره دست به گوشی و خرید مجازی شدم... شما چه طور؟ به نمایشگاه کتاب رفتید؟!
راه اصلاح را نباید کالعدم و نشدنی حساب کنیم وگرنه پشیمان می‌شویم از اینکه می‌توانستیم عادل وصالح فراهم کنیم و نکردیم... (ره) @AaVINAa