🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوبیستوچهار
گندم از دور رفتن رعنا وابراهیم را تماشا میکند. لبخندی میزند و دستِ شکرش را به آسمان میبرد. هرچه او به باغ نزدیکتر میشود، آنها دورتر. گندم به در باغ میرسد. با باز شدن در گندم وارد میشود. اما در را نیمه باز رها میکند. آهسته در میان درختان سرو قدم میزند. نفسی از بوی گلهای باغ پر میکند. گیسو با آغوشی باز و رویی گشاده به سمت مادرش میآید. ناگهان لبخندش رنگ میبازد. چشمان گرد شدهی گیسو به پشت سر گندم میخ میشوند...
مبینا بعد از گذشت سه روز از فوت مریم، خبردار میشود. آنقدر التماس میکند تا سرهنگ اجازه میدهد، صبح خیلی زود برسر مزار مریم برود. چرا که با مرگ مریم خطر انتقام گیری از طرف منصور و دارو دستهاش تقویت میشود. مبینا خود را روی خاک سرد گورش میاندازد:« مگه منتظر این بچه نبودی؟ پس چرا گذاشتی رفتی؟یه بدبخت به این دنیا اضافه کردی که چی بشه؟ بشه یکی مثل من...» مبینا دقایقی کوتاه با مریم درد دل میکند. خیلی زود فرصت تمام میشود. پلیس جوانی که به اتفاق ماموری خانم، اورا همراهی میکند، به مامور زن اشاره میدهد، او به مبینا کمک میکند از روی مزار بلند شود. مبینا با چشمانی پفکرده و لباسی خاکی، در حال خروج از قبرستان است که صدایی او را برجایش منجمد میکند:« اومدی چیکار؟ توچکارهی مایی؟ با خواهرمن چه نسبتی داری؟ مگه نگفتم دیگه نبینمت...» مبینا چشمان پفکردهش را به چهرهی تکیدهی احمد میدوزد...
پیرمرد گدا وارد باغ میشود. گیسو از دور اورا میبیند:« مامان درو نبستی؟ این کیه داره میاد تو باغ؟» گندم پشت سر خود را نگاه میکند:« ای وای این کیه؟» هنوز حرفش تمام نشده که اکبری و نوید وارد باغ میشوند. پیرمرد کم توان، بادیدن اکبری و نوید رنگ عوض میکند. ردای بلند مشکیش را به طرفی پرتاب میکند. به طرف گیسو وگندم میدود. گندم جیغ میکشد« یا ابوالفضل »گیسو دست گندم را میگیرد و به طرف سالن فرار میکنند.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوبیستوپنج
خانهای با در وپنجرههای بسته، پنجرههایی که پردههای ضخیمش راه نفوذ هیچ نوری را به اتاقها، باقی نگذاشتهاند...مبینا روزهای سختی را در آپارتمان امنی که پلیس برایش محیا کرده، میگذراند. تنها روزهایی که جلسههای دادگاه برگذارمیشود، نور آفتاب را میبیند. اما او تاریکی را به روشنایی روز ترجیح میدهد. دیداربا آسیه، روزگارش را تیرهوتار میکند، چه رسد به روز...
در جلسهی دادگاه، دادستان و وکیل، شاهدو مطلع و متهم، در دو قطبی که شیطان میان خانوادهی دو برادر ایجاد کرده، مقابل هم ایستادهاند. هر دو طرف داغدار و هردوطرف پراز نفرت...آسیه از مرگ مریم باخبرشده. او به دنبال انقامی سخت از همهی آنهاییست که در مرگ مریم، مقصر میداند. آسیه چشمهای به خون نشستهش را بدون اینکه سرش را بالا بگیرد، در سالن میچرخاند. در ناخودآگاهش سوالها و جوابهایی در حال ردو بدل شدن است:« کی ؟ رسول؟ هانیه؟ مبینا؟ »
چوپانی که استخوانها را پیدا کرد، نانوایی که آسیه برای حملشان، از او گونی خریده است...اظهارات خود را بیان میکنند و آسیه هنوز در جستجوی مقصر مرگ مریم. بالاخره او در جایگاه قرار میگیرد...
گندم کفشهای پاشنه بلندش را از پا در میآورد، تا سریعتر فرار کند. گیسو پشت سرش را نگاه میکند، دیدن برق چاقو ضربان قلبش را بیشتر میکند:« بدو مامان...» اکبری کلت کمری خود را بیرون کشیده، فریاد میزند:«ایست...ایست وگرنه میزنمت...گفتم وایسا...» نوید تکهای سنگفرش شکسته را برمیدارد، به طرف مرد مهاجم پرتاب میکند. آه از نهاد مرد برمیآید:«آخ...کثافت...میکشمت...» با افتادن او بر روی زمین چاقو از دستش میافتد. کلاهگیس ژولیدهش هم ازسرش جدا میشود. مبیناکه همراهِ دختران، از پشت پنجره نظارهگر صحنهی روبهروست، فریاد میزند:« عارف! بخدا خودشه...» نوید و اکبری بالای سراو ایستادهاند. اکبری اسلحه را در مقابل او نگه میدارد:«تکون بخوری مغزت پخش زمینه...»
بعد از اینکه آسیه در جایگاه متهم قرار میگیرد، دادستان برگههای جلوی خود را مرتب میکند. ازروی اظهارات او میخواند :« خانم آسیه الف، در جلسهی قبلی اقرار کردید، به سر مقتول سعید الف ضربهای وارد کردید. که این ضربه منجر به فوت ایشون شد. شما گفتید که از ترس وبرای دفاع از خود این کارو کردید، سوال من اینه، چه خطری از جانب مقتول که در آن زمان نیمهجان و بی دفاع روی زمین افتاده بود، شما رو تهدید میکرد؟» آسیه چشمی در جمع میچرخاند. چهرهش از یادآوری صحنه درهم میرود:« بله، من به سرش ضربه زدم...م...من ترسیده بودم...» سرش را بین دو دست نگه میدارد. وکیل مدافع از جا برمیخیزد:« اعتراض دارم جناب قاضی، ایشون حرف توی دهن موکل بنده میذارن...» دادستان فریاد میزند:« اینا اظهارات خود متهمه جناب کدوم حرف...» قاضی برروی میز میکوبد:«اعتراض وارد نیست...نظم دادگاه رو رعایت کنید...»
صدای گریههای هانیه بلند میشود. آسیه از دیدن این صحنه لذت میبرد. خندهی هیستریکی میکند:« آره...من کشتمش...» اشک درچشمان به خون نشستهش، بالرزش تنش میلغزد و برگونههایش میچکد. هانیه به طرفش حملهور میشود:« قاتلِ وحشی، کثافت...»ماموران زن، هانیه را کنترل میکنند. آسیه ادامه میدهد:« تازه خبرنداری، حنانهی عزیزت رو هم من کشتم، من...» دستش را روی سینهش میزند:« هنوز دلم خنک نشده، وقت نشد، تولهش رو خفه کنم...کاش دستم بهش میرسید...»قاضی بارها چکشش را بر میز میکوبد:« ختم جلسهی دادگاه...» با افشای رازهایی در بارهی حنانه، مادر واقعی مبینا دادگاه به وقت دیگری موکول میشود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوبیستوشش
«اگر ناخنک زدی دستتو قلم میکنم...» چهرهی متفکری به خود میگیرد:«از کجا قلم میکنی؟» تعجب مادرش را که میبیند،به دستش اشاره میکند:« از اینجا؟ یا اینجا؟» مادرش نزدیکتر میآید، میخندد:« حالا چه فرقی میکنه؟» خندهاش را جمع میکند:« میخوام ببینم میتونم برم پاراالمپیک یا نه» صدای قهقههی مادرش در گوشش پژواک میشود. مدال طلا را کنار عکس قاب شدهی مادرش، آویزان میکند. باصدای گیسو به خود میآید:« خدا رحمتش کنه...شیدا میتونی بیای مراقب بچهی مبینا باشی؟» شیدا درکمد را میبندد. عینکش را بالا میدهد:« چرا من؟ پرستارا کجا هستن؟» گیسو به سمت پنجره میرود، از پشت شیشهی غبار گرفته به تصویر کمرنگ باغ نگاه میکند:« ترسیده، به کسی اعتماد نداره، باید بریم کلانتری نمیشه بچه رو ببریم...شیدا اون به تو اعتماد کرده» شیدا بابیمیلی قبول میکند...
آب درلیوان پلاستیکی، به رقص در آمده. انگشتان عارف کلافه از انتظار، بر میز ضرب گرفته. در اتاق بازجویی باز میشود. سرهنگ پوشه به دست وارد میشود. صندلی را کنار میکشد:« خب آقای عقربِ سیاه...» عارف نفس کلافهای بیرون میدهد:« اسم من عارفه آقا...» سرهنگ مینشیند:« البته فرقیهم نمیکنه اسمت چی باشه. اسمت هرچی میخواد باشه، عقرب، مار، افعی یا هرچیز دیگهای » خم میشود و خود را به عارف نزدیک میکند:« توی اون باغ چکار داشتی؟» عارف در چشمان سرهنگ زل میزند:«بدون وکیل، یک کلمه هم نمیگم» سرهنگ بلند میشود:« پدرو پسر، عین همید» از در اتاق خارج میشود...
نوزاد مریم را، هانیه و رسول از بیمارستان تحویل میگیرند. رسول حتی یک بار هم به چهرهی او نگاه نمیکند. هانیه نوزاد را زیر عبا قرار میدهد. رسول جلوتر از او حرکت میکند. هانیه پا تند میکند:« رسول...رسول...آرومتر من با این بچه نمیتونم بهت برسم» رسول میایستد:« ما این بچه رو نمیخوایم!» هانیه خشکش میزند:« چی؟ یعنیچی؟»رسول دستی در هوا تکان میدهد:« همین که گفتم، بچهی قاتل پسرم رو نمیخوام...» هانیه با چشمانی پر از اشک رفتن رسول را تماشا میکند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوبیستوهفت
«هیچ تصوری ازش ندارم. نمیدونم چه شکلی بوده، رنگ چشمش، پوستش، لباش...عطر تنش...» آهِ کوتاهی میکشد:«کاش بود، کاش داشتمش.» گیسو دستش را میفشرد:« مبینا...بابات قبل از فوتش چیزی در مورد مادرت نگفت؟» مبینا نگاه عمیقی به گیسو میکند:« فرصت نشد، فقط یه حرفایی میزد. میگفت یه چیزایی هست باید بدونی، همه رو نوشتم دست کسیه، گفت اون خودش میاد سراغم» گیسو دستش را از روی دست مبینا برمیدارد. فرمان ماشین را میچرخاند. وارد خیابانی میشود. مبینا چشمان پرسشگرش را به اومیدوزد:« اینجا کجاست؟ مگه نمیریم کلانتری؟» گیسو جلوی در بزرگ مجللی میایستد. به سمت مبینا میچرخد:« میخوای دستنوشتههای باباتو ببینی؟ میخوای حقیقتو بدونی؟» تعجب مبینا بیشتر میشود:« من...من گیج شدم...پدرم چه ربطی به این قصر داره؟» گیسو لبخندی میزند:« میخوای جواب سولاتو بگیری؟ خب پیاده شو...» مبینا از ماشین پیاده میشود. گیسو به سمت در میرود. کلید را در قفل میچرخاند. مبینا چشمان گرد شدهش را به دستان کشیدهی گیسو میدوزد. دیگر سوالی نمیپرسد و خود را به اتفاقات غافلگیرانهای که در انتظارش است، میسپرد...
حامد و آسیه بعد از چهار ماه، از زمان بازداشتشان دوباره در خانه و درکنار هم ایستادهاند. اما اینبار با لباس زندان و دستبند به دست، برای بازسازی صحنهی جرم. آسیه به درودیوار خانه نگاه پرحسرتی میاندازد. آه از نهادش برمیآید. باغچهی خشکیده، حوض خالی، آشغالهای تلانبارشدهای که مردم به نشانهی انزجارو نفرت به اتفاقی که در این خانه افتاده، به درون آن انداختهاند، منظرهی بدی ایجاد کرده. حامد کنار باغچه زانو میزند، یادآوری کارهایی که در کنار این باغچه انجام داده، به قلبش چنگ میزند. اشکهای ندامت برگونههایش جاری میشود...
اکبری در مورد پرندهای که گیسو در باغ پیدا کرده، تحقیق میکند. زیر لب زمزمه میکند:« پرندهای که تمام مدت عمرش را در آسمان میگذراند...پس چطور شکارش میکنن!» نوید که مشغول ریختن چای است سرش را بالا میگیرد:« بامنی؟» اکبری مکثی میکند، از جا بلند میشود:« نوید بیا بریم» لیوان چای سریز میشود، دستش میسوزد. صورتش از درد جمع میشود:« کجا جناب سروان...» صدای اکبری از سالن به گوش میرسد:« بیا میفهمی!»
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوبیستوهشت
«خوابهای بدم انگار تمامی ندارند.» کتاب را میبندد. عینک مطالعه را روی کتاب میگذارد:« گندم؟ میدونستی میشه که خوابهامون رو تاحدودی کنترل کنیم؟» گندم در قابلمهی مسی را میگذارد. دستهایش را با دستمال صورتی رنگِ حولهای پاک میکند. لبخند ملیحی میزند:« نظر خودته یا جایی خوندی؟» اکبر کتاب را روی میز ناهار خوری میگذارد، به طرف گندم میرود. صدای زنگ سالن به صدا در میآید. اکبر نگاهی به در میاندازد:« حلال زادهست، بیا صاحب فرضیه خودش اومد» گندم به سایهی گیسو که از پشت شیشهی برفکی مشخص است نگاه میکند:« گفتم این جمله رو کجا شنیدم...»
