🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوبیستوپنج
خانهای با در وپنجرههای بسته، پنجرههایی که پردههای ضخیمش راه نفوذ هیچ نوری را به اتاقها، باقی نگذاشتهاند...مبینا روزهای سختی را در آپارتمان امنی که پلیس برایش محیا کرده، میگذراند. تنها روزهایی که جلسههای دادگاه برگذارمیشود، نور آفتاب را میبیند. اما او تاریکی را به روشنایی روز ترجیح میدهد. دیداربا آسیه، روزگارش را تیرهوتار میکند، چه رسد به روز...
در جلسهی دادگاه، دادستان و وکیل، شاهدو مطلع و متهم، در دو قطبی که شیطان میان خانوادهی دو برادر ایجاد کرده، مقابل هم ایستادهاند. هر دو طرف داغدار و هردوطرف پراز نفرت...آسیه از مرگ مریم باخبرشده. او به دنبال انقامی سخت از همهی آنهاییست که در مرگ مریم، مقصر میداند. آسیه چشمهای به خون نشستهش را بدون اینکه سرش را بالا بگیرد، در سالن میچرخاند. در ناخودآگاهش سوالها و جوابهایی در حال ردو بدل شدن است:« کی ؟ رسول؟ هانیه؟ مبینا؟ »
چوپانی که استخوانها را پیدا کرد، نانوایی که آسیه برای حملشان، از او گونی خریده است...اظهارات خود را بیان میکنند و آسیه هنوز در جستجوی مقصر مرگ مریم. بالاخره او در جایگاه قرار میگیرد...
گندم کفشهای پاشنه بلندش را از پا در میآورد، تا سریعتر فرار کند. گیسو پشت سرش را نگاه میکند، دیدن برق چاقو ضربان قلبش را بیشتر میکند:« بدو مامان...» اکبری کلت کمری خود را بیرون کشیده، فریاد میزند:«ایست...ایست وگرنه میزنمت...گفتم وایسا...» نوید تکهای سنگفرش شکسته را برمیدارد، به طرف مرد مهاجم پرتاب میکند. آه از نهاد مرد برمیآید:«آخ...کثافت...میکشمت...» با افتادن او بر روی زمین چاقو از دستش میافتد. کلاهگیس ژولیدهش هم ازسرش جدا میشود. مبیناکه همراهِ دختران، از پشت پنجره نظارهگر صحنهی روبهروست، فریاد میزند:« عارف! بخدا خودشه...» نوید و اکبری بالای سراو ایستادهاند. اکبری اسلحه را در مقابل او نگه میدارد:«تکون بخوری مغزت پخش زمینه...»
بعد از اینکه آسیه در جایگاه متهم قرار میگیرد، دادستان برگههای جلوی خود را مرتب میکند. ازروی اظهارات او میخواند :« خانم آسیه الف، در جلسهی قبلی اقرار کردید، به سر مقتول سعید الف ضربهای وارد کردید. که این ضربه منجر به فوت ایشون شد. شما گفتید که از ترس وبرای دفاع از خود این کارو کردید، سوال من اینه، چه خطری از جانب مقتول که در آن زمان نیمهجان و بی دفاع روی زمین افتاده بود، شما رو تهدید میکرد؟» آسیه چشمی در جمع میچرخاند. چهرهش از یادآوری صحنه درهم میرود:« بله، من به سرش ضربه زدم...م...من ترسیده بودم...» سرش را بین دو دست نگه میدارد. وکیل مدافع از جا برمیخیزد:« اعتراض دارم جناب قاضی، ایشون حرف توی دهن موکل بنده میذارن...» دادستان فریاد میزند:« اینا اظهارات خود متهمه جناب کدوم حرف...» قاضی برروی میز میکوبد:«اعتراض وارد نیست...نظم دادگاه رو رعایت کنید...»
صدای گریههای هانیه بلند میشود. آسیه از دیدن این صحنه لذت میبرد. خندهی هیستریکی میکند:« آره...من کشتمش...» اشک درچشمان به خون نشستهش، بالرزش تنش میلغزد و برگونههایش میچکد. هانیه به طرفش حملهور میشود:« قاتلِ وحشی، کثافت...»ماموران زن، هانیه را کنترل میکنند. آسیه ادامه میدهد:« تازه خبرنداری، حنانهی عزیزت رو هم من کشتم، من...» دستش را روی سینهش میزند:« هنوز دلم خنک نشده، وقت نشد، تولهش رو خفه کنم...کاش دستم بهش میرسید...»قاضی بارها چکشش را بر میز میکوبد:« ختم جلسهی دادگاه...» با افشای رازهایی در بارهی حنانه، مادر واقعی مبینا دادگاه به وقت دیگری موکول میشود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد