eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ چهره‌ی خود را پشت چادر مشکی پنهان کرده، تردد میان آدم‌های رنگارنگی که هیچ شباهتی با او ندارند، ترس به دلش می‌اندازد. اما او باید پرنده‌ای سیاه رنگ، برای قربانی به پای بخت سیاهی که رمال به پیشانی‌ش چسباده، تهیه کند. در کنار مردی که آدرسش را گرفته بود، می‌ایستد. بادیدن انگشترجمجمه در دستش، اطمینان پیدا می‌کند. اما در لحضه‌ی آخر چیزی در درونش فرو می‌ریزد. می‌خواهد برگردد که با صدای دورگه‌ی او برجایش منجمد می‌شود« تا اینجا اومدی، می‌خوای دست خالی برگردی؟ » «روزی که اون بچه رو تحویل گرفتن، هانیه‌و حاج رسول رو می‌گم. رسول نخواستش، هانیه از سر ناچاری با من تماس گرفت. اون منو پیدا کرد. » اشک در چشمان اقیانوسی گندم حلقه می‌زند. نفس عمیقی می‌کشد:« من همیشه فکر می‌کردم تک فرزندم. بعد از مرگ مادرم ما تاسالها فرانسه زندگی می‌کردیم، من‌و پدرم. من اونجا ازدواج کردم. پدرم بیشتر وقتش رو توی ایران می‌گذروند. بعد از اون تصادف...بعد از فوت پدرم، وقتی وصیت‌نامه‌ش رو باز کردم، فهمیدم یه خواهردارم...» مبینا اشک‌هایش را مدام با گوشه‌ی روسری‌ش پاک می‌کند. گندم از روی میز فرفوژه‌ی سفیدرنگ، دستمالی برمی‌دارد و به طرف اومی‌گیرد:« اولش نخواستم ببینمش...اما وقتی فهمیدم مادرش توی جنگ شهید شده و کسی رو نداره، دلم به حالش سوخت. رفتم دنبالش، پرسو جو کردم گفتن ازدواج کرده، آدرس پدرت رو با هزار مکافات پیدا کردم، اما دیر رسیدم. اونم توی تصادف مرده بود...» مبینا باصدای ضعیفی می‌گوید:« کشتنش...آسیه کشتش» گندم سری باحسرت تکان می‌دهد:« توی اون جلسه‌ی دادگاه نبودم، اما وقتی گیسو برام تعریف کرد... » گریه امانش را می‌برد. با صدای بغض‌آلودی می‌گوید:« خیلی دوست داشتم ببینمش اما موفق نشدم... رحمان و هانیه رو ملاقات کردم. تو رو وقتی خیلی کوچیک بودی دیدم. اون جعبه‌ی موسیقی که فکرمی‌کنی یادگار مادرته من برات خریدم» مبینا سربلند می‌کند و با تعجب به گندم زل می‌زند... به چهره‌ی استخوانی که پشت انبوهی از ریش پنهان شده، زل می‌زند:« زری جون گفته یه پرنده‌ی سیاه، نباید لک یاخال داشته باشه...یک‌دست سیاه باشه.» مرد دستی به سبیل‌های شمشیری‌ش می‌کشد:« دنبالم بیا» به راه می‌افتد. زن هم پشت سراو به ناکجا، روانه می‌شود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