مبینا در آلاچیق چوبی وسط حیاط نشسته است. غافل از اینکه قرار است اسراری برایش فاش شود...
شایان نگاهی به اکبری و نوید میکند:« خودشه، دو ماهه زیرنظر داریمش...کارش فروش پرندههای نادر توی بازار سیاهه» اکبری سری به تایید تکان میدهد:« میخوایدباهاش چکار کنید؟» شایان دستی به تهریش مشکیش میکشد:« اگه مدرک کافی جمع کنیم، دستگیرش میکنیم...» اکبری پس سرش را میخاراند:« میشه یه لطفی در حقم کنید؟ فعلا دستگیرش نکنید.» شایان به اکبری نگاه میکند:« چرا؟» نوید دستش را ساتوری در هوا تکان میدهد:« یکی، به من بگه، چه خبره؟» اکبری نگاهِ عاقل اندر سفیهی به او میکند...
گیسو به همراه گندم به آلاچیق چوبی میآیند. مبینا به احترام گندم از جا بلند میشود:« انتظار دیدن هرکسی رو داشتم، بجز شما...» گندم لبخندی میزند:« منو ببخش که تصوراتت رو خدشه دار کردم» بعدبه صندلی اشاره میکند:« بشین دختر، کلی باهات حرف دارم.» گیسو در کنار مبینا قرار میگیرد:« برای شنیدن حقیقت آمادهای؟» مبینا نگاهش را میان هردوی آنها میچرخاند. یکهو دلش برای نوزادی که به بهانهی رفتن به کلانتری نزد شیدا به امانت گذاشته، به تپش میافتد:« من باید برم» از جا برمیخیزد و به طرف در خروجی میدود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوبیستونه
چادرسبز کمرنگِ براقش را روی سرش کشیده. از صورتش فقط لبهای تیره رنگش معلوم است. انگشت اشارهش را به طرف زن نشانه میرود. باصدای گرفتهای میگوید:« به این جمجمه نگاه کن، هرچی میپرسم راستشرو بگو. دروغ به گوشش برسه، از روی انگشتر بلند میشه، بختک میشه، حلقومتو... » زن میان حرفش میدود:«خانم من غلط کنم دروغ بگم...بپرسید» کمی در جایش جابهجا میشود. سرش را کمی بالاتر میگیرد:« مُعَرفت کیه؟» زن آب دهانش را فرو میدهد:« عقرب...عقرب سیاه» چادرش را باحرکت یکهویی دستانش به پشت هدایت میکند:« میدونی دروغ بگی چی میشه!» زن به چشمان یخی رمال زل میزند. باصدای لرزانی میگوید:« آ...آره، می...میدونم.» لبهای تیرهاش بالبخندی کش میآید:« خوبه...خب صفورا چراغا رو خاموش کن...» چراغها خاموش میشود. تاریکی تنها چیزیست که چشمانش میبیند...
صدای گندم مبینا را بر سرجایش میخکوب میکند:« حنانه...اسم مادرت حنانهست...» خاطرات مبینا را به سالها پیش میبرد. جایی که برای اولین بار، این اسم را شنیده است...آسیه با خشم قدم میزند و زیرلب غر میزند:« مردهش هم دست از سرم برنمیداره. دوساله دلم یه انگشتر طلا میخواد آقا میگه ندارم، اونوقت رفته قبر اون گور به گوری رو سنگ کرده، چه سنگی...مرمر...» رحمان کلید را در قفل میچرخاند. آسیه رو به مریم میکند. چهرهی برافروختهش را در هم میکند:« باباجونت اومد، شوهر نمونه...» رحمان با لبخندی وارد میشود:«خیره خانم صدات تا دم در میاد...» آسیه خود را روی مبل رها میکند. رویش را برمیگرداند. رحمان رو به مبینا میکند:« ببین چی واست آوردم بابا...» عروسک پلاستیکی را مقابلش تکان میدهد. آسیه دیگر نمیتواند سکوت کند. فریاد میزند:« چرا نمیذاری یه آب خوش از گلوم بره پایین؟ چرا اون گوربه گوری رو ول نمیکنی؟» رحمان عرقچین را از روی سرش برمیدارد. عرق پیشانیش را با آستین پاک میکند:«باز چی شده، گلو چاک دادی؟» آسیه پوزخندی میزند« زندگیمو حراج کردی، نباید چیزی بگم؟ بیا بیا این النگوامو ببر خیرات اون حنانهی...» رحمان میان حرفش میآید:« توچرا اینقدر حسودی زن، اون که دستش از دنیا کوتاهه چکارش داری؟ هرچی گفتی برات مهیا کردم. چشمت دنبال اون یه متر سنگه؟» مبینا با صدای گیسو از گذشته دل میکند:« حالت خوبه؟» نفس عمیقی میکشد و به آبی آسمانی چشمانش زل میزند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسی
تاریکی هم حریف برقِ چادرِ شبرنگش نمیشود. نگاهی به زنان داخل اتاق میاندازد. محجبه و کم حجاب اما عقایدشان باید یکی باشد. چون اگر از در باورهایشان ورود کند، تیرش به هدف میخورد:« هروقت ترسیدی بگو یا حسین، اونایی که باورش ندارن همین الان از اتاق برن بیرون» این را که میگوید، گوی سفید رنگی جلوی صورتش روشن میشود. چشمان یخیش نمایان میشوند. فریاد زنان بلند میشود«یاحسین...»گوی خاموش میشودـ چادر شب رنگ را تا نیمه روی چهرهش میکشد:« حالا خوب گوش کنید چیمیگم هرکی نور دید صلوات بفرسته، این نور، نورِ ستارهی بخته، هرکی ببینه طالعش خونده میشه، هرکی نبینه باید زود بره بیرون تا بلایی سرش نیاد» زن جوان بادیدن نور فریاد میزند:« دیدم...دیدم» بقیه خانمها از جا بلند میشوند:« صفورا چراغا رو روشن کن...» باروشن شدن چراغها زنان از اتاق خارج میشوند. زن جوانی که نور را دیده در اتاق باقی میماند...
گیسو که پشت سر مبینا تا دم در آمده، دست او را میگیرد:«بیا به حرفای مادرم گوش کن. خیلی چیزا برات روشن میشه» مبینا به چشمان گیسو زل میزند:« شما کیهستید! از کجا در مورد مادرم میدونید، اصلا چرا اومدید سراغم؟» گیسو نفس کلافهای میکشد:« همه چیز رو بهت میگیم. اما باور کن منم تازگیا فهمیدم » مبینا نگاهی به گندم میکند که در آلاچیق منتظر بازگشتش ایستاده....
«مشکلت رو برام بگو تا طالعت رو بخونم» انگشتانش را به بازی میگیرد:« چند وقتی بود به شوهرم مشکوک شده بودم، زود میرفت و دیر میومد. با ما شام نمیخورد، حوصلهمون رو نداشت...یه روز افتادم دنبالش، دیدم رفت توی یه خونه...بعد از نیم ساعت بایه زنی اومد بیرون» گوی سفید روشن میشود:« دیگه چیزی نگو، بذار من بگم، شوهرت داره خیانت میکنه، شوهرت میخواد اموالشو به نام اون کنه» زن میان کلامش میآید:« اما ما چیزی نداریم، مستاجریم، اونم یه کارگر سادهست» رمال چادرش را با حرکتی به عقب پرت میکند، صدایش را بلند میکند:«ساده تویی بیچاره، اینا فیلمشه برای اینکه سرتوبی کلاه بمونه» کاغذو خودکاری برمیدارد:« میری به این آدرس، میگی پریوش فرستادتم، به پرندهی سیاه میخری، میبری قبرستون آتیش میزنی» بعد از جعبهی چوبی کنار دستش بقچهای کوچک بیرون میآورد:« اصلا نخواه که اینو باز کنی که به خاک سیاه میشینی، اینو با خاکستر اون پرنده پای یه قبر بچه چال کن، شوهرت رامت میشه، اون زن هم توچشمش به سیاهی اون خاکستر...» زن بادستانی لرزان بقچه را میگیرد...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسیویک
چهرهی خود را پشت چادر مشکی پنهان کرده، تردد میان آدمهای رنگارنگی که هیچ شباهتی با او ندارند، ترس به دلش میاندازد. اما او باید پرندهای سیاه رنگ، برای قربانی به پای بخت سیاهی که رمال به پیشانیش چسباده، تهیه کند. در کنار مردی که آدرسش را گرفته بود، میایستد. بادیدن انگشترجمجمه در دستش، اطمینان پیدا میکند. اما در لحضهی آخر چیزی در درونش فرو میریزد. میخواهد برگردد که با صدای دورگهی او برجایش منجمد میشود« تا اینجا اومدی، میخوای دست خالی برگردی؟ »
«روزی که اون بچه رو تحویل گرفتن، هانیهو حاج رسول رو میگم. رسول نخواستش، هانیه از سر ناچاری با من تماس گرفت. اون منو پیدا کرد. » اشک در چشمان اقیانوسی گندم حلقه میزند. نفس عمیقی میکشد:« من همیشه فکر میکردم تک فرزندم. بعد از مرگ مادرم ما تاسالها فرانسه زندگی میکردیم، منو پدرم. من اونجا ازدواج کردم. پدرم بیشتر وقتش رو توی ایران میگذروند. بعد از اون تصادف...بعد از فوت پدرم، وقتی وصیتنامهش رو باز کردم، فهمیدم یه خواهردارم...» مبینا اشکهایش را مدام با گوشهی روسریش پاک میکند. گندم از روی میز فرفوژهی سفیدرنگ، دستمالی برمیدارد و به طرف اومیگیرد:« اولش نخواستم ببینمش...اما وقتی فهمیدم مادرش توی جنگ شهید شده و کسی رو نداره، دلم به حالش سوخت. رفتم دنبالش، پرسو جو کردم گفتن ازدواج کرده، آدرس پدرت رو با هزار مکافات پیدا کردم، اما دیر رسیدم. اونم توی تصادف مرده بود...» مبینا باصدای ضعیفی میگوید:« کشتنش...آسیه کشتش» گندم سری باحسرت تکان میدهد:« توی اون جلسهی دادگاه نبودم، اما وقتی گیسو برام تعریف کرد... » گریه امانش را میبرد. با صدای بغضآلودی میگوید:« خیلی دوست داشتم ببینمش اما موفق نشدم... رحمان و هانیه رو ملاقات کردم. تو رو وقتی خیلی کوچیک بودی دیدم. اون جعبهی موسیقی که فکرمیکنی یادگار مادرته من برات خریدم» مبینا سربلند میکند و با تعجب به گندم زل میزند...
به چهرهی استخوانی که پشت انبوهی از ریش پنهان شده، زل میزند:« زری جون گفته یه پرندهی سیاه، نباید لک یاخال داشته باشه...یکدست سیاه باشه.» مرد دستی به سبیلهای شمشیریش میکشد:« دنبالم بیا» به راه میافتد. زن هم پشت سراو به ناکجا، روانه میشود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسیودو
«پوستم کنده شد تا اجازهی اقامتت توی باغ گیسو رو بگیرم. اونم با بچه... » مبینا هنوز به چهرهی گندم زل زده. او در چهرهی خالهی ناتنیش به دنبال نشانهای از مادریست که فقط از او یک عکس سیاهوسفید شناسنامه را دیده است. آن هم زمانی که حتی تصور اینکه مادرش باشد در ذهنش نمیگنجید. با چیدن دانههای تسبیح در کنارهم، وجه جدیدی از زندگیش در مغزش شکل میگیرد. نگاهش را از گندم میگیرد و به گیسو خیره میشود:« پای همهی درد دلام نشستی، شاهد همهی شکستام، اشکام، تنهاییام...برای همین بهم نزدیک شدی؟»گیسو دستان مبینا را در دست میگیرد:« من اصلا خبر نداشتم باورکن. » مبینا درحال دستوپا زدن در تلاطم احساساتش است. از جا بلند میشود. چند قدم از آنها دور میشود. به طرف گندم باز میگردد. به سینهی خود اشاره میکند:«هنوز بیست سالم نشده، اندازهی هشتاد سال مصیبت کشیدم. اگر این شوخیه، بازی یا هرچیز دیگهایه...من دیگه بریدهم، دیگه نمیکشم. هرچیه تمومش کنید...» به طرف در میدود...
شیوا و رضا در دوطرف امید، همراه او از در بیمارستان خارج میشوند. رضا به طرف تاکسی زرد رنگ میرود. امید نگاهی به شیوا میکند، باصدای ضعیفی میپرسد:«از رفیقت چه خبر؟» شیوا بانگاهش رضا را دنبال میکند:« بیخبر...فقط میدونم چندروزیه خودش رو مرخص کرده. » امید چشمانش را ریز میکند:«خودش رو مرخص کرده آخه چرا؟ » شیوا به ماسک روی صورتش اشاره میکند:« بهترازاینه که کرونا بگیره.» مکثی میکند، دوباره ادامه میدهد:« امید؟ تو چرا میخوای حضانت بچه رو بگیری؟ نه بابات میخوادش، نه شرایط نگهداریش رو داری. تازه مریم وصیت کرده...» امید دستش را بالا میگیرد:«اون بچهی داداشمه...از خونمه، شاید الان بابام نخوادش اما...» رضا به طرف آنها میآید:«امید کوکا، ماشین دربست کردم. اول تورو میرسونم هتل، بعد شیوارو میبرم ترمینال» شیدا با چشمانی گرد شده به او نگاه میکند:« چرا ترمینال» رضا ساک لباس امیدرا در دست میگیرد:«شیوا جان میخوای بازبه جرم اقدام به قتل و هزار تهمت دیگه بندازنت زندان؟» دست امید را میگیرد، چشمش به نگاه متعجب او گره میخورد...
مبینا چمدان قهوهای رنگ را از زیر تخت خارج میکند. اندک لباسهایی را که در کمد فلزی دارد، خارج میکند. مانتوی مشکی، روسری مشکی، پیراهن مشکی، همه چیز مشکی....چشمش به دست لباس ارغوانی که گیسو برایش خریده میافتد. دستی نوازشگونه بر لباس میکشدـ. شال یاسی رنگی که روز تولدش از حمیرا کادو گرفته را هم، از درون کمد خارج میکند. کیف دستیش را که برمیدارد، جعبهی موسیقی کوچکی که سالها تنها همدم تنهاییهایش بود، روی زمین میافتد. درش باز میشود. آهنگی تکراری پخش میشود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسیوسه
«دوتا کوچه بالاتره، الان میرسیم» بانیم نگاهی به زنی که از چهرهش فقط نوک بینی و نیمی ازچشمانش معلوم است، این کلمات را برزبان میآورد. دستمال یزدی را از دور گردنش برمیدارد، دور مچش میپیچد:« راستی قیمت پرندهی سیاهی که هیچ خالی نداشتهباشه، وحشی باشه، بیعیبو نقص، سه تومنه خانم...» زن مکثی میکند، صدای پایش که قطع میشود، مرد میایستد. چشمانش را ریز میکند:« زیاده؟ » زن نفس کلافهای بیرون میدهد:« کمه؟ ازکجا بیارم؟» مرد دستی به انبوه ریشو سبیلش میکشد:« ببین همشیره؛ این قیمت واسه کوچیکاشه، مقطوعِ مقطوع، نداری...زَد زیاد، توروبخیرمارو...» زن میان حرفش میدود:«قبول...چارهای نیست، باشه» مرد نگاهی به اصراف میاندازد. دستمال یزدی را درون جیبش میگذارد. زن نگاهی به جیب پفکردهش میاندازد:« خیلی راه مونده؟ عجله دارم، بچهم رو سپردم به همسایه» مرد راه میافتد:« بازی اشکنک داره خانم...»
گیسو وارد اتاق میشود. دستهی چمدان را میگیرد. مبینا مقاومت میکند:«چرا نمیذاری برم؟چی ازجونم میخوای؟»گیسو دستهی چمدان را رها میکند:«داری فرار میکنی؟ خیلی خب برو، حتما نمیخوای نامهی پدرت رو بخونی.» مبینا قدمی برمیدارد. مکث میکند. حرفهای پدرش در مورد نامه را به خاطر میآورد. به طرف گیسو بازمیگردد...
محلهای با کوچههای بنبست، جویهای باریک فاضلاب، مقصدیست که قرار است از آن، پرندهای سیاه به قربانگاه برود تا بخت زنی را سفید کند! :« همینجا وایسا تا بیام...» زن سری تکان میدهد. مرد به راه خود ادامه میدهد دوکوچه آنطرفتر وارد خانهای کوچک میشود. هنوز قدم در حیاط نگذاشته که صدای مردانهای از پشت سرش، بند دلش را پاره میکند:« دستاتو بذار روی سرت بیا بیرون...»
زن که حالا چهرهش کاملا مشخص است، دگمهی بیسم را فشارمیدهد:« عملیات باموفقیت انجام شد...
مبینا در کنار تک نخل باغگیسو، نامهای را میخواند که به دست پدرش وبادستخط اونوشته شده، نامهای که نشانی صندوق امانات و یک کلید کوچک نقرهای در آن است. کلیدی که قفل رازهای سربه مهرگذشته را بازمیکند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسیوچهار
باد سوزنیهای سبز نخل را به حرکت در آورده. مبینا زیرسایه نخل و درکنار ارغوانیهای گلکاغذی، نامهی رحمان را میخواند:« مبینای عزیزم حالا که این نامه در دست توست، من دیگر در این دنیا نیستم...» بارها این جمله را در فیلمها شنیدهو دیده است، اما این بارمخاطب خود اوست. خواندن نامهی پدرش حتی بعد از گذشت یک سال، حالش را دگرگون میکند. بغض سنگینش را فرو میدهد، آهی میکشد. اشک مزاحم را از جلوی دیدش پاک میکند. رحمان در نامهای چند صفحهای ماجرای آشنایی و زندگی کوتاهشان را برای مبینا نوشته است...هرچه بیشتر میخواند، بیشتر دلش به حال خود و پدرمادرش میسوزد. برای خوشبختی که کوچکترین حقییست که از دنیا طلب دارد...
مقابلش مینشیند:«گفتن تو از آینده خبرداری، راست گفتن؟» گوی بزرگِ مقابلش روشن میشود. زن این بار لباسی زرد به تن کرده، اما آرایش همیشگی را به چهره دارد. لبهای کبودش را تکان میدهد، طوری که فقط برای خودش مفهوم است وردی را زمزمه میکند. در چشمان زن جوان زل میزند:« ترس تودلت افتاده...ازمن میترسی، نترس، من دوست توام. دوای دردات و راه حل مشکلاتت پیش منه...» زنِ جوان در جای خود کمی جابهجا میشود:« همهچی رو میدونی؟...میدونی چیه پسری که دوست دارم، داره با دخترعموش ازدواج میکنه، یه چیز بده از چشمش بیوفته...» زن مکثی میکند:«بذار یه چیزی بهت بگم» دست، درجعبهی کناردستش میکند و کیسهی کوچکی بیرون میکشد:« این حلال مشکلاتته. ایتو ببر توی آب جاری بنداز تا سه وقت دیگه بهت برمیگرده، سه روز، سهماه یا سه سال دیگه...» کیسه را از دستش میگیرد. زن جوان بلند میشود. سیلی محکمی به گوش زن رمال میزند:« چرا اینو پیشبینی نکردی؟» در باز میشود و دومامور وارد اتاق میشوند...
گیسو کنار مبینا مینشیند:« حالا دلیل نگرانیهای مادرم رو فهمیدم. مدام ازش میپرسیدم چرا از میون این همه دختر، بیشتر سراغ تورو میگیره...» مبینا نامههای پدر را در آغوش گرفته و چشمانش را بسته و در میان احساساتش، حیران است. ناگهان صدای مردانهای لرزه به قلبواندامش میاندازد...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسیوپنج
«میشه آخرین خواستهم رو برام برآورده کنید؟» سرهنگ به چهرهی آسیه زل میزند:« بگو چی میخوای، اگر بتونم انجام میدم» آسیه سرش را میان انگشتانش نگه میدارد، طوری که گویی از سرفقط شقیقه دارد:«میخوام برم سرخاک دخترم » سرهنگ نگاهی به دستان لرزانش میکند:« سرت درد میکنه؟ میخوای بگم...» میان حرفش میآید:« دردش از اون طنابی که میخواین بندازین دور گردنم بیشتر نیست» سرهنگ نفس کلافهای میکشد:«خودکرده را تدبیر نیست!» آسیه سگرمههایش را در هم میکند، کلافه مینالد:« جواب منو ندادین، اجازه میدین؟» سرهنگ از جا بلند میشود:« برای همین خواستی منو ببینی؟» آسیه نیمخیز میشود:« نه! حامد...اون گناهی نداره...من ضربهی آخر رو زدم...» سرهنگ قدمی برمیدارد:« اون که توی دادگاه مشخص شد، حکمشم اومد، اقدام به قتل عمد، از بین بردن جسد و مدارک جرم و... باید چندسالی بره زندان» آسیه میغرد:« آزادش کنید...ما خودمون قربانیم...من، مریم، حامد، همش به خاطر اون حنانهی گوربهگورشده...» سرهنگ سری از تاسف تکان میدهد:« برای درخواست اولت صحبت میکنم...» ازاتاق خارج میشود...
کیسهی کوچک را باز میکند:« انار؟ حتی به خودت زحمت ندادی یه چیز عجیبغریبی چیزی بذاری توی کیسه؟ دِ آخه انار خشک!» رمال که حرفی برای گفتن ندارد رویش را برمیگرداند... نورچراغهای گردان پلیس یکی درمیان برچهرهی ماتمزدهی رمال وهمدستانش میلغزد...
«ساکتو بستی تنهایی بری؟» قلب مبینا به تپش میافتد، پشت سرش را نگاه میکند:« تو...تواینجا!» بادیدن شیوا ورضا در کنار امید جواب سوالش را میگیرد. امید لبخندی میزند:«اومدهم تا کنارت باشم. میدونم خیلی سختی کشیدی، واسه منم سخت بود...»اشکهای مبینا هرچند برایش سخت تمام میشود، اما ته قلبش را آرام میکند. روزهای شوم به پایان رسید مبینا و امید درکنار همهی آنهایی که دوستشان دارند، زندگی خود را آغاز کردند. به امید روزگار خوشی که انتظارشان را میکشد...
«پایان»
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد