eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
783 عکس
99 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: نقاب هیولا ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ پوشه‌ی کرم رنگ را باوسواس روی میز قرار می‌دهد. بیسکویتی از ظرف روی میز برمی‌دارد، به دهان می‌گذارد. کمربند سیاهش را زیر شکم بزرگش سفت می‌کند. نگاهی به دکمه‌های پیراهنش که به سختی دوام آورده‌اند می‌کند: «از فردا رژیم می‌گیرم، قول...» سری به تأسف تکان می‌دهد. دوباره پوشه‌ را کمی صاف می‌کند. لبخندی می‌زند: «اینم سابقه‌ی مجرم، جناب سرهنگ، هنوزم صبح نشده. این سرعتم چند تا لایک داره؟...» بیسکویتی دیگر برمی‌دارد. زیرلب می‌گوید: «از فردا، قول...» شاخ‌ و برگ‌هایی را که تندباد بر روی مزار ریخته، کنار می‌زند: «مادر به فدات...عزیزکم» اشک‌هایش ردی بر چهره‌ی خاکی‌اش ایجاد می‌کنند. مرثیه‌ای زمزمه می‌کند. می‌خواند و کم‌کم صدایش بلندتر می‌شود. صدای گریه‌ای سوزناک از اطراف به گوشش می‌رسد. سر می‌چرخاند. آشنایی نمی‌بیند. دوباره مرثیه خوانی می‌کند: «یِلْوَلَد یَبْنی رِدْتِک مارِدِت دِنیا وَلامال ردتک لِلْحِمِل لومال، یِما بَعْدِه الحِمِل مامال و عِفِتْنی...» صدای گریه این‌بار بلندتر به گوشش می‌رسد. از جا بلند می‌شود. اطراف را می‌جوید. از پشت شمشادها سیاهی به چشمش می‌خورد. جلوتر که می‌رود، زنی را می‌بیند که سر بر زانو گذاشته، ضجه می‌زند. هانیه خم می‌شود، از سر دلسوزی می‌گوید: «حالت خوبه دخترم؟» زن سرش را آرام بالا می‌آورد. چهره‌ی دلسوز هانیه به یک‌باره رنگ عوض می‌کند. خشم صورتش را به سرخی فرو می‌برد:« تو؟ چطور جرأت کردی بیای اینجا...» روی صندلی سیاه رنگ نشسته‌ است. آرام به نظر می‌رسد، اما درونش غوغایی به پاست. نگاهی به ساعت می‌اندازد. دست‌های ظریفش را بر زانو می‌گذارد. با خود تکرار می‌کند: «آروم باش...» این جمله‌ نسخه‌ای‌ست که همیشه برای مراجعین خود می‌پیچید، حالا خود به این نسخه نیاز دارد. سرباز از اتاق بیرون می‌آید. فریاد می‌زند: «خانم مجد!» گیسو سرش را بالا می‌آورد: «بله؟» با راهنمایی او وارد اتاق می‌شود... پیرزن همراه با عروس زخمی از اتاق خارج می‌شوند. شیوا از روی نیمکت بلند می‌شود. به سمت آن‌ها می‌رود: «چی‌شد؟» پیرزن سرش را بالا می‌آورد تا بتواند به چهره‌اش نگاه کند: «داریم می‌ریم خونه‌ی مادر» دو مامور از اتاق خارج می‌شوند. نگاهی گذرا به آن‌ها می‌کنند. هنوز چند قدم دور نشده‌اند که یکی از آن‌ها به طرف شیوا می‌آید: «خانم شیوا احمدی؟» شیوا چشمان گرد شده‌اش را به چهره‌ی مامور می‌سپارد: «بله؟» سرباز دست‌بند را نشانش می‌دهد: «شما بازداشتید، باید با ما به کلانتری بیایید.» نسترن و پیرزن مات و مبهوت به هم زل می‌زنند. شیوا به پشت سرخود نگاه می‌کند. نگاه ملتمس به مرد جوانی که به سوی آن‌ها پا‌ تند می‌کند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ عکس‌ها را یکی‌یکی نگاه می‌کند:«اسمش بادخورکِ حمیرا، ببین چی نوشته» حمیرا دستمالی را که با آن در حال گردگیری است را کنار می‌گذارد. کنار او قرار می‌گیرد:«چی نوشته؟» گیسو لپ‌تاپ را به طرف او می‌چرخاند:« ببین، می‌گه کل زندگیش رو توی آسمون می‌گذرونه...»گیسو از قطار سریع‌السیر مغزش که در چند ساعت گذشته‌ سفر می‌کند، پیاده می‌شود. چشم به سرهنگی می‌دوزد، که ذره‌بین را با دقت روی کاغذ می‌گرداند، سربلند می‌کند. به گیسو زل می‌زند:« من از علوم غریبه سردر نمیارم، ببینید این کار به شرط اینکه رمال باشه، اما کلا یک تیکه کاغذ دلیل نیست، یا حداقل محکمه پسند نیست، که بشه در موردش اقدامی کنیم. اما اگر از توی دوربینا بتونیم بفهمیم کی این پرنده رو فرستاده توی باغ، شاید بتونیم یه کارایی بکنیم...» گیسو لیوان آب را روی میز قرار می‌دهد:« فیلم‌ها که دست خودتونه سرهنگ.» سرهنگ سری به تایید تکان می‌دهد:« خانم مجد شما بفرمایید، من باید این موضوع رو بررسی کنم...» نوزادی پیچیده‌شده در پارچه‌ی سفید گلدار، از درخت آویزان است. بندپوسیده‌ی قنداقه در حال پاره شدن است. صدای گریه‌ی نوزاد، کلاغ‌ها را به جنب‌وجوش می‌اندازد. آن‌ها در حلقه‌ای که بالای درخت ایجاد کرده‌اند، در چرخشند... «دکتر سامعی به آی‌سی‌یو...» پژواک صدای زنانه، فضای بیمارستان را پر می‌کند. مبینا با شنیدن صدایی که از بلندگو پخش می‌شود، چشم باز می‌کند. سینه‌اش به شدت بالا‌و پایین می‌شود. کابوسی که در رویا سراغش آمده، به جانش می‌افتد. نگاهی به اطراف می‌اندازد. بجز سایه‌ی پشت در، که صحنه‌‌ی آشنای این روزهای اوست، چیزی نمی‌بیند. دلش می‌خواهد، پرواز کند و خود را به نوزادی که در باغ جا گذاشته، برساند. از تخت پایین می‌آید. سرم مزاحم را از دستش جدا می‌کند... هانیه گوشه‌ی چادر مریم را می‌کشد:« چرا اینجا نشستی؟ بیا بیا ببین بچه‌مو کجا فرستادی...» گویی با دیدن مریم دیوانه می‌شود ، خون جلوی چشمانش را می‌گیرد. مریم را کشان‌کشان تا جلوی مزار سعید می‌کشد:« ببین، سعیدم اینجاست. همونی که عاشق تویِ وروره جادو شد، تویِ عفریته، اونوقت تو چکار کردی؟ بچه‌مو کشتی...» هانیه مشتی خاک برمی‌دارد:«پاشو سعید، زنت اومده...ماری که آب‌ودونش دادی. عشقت...» خاک را در هوا پخش می‌کند. دیوانه‌وار کل می‌کشد:«کلیلیلیش...کلیلیلیش...» خودرا روی مزار می‌اندازد. دردی در پهلوی مریم می‌پیچد. جیغ بلندی می‌کشد. هانیه از جا بلند می‌شود. بی اعتنا از کنار مریم می‌گذرد. صدای التماس‌های مریم در فضای آرامستان می‌پیچد... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ سرهنگ وارد اتاق می‌شود. کنار میز می‌ایستد. به پوشه‌ی کرم رنگ نگاهی می‌اندازد. زیر لب زمزمه می‌کند:« عارف الف، فرزند منصور، معروف به عقرب‌سیاه» پرونده را ورق می‌زند:« سابقه‌ی ضرب‌وجرح، زورگیری...» پوشه را می‌بندد:« خب آقای عقرب گیرت میارم.» گوشی را برمی‌دارد:« اسکندری بیا کارت دارم» تقه‌ای به در می‌خورد، اسکندری وارد می‌شود. پا می‌کوبد:« قربان» سرهنگ چیزی یادداشت می‌کند:« اسکندری بیا ببین این عقرب با منصور نسبتی داره؟ یا تشابه اسمیه. » اسکندری نزدیک می‌شود:« آقا مشخصاتش رو چک کردم پدرشه» انگشتان سرهنگ روی میز ضرب می‌گیرد. از جا بلند می‌شود:« بریم» از در خارج می‌شود. اسکندری به دنبال او پا تند می‌کند... شیوا نگاه ملتمس‌ش را به رضا می‌سپارد. رضا جلو می‌آید:« به چه جرمی اونوقت؟» مامور نگاهی به رضا می‌اندازد:« شما؟» رضا سینه سپر می‌کند، کمی جلوتر می‌رود:« نامزدشم» اشک در چشمان شیوا جمع می‌شود:« رضا نذار ببرنم، من کاری نکردم، اصلا نمی‌دونم چرا بازداشتم» رضا مابین ماموران و شیوا قرار می‌گیرد:« نمی‌ذارم به نامزدم دستبند بزنید» مامور نفس کلافه‌ای بیرون می‌دهد، چشمان مشکی‌ش را در چشمان قهوه‌ای رضا قفل می‌کند:« پس با ما تشریف بیارید، اونجا که تفهیم اتهام شدن شما هم می‌فهمید چرا» رضا دستش را پشت بازوی شیوا می‌فرستد، او را مشایعت می‌کند. شیوا با او و ماموران هم قدم می‌شود... مریم خاکِ مزار سعید را چنگ می‌زند. زار می‌زند:« سعید حلالم کن، من برات زن خوبی نبودم، درست. تو آقایی کن‌و منو ببخش پسر عمو...» پاهای هانیه سست می‌شود. یاد روز عروسی سعید می‌افتد و آرزویی که با مادر درمیان گذاشته است... کت‌و شلوار مشکی و پیراهن سفید، کروات قرمز با راه‌های ظریف طلایی که به سختی دیده می‌شوند و لبخندی که از چهره‌ش پاک نمی‌شود:« مامان مادرشوهر بودن چه حسی داره؟ ها داره زیر دندونت مزه می‌کنه نه؟» هانیه با لباس زرباف مشکی وطلایی دور پسر می‌گردد و اسپند دود می‌کند:«اللهم صل علی محمد وآل محمد، خیلی شیرینه، انگار دنیا رو بهم دادن، سعید.» سعید دست مادر را می‌بوسد:« نوکرتم، خداروشکر دارمت، دلم می‌خواد پنج‌تا نوه برات بیاریم از سروکولت برن بالا» صدای خنده‌هایشان از خاطرات شیرین در گوش هانیه پژواک می‌شود. ناگهان یاد نوه، دل هانیه را می‌لرزاند. تازه به یاد می‌آورد، جگرگوشه‌ش در شکم مریم است. پشت سرش را نگاه می‌کند. مریم روی مزار سعید از درد در خود می‌پیچد. به طرف او می‌دود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ صدای گریه‌ی نوزاد در مغز مبینا، و همهمه‌ای که بیمارستان را فرا گرفته، همزمان مانند پتکی بر سرش فرود می‌آیند. او تلوتلو خوران از در اتاق خارج می‌شود. همه‌ی فکرش نوزادی‌ست که بعد از چندروز بستری، به یادش آمده. مامور مراقب دم در ایستاده و انتهای سالن بخش را نگاه می‌کند. مبینا از جلوی او می‌گذرد. رد خونی که از آستینش بر زمین می‌چکد. مامور جوان را به خود می‌آورد:« کجا میری خانم، ای بابا چکار کردی باخودت! پرستار...» پرستاران که گویی از چیزی به وحشت افتاده‌اند، صدایش را نمی‌شنوند. همه آن‌ها دور هم جمع شده‌اند، درمورد چیزی حرف می‌زنند. مامور فریاد می‌زند:« ای بابا باشماهام، گوشاتون سنگینه؟» یکی از آن‌ها تا چشمش به مبینا می‌افتد، به خود می‌آید:« ای وای تو چرا از تخت اومدی پایین؟ ببینمت...» با حرکت پرستار بقیه پرسنل متوجه او می‌شوند. یکی از آن‌ها که قد بلندی داشت گفت:« توی این اوضاع فقط تو رو کم داشتیم...» مامور که هنوز دلیل نگرانی‌شان را نمی‌دانست، گفت:« کدوم اوضاع، چی شده مگه؟» پرستاری که داشت روی دست مبینا چسب می‌زد، سرش را به سمت مامور برگرداند. چشم‌های نگرانش را به او سپرد. بالحن ناراحتی گفت:« سرکار، کرونا اومده، بهمون آماده‌باش دادن. من جای شما بودم، جونمو برمی‌داشتمو در می‌رفتم.» مامور جوان بر پیشانی خود می‌کوبد:« یا خدا... حالا چکار کنیم» پرستار قدبلند، ماسکی به دست سرباز می‌دهد:« فعلا اینو بزن، دستات رو هم باالکل هفتاد درصد باید بشوری...» مبینا که هیچ چیز از حرف‌هایشان متوجه نمی‌شود، لب می‌زند:« باید برم خونه...بذار برم...» هانیه نمی‌توان به تنهایی مریم را از روی زمین بلند کند. به طرف در خروجی آرامستان می‌دود:« کمک...کمک...کسی نیست؟» نگهبان آرامستان از دور فریاد می‌زند:« چی‌شده همشیره؟ اتفاقی افتاده؟» هانیه دستانش را در هوا تکان می‌دهد:« زنگ بزن اورژانس بیاد» پیرمرد مکثی می‌کند. زیر لب زمزمه می‌کند:« بسم‌الله نکنه جنی شده» فریاد می‌زند:« بگم چی شده؟» هانیه چنگی به صورت می‌زند:« بگو زائو داریم، عجله کن» پیرمرد بیل را کناری پرت می‌کند:« یاجده‌ی سادات...طاهره، طاهره...» کمی بعد، همسر پیرمرد، طاهره خانم که با پاهای پرانتزی‌ش به سختی، سعی در تند راه رفتن دارد، به سمت او می‌آید... گیسو از اتاق سرهنگ خارج می‌شود. هنوز قدمی برنداشته است که باشیوا رخ‌به‌رخ می‌شود. گیسو چشمان گردشده‌ش را به چهره‌ی غم‌زده‌ی شیوا می‌سپارد:« شیوا! تو اینجا چکار می‌کنی؟ هیچ معلومه از دیروز کجایی؟» مامور دستش را بین شیوا و گیسو سد می‌کند:« صحبت بامتهم ممنوعه خانم» گیسو و شیوا هردو به مامور کلانتری زل می‌زنند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ چرخ‌های برانکارد باز می‌شود، بهیاران مریم را روی آن قرار می‌دهند. با ارتفاع گرفتن آن، مریم بهتر می‌تواند چهره‌ی هانیه را ببیند. سعی می‌کند به او چیزی بگوید. لب‌های سفید شده‌اش را باز می‌کند: «زن عمو...» هانیه از او چشم می‌گیرد، اشک‌هایش را پاک می‌کند و دندان‌هایش را روی هم فشار می‌دهد: «ما هیچ نسبتی با هم نداریم...» بهیاران برانکارد را حرکت می‌دهند. خاک به هوا بلند می‌شود. مریم که از درد به خود می‌پیچد، احساس می‌کند باید طلب حلالیت کند. با خود فکر می‌کند، نکند دیگر فرصتی نداشته باشد. حرف‌های پزشکش در گوشش پژواک می‌شود: «اینکه تا این ماه تونستی بچه رو نگه داری معجزه‌ست...اما خیلی خوشحال نباش، اگه نگهش داری ممکنه جون خودت به خطر بیفته...» اما او در ماه‌های دشواری که بر او گذشته بود، نه حوصله‌ی درمان را داشت، نه وقتش را. او فقط می‌خواست نوزادی را که به همراه سعید، سالها منتظرش بودند نگه دارد.حتی به قیمت به خطر افتادن جانش. برانکارد دور می‌شود و مریم فریاد می‌زند: «زن عمو حلالم کن، زن عمو از بچه‌م مراقبت کن.» هانیه باقدم‌هایی لرزان و چشمی اشک‌بار از او دور و دورتر می‌شود.... شیوا لیوان یک‌بار مصرف آب را سرمی‌کشد: «من اصلا نمی‌دونم شما از چی حرف می‌زنید. من هیچ وقت به مبینا آسیب نرسونده و نمی‌رسانم!» سرهنگ تبلت را جلوی او قرار می‌دهد: «این کیه خانم؟ تو نیستی؟» شیوا چشم‌های خاکستری‌اش را به صفحه‌ی تبلت می‌دوزد: «خب بله، من چند روز ازش پرستاری کردم...» سرهنگ چشم ریز می‌کند: «از پرستاری خسته شدی که خواستی بکشیش؟» شیوا به چشمانش زل می‌زند. چینی به پیشانی می‌اندازد: «چرا باید بهترین دوستم رو بکشم؟» سرهنگ صفحه‌ی تبلت را لمس می‌کند. فیلم را جلو می‌برد:« چه توضیحی برای این داری؟ این همدستته؟» شیوا به فیلم دقیق می‌شود. چشمان گرد شده‌اش را به چهره‌ی سرهنگ می‌سپرد: « این که عارفِ، پسردایی مبینا...یعنی پسرِ داییِ ناتنیشه..» سرهنگ نگاهی به او می‌کند: «از کجا شناختیش اینکه صورتش پوشیده‌ست!» شیوا اشاره‌ای به خالکوبی می‌کند: «من خوب این جونورو می‌شناسم. تاتوی عقرب روی گردنش هم تابلوئه.» سرهنگ از جا بلند می‌شود:« معلوم می‌شه...» از اتاق خارج می‌شود ... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ تک درخت نخل ته باغ، دل‌تنگ دختری‌ست که ساعت‌ها به او زل می‌زد. گویی هردو یک درد داشته باشند، حال‌شان باهم خوب بود. از وقتی مبینا در بستر بیماری‌ست، رخ آفت به نخل رو کرده است. حتی بارسیدن بهار، هیچ تغیری نکرده و هنوز حال‌وهوایش زمستانی‌ست. زنگ باغ به صدا در می‌آید، کبری خانم چنگک باغبانی را کنار می‌گذارد، به طرف در می‌رود. با باز شدن در چهره‌ی رامین نمایان می‌شود:« ای وای سلام آقا رامین شمایین» کبری همان‌طور که مقنعه‌ش را مرتب می‌کند، تند‌تتد لب می‌زند. رامین با حوصله، بدون این‌که لبخند از چهره‌ش پاک شود، به حرکات او خیره شده:« خوبید کبری خانم؟ حمیرا هست؟» کبری نگاهی به پنجره‌ی سالن می‌اندازد:« هست، چطور؟ نمی‌دونه اومدین؟» رامین وارد می‌شود، پاکت شیرینی را به دست کبری می‌دهد. سبدگل را روی زمین می‌گذارد و در را پشت سرش می‌بندد. سرش را پایین می‌آورد، چشم به پنجره، با صدای آهسته می‌گوید:« هیس، می‌خوام غافلگیرش کنم.» چشمان کبری با لبخند شیطنت آمیزلبهایش همسو می‌شوند... جیغ آمبولانس، قلب هانیه را به درد می‌آورد. او پراست ازحس ناکامی، از دست دادن و انتقام... با خود کلنجار می‌رود. سنگینی نفسش سینه‌اش را له می‌کند. دست به گریبان می‌برد. زیر لب زمزمه می‌کند:«حسبی الله ونعم الوکیل» بالاخره حس مادری بر دیگر احساساتش غلبه می‌کند. تا آمبولانس دور فلکه وسط آرامستان می‌چرخد، هانیه خود را به لاین دیگر می‌رساند. دست‌هایش را در هوا تکان می‌دهد:« صبرکنید...وایسید» آمبولاس درست نزدیک به او ترمز می‌کند. راننده سرش را بیرون می‌آورد:« ای بابا حاج خانم، از جونت سیرشدی؟» هانیه بی توجه به سوالش. به بدنه‌ی آمبولانس می‌کوبد:« اون زائو که می‌بری، عروسمه...منم ببرید» بهیار نگاهی به راننده می‌کند، سری به تایید تکان می‌دهد. هانیه به طرف عقب ماشین می‌رود. در باز می‌شود و او خود را به کنار مریم می‌رساند. مریم لبخند تلخی می‌زند، لبخندی که زود جایش را به اشک‌هایش می‌دهد... رامین وارد سالن اصلی باغ می‌شود. کبری جعبه‌ی شیرینی را به دستش می‌دهد. بالبخندی که محو نمی‌شود، دور می‌شود. رامین خوب می‌داند کجا می‌تواند، حمیرا را پیدا کند. عطر مست‌کننده‌ی فسنجان در فضای آشپزخانه پیچیده است. رامین نفسی پر می‌کند. زمزمه‌ می‌کند:« به‌به...» حمیرا در حال آب‌کش کردن برنج است. رامین پشت سرش قرار می‌گیرد:« دلت برام تنگ نشده بی‌معرفت!» شانه‌های حمیرا بالا می‌پرد، به پشت سرش نگاه می‌کند. آن‌قدر از دیدن رامین ذوق می‌کند، که دلیل این دوری را به دست فراموشی می‌سپارد... فاصله‌ی دردهای مریم کوتاه شده، باهر تکان آمبولانس درد در وجودش می‌دود. هانیه همه‌ی نفرتش را فراموش کرده، دست مریم را می‌فشرد:« الان می‌رسیم...» مریم لب‌هایش را تکان می‌دهد، هانیه سرش را کنار دهانش قرار می‌دهد:« بچه‌مو بسپر به مبینا...سعید دلش می‌خواست...» قبل از این‌که حرفش را تمام کند، چشمانش بسته می‌شود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ «اصلا باورم نمی‌شه به خاطر ورم صورتت، فضای شخصی‌ و گودبای پارتی مجردی و این چیزا رو بهونه کردی!» رامین با ابروهای گره‌ کرده در آشپزخانه قدم می‌زند و حمیرا را مورد خطاب قرار می‌دهد: «إ إ إ دختر تو پیش خودت چی فکر کردی؟ حمیرا با توأم...» حمیرا سر شرم پایین آورده و به دسته‌ گل رز ارغوانی زل زده است... عرق پیشانی بلندش را با دستمال، خشک می‌کند. قطره‌های عرق بر موهای کم پشت تراشیده‌اش، مانند شبنم‌های ریز می‌درخشند. پاهایش بر سرامیک سفید کف کلانتری ضرب گرفته. فقط دو ماه از نامزدی‌شان گذشته، اما زندگی‌شان خیلی زود دستخوش اتفاقات گوناگون شده است. رضا می‌داند که عشق تاوان دارد، عشق یک جفت چشم خاکستری که برای اولین بار در کلانتری اهواز، ملاقات کرده بود، همان روزی که به خاطر ضربه‌ای که شهلا به سر حامد کوبیده بود، به آنجا مراجعه کرد. او هیچ وقت تصورش را هم نمی‌کرد که به خاطر دوستی‌اش با امید و دوستی شیوا با مبینا، مجبور به سفر به تهران شود. شیوا از اتاق سرهنگ بیرون می‌آید. رضا با دیدن او دستی به چهره‌اش می‌کشد و از معادله‌ی چند مجهولی آشنایی‌اش دست برمی‌دارد... هانیه پشت در اتاق عمل منتظر است. باز تسبیح شاه‌ مقصودش را به التماس گرفته. چند دانه به انتها باقی مانده که در اتاق عمل باز می‌شود. پرستار با تخت چرخ‌دار نوزاد، بیرون می‌آید. چشمان هانیه برق می‌زند. پرستار صدا می‌زند: «همراه مریم الف...بیاد نوزاد رو تحویل بگیره.» صدای پرستار به دنیای پر هیاهوی مغز هانیه راه می‌یابد. در این میان صدایی از همه بلندتر است. فریادهای آسیه‌، موقع اعتراف در دادگاه : «سعید رو من کشتم... حامد فقط بی‌هوشش کرده بود. اونو لای فرش پیچیده بودیم. حامد رفت کلنگ بیاره، سعید یهو پامو گرفت...من...من ترسیده بودم، دیوونه شده بودم...اونم ولم نمی‌کرد. زل زده بود تو چشمام... من فقط خواستم از خودم دورش کنم، بابیل زدم تو سرش...» نفس‌های هانیه، با یادآوری حرف‌های آسیه، تنگ شده، عرق چهره‌ی چین خورده‌اش را می‌گیرد. از جا بلند می‌شود و سالن را ترک می‌کند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ پرچم کوچک روی میزش را مرتب می‌کند:« آرم پرچم باید وسط باشه... » اکبری نگاهش را از روی پرچم برمی‌دارد و به مانیتور خیره می‌شود:«خب حالا باید بگردم دنبالِ یه کفترباز...» فیلم‌های نزدیک‌ترین تاریخی که به دستگیری منصور بود را بررسی می‌کند. بادیدن تصویر اکبری لبش کش می‌آید:« إه این که تویی اکبری...این کیه؟» اکبری صندلی را به سمت میز می‌سراند، نزدیک‌تر می‌شود:« این ابراهیم... پدر این دختره‌ست، اسمش چی بود؟ هان رعنا... آرش، یکم فیلم رو ببر عقب...زوم کن... خودشه» آرش نگاهی به تصویر می‌اندازد:« این که فقط یه دستش معلومه...» اکبری کمی فکر می‌کند. در تصویر به دنبال چیزی می‌گردد:« خودشه، دوربینای فروشگاه...آرش بزن بریم.» آرش بعد از چند لحضه مکث، به دنبال اکبری پا تند می‌کند... رضا به طرف شیوا می‌رود:« چی شد؟» شیوا پیراهن راه‌راهِ رضا را چنگ می‌زند:« بیا بریم واست می‌گم» موبایل‌هایشان را تحویل می‌گیرند، از کلانتری بیرون می‌روند. شیوا نفس کلافه‌ای بیرون می‌دهد:« رضا باورت می‌شه عارف رفته سراغ مبینا، تا بلا ملا سرش بیاره؟ تازه سرهنگ می‌گفت منم همدست‌شم، شانس آوردم حرفامو باور کرد. وگرنه باید تو بازداشت می‌موندم...» رضا از حرکت می‌ایستد، دستی برسر کم‌موی تراشیده‌ش می‌کشد‌:« شیوا آروم باش، یکی‌یکی بگو؟ عارف چی؟» شیوا دوباره باهیجان شروع به صحبت می‌کند. رضا شقیقه‌ش را با دو انگشت می‌گیرد. تلفن قرمز رنگ رضا به صدا در می‌آید:« بله...بله خودمم...جدی به هوش اومد؟ خداروشکر، الان میام...» شیوا هنوز در حال توضیح دادن است... پرستار چند بار فریاد می‌زند:« همراه مریم الف...» صدای او با دور شدن هانیه، دورتر می‌شود. ناگهان صدای گریه نوزاد او را بر سر جایش میخ‌کوب می‌کند. هانیه پای رفتنش را پس می‌گیرد. به طرف او بازمی‌گردد. پرستار تخت چرخ دار را به طرف بخش نوزادان می‌برد، درحالی که پرستاری دیگر از اتاق‌عمل خارج می‌شود:« همراه مریم الف؟» هانیه به پرستار نگاه می‌کند:«بله» پرستار نزدیک می‌آید، سرش را پایین می‌گیرد:«چه نسبتی بابیمار دارید؟» هانیه در چهره‌ی پرستار جوان خبرهای خوبی نمی‌خواند:«از بستگان‌دورم» پرستار دست هانیه را می‌کشد، به کناری می‌برد:«چطور بگم؟ متاسفانه... بیمارتون...کد خورد...چیزه...فوت کرد» هانیه روی زمین می‌نشیند. احساسات خود را گم کرده است. نمی‌داند چه حسی دارد، غم؟ تاسف؟یا رضایت! صدای نوزاداز دور به گوشش می‌رسد. هانیه زیر زمزمه می‌کند:« گریه کن، برای بخت سیاهت، برای بی کسیت...»بالاخره چشمانش خیس می‌شوند. اشک‌های او از یکدیگر سبقت می‌گیرند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ صدای گریه‌ی نوزاد یتیم یک روزه، حزن‌انگیزترین صدایی‌ست که در بخش نوزادان می‌پیچد. گویی برای پدر و مادری که ندیده، ترکش کرده‌اند مرثیه می‌خواند و تنها گریه‌کنش، خود اوست. پرستاران بخش نوبتی تروخشکش می‌کنند، اما او عطر تن مادرش را نیاز دارد. آغوشی گرم و مهربان که نه ماه در آن شکل گرفته است. جسم سرد مریم که هنوز قطره‌ی اشکی در گوشه داخلی چشمش محصور مانده‌،بر روی برانکارد و در راه سردخانه درحرکت است. هانیه پشت سر او مانند مسخ‌ شده‌ها می‌رود. احمد از دور هانیه را می‌بیند. به طرف او پاتند می‌کند:« س...سلام...مریم...زایید؟» هانیه از حرکت می‌ایستد. نگاه سردش را به احمد می‌سپارد. چیزی درون احمد فرو می‌ریزد:« چیزی شده؟ زن عمو!» هانیه بغض می‌کند. چشمان سرخش را به کیسه‌ی سیاهی که بر برانکارد دور می‌شود، می‌لغزاند:« اونجاست...» احمد رد نگاهش را می‌گیرد. نگاهی به کیسه‌ی سیاه و نگاهی به هانیه:« نه...نه اون نیست...دروغه نه؟ » وقتی سکوت مرگ‌بار هانیه را می‌بیند، پروانه وار به سمت برانکاردی که دیگر به در سردخانه رسیده، می‌دود... گیسو رعنا را در آغوش می‌گیرد:« خوش‌حالم از اینکه داری میری سر خونه‌و زندگی‌ت. حتما خوشحالی که بابات ترک کرده، نه؟» رعنا اشکش را با دستمال مچاله شده در دستش، پاک می‌کند، دماغش را بالا می‌کشد. در میان اشک و لبخند، سری به تایید تکان می‌دهد. شیدا عینک ته‌استکانی‌ش را بالا می‌دهد. رعنا را در آغوش می‌گیرد:« دلم برات تنگ می‌شه، گندِ دماغ...» دخترهای دیگر می‌خندند...ابراهیم روی نیمکت سنگی باغ نشسته، چمدان قهوه‌ای کهنه‌ی رعنا درست کنار پایش قرار دارد. دست در جیب کتش می‌کند، عکسی از جیبش خارج می‌کند. عکس زنی جوان، بالباسی لیمویی رنگ، باشال سبزی که به دشتی پراز گل می‌ماند:« دیدی اومدم دنبال رعنات، خانمی! دیدی سرقولم ایستادم؟ تو هم قول بده منو ببخشی گلکم...» بغض می‌کند، جیب‌هایش را می‌گردد، نخ سیگار ته جیبش را بیرون می‌آورد. دلش می‌خواهد بکشد، هم سیگار را هم غصه‌ی طولانی‌ش را تابلکه با سوختن سیگار عمر غصه‌هایش کوتاه شود، پودر شود و خاکسترش را باد باخود ببرد... مبینا برگه‌ی ترخیص خود را امضا می‌کند. در دلش غوغایی‌ست. حس اینکه نوزادی که در باغ جاگذاشته‌است، آغوش اورا می‌خواهد، دیوانه‌اش کرده. با اشتیاق به اتاقش می‌رود و کیف پارچه‌ای که وسایل‌شخصی‌ش، در آن است برمی‌دارد. کنار سرباز قرار می‌گیرد:« من آماده‌م، بریم» سرباز که از سرهنگ دستور گرفته، اورا تا باغ همراهی کند، با او هم‌قدم می‌شود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ ماشین پلیس جلوی درباغ می‌ایستد. مبینا پیاده می‌شود. سرباز ساک کوچک او را از ماشین پایین می‌آورد. پیرمردی گدا و ژولیده، با قد خمیده در حال عبور است. مبینا به سمت در باغ می‌رود که به پیرمرد برخورد می‌کند:« ای وای ببخشید پدرجان» کاسه‌ی گدایی پیر مرد به زمین می‌افتد. مبینا خم می‌شود که کاسه را از روی زمین بلند کند، که با او چشم در چشم می‌شود. چشم‌هایی آشنا او را در جایش میخ‌کوب می‌کند. سرباز که حرکات مبینا را تماشا می‌کند، به سرعت به سمتش می‌آید:« چیزی شده؟» مبینا باصدای او به خود می‌آید:« نه ، چیزی نیست، این از دستش افتاد...» پیرمرد خود را جمع‌وجور می‌کند. کاسه را از دست مبینا می‌گیرد. بدون تشکر دور می‌شود. مبینا در رفتار و چشمان پیرمرد، چیزی غیر عادی حس می‌کند. همان‌طور که به سمت در می‌رود چندبار به پشت سرش نگاه می‌کند. پیرمرد دیگر قدخمیده راه نمی‌رود... گیسو که با تماس مبینا از آمدنش مطلع شده، خود را برای استقبال از او آماده کرده. رعنا نگاهی به گیسو می‌کند:« خب گیسو جون ما دیگه بریم!» گیسو لبخندی به او می‌زند:« رعنا من به عمو ابراهیمم گفتم، یک ساعت این‌و اونور بشه، طوری نمی‌شه، حمیرا فسنجون پخته، بدون ناهار نمی‌ذارم برید» هنوز رعنا جوابی نداده که زنگ باغ به صدا در می‌آید. گیسو لبخندی دندان نما می‌زند. دستی به بازوی رعنا می‌زند:« خب مهمانمونم رسید، الان میام» دختران به هم نگاه می‌کنند. شیدا باتعجب می‌پرسد:«مهمان...یعنی کیه؟» همه جلوی در سالن جمع می‌شوند. گیسو در را باز می‌کند و مبینا را در آغوش می‌گیرد:« خوش اومدی عزیزم...» شیدا عینک ته استکانی‌ش را روی چشمش تنظیم می‌کند. چشمان ریز شده‌ش ناگهان می‌خندد:« به، ببینید کی اومده...» باحرکت او بقیه‌ی دختران به سمت مبینا پا تند می‌کنند. مبینا در میان همهمه‌ی آن‌ها به دنبال رعنا می‌گردد. در حالی که رعنا از دور نظاره‌گر است... شیوا هنوز در حال تعریف کردن ماجراست. رضا بازوهای او را می‌فشرد. شیوا مهرسکوت برلبانش می‌زند و چشمانش، به دنبال جواب به لب‌های رضا خیره می‌شود. رضا به چهره‌ی شیوا که مانند اکلیل در نورخوشید می‌درخشد، زل می‌زند:« شیوا امید به هوش اومد...می‌شنوی؟» لب‌های او کش می‌آید:« واقعا؟ از کجا فهمیدی؟ پس چرا ایستادی؟ » رضا نگاه عاقل اندر سفیهی به او می‌کند:« شنیده بودم زنا وقتی حرف می‌زنن، کر می‌شن، الان دیگه به چشم دیدم...» شیوا چشمان گرد شده‌ش را به چهره‌ی خندان رضا می‌سپارد... اکبری فیلم‌های فروشگاه را با دقت نگاه می‌کند. درست همان روز و همان ساعتی که در فیلم‌های باغ ورود پرنده را ثبت کرده بود. کنج دیوار باغ، در فضایی که به خاطر عقب روی دیوار به وجود آمده، پیرمردی گدا با قدی خمیده، که چند وقتی‌ست بساط گدایی به پا کرده، ازبساطش جعبه‌ای برمی‌دارد، پرنده‌ای را به باغ می‌اندازد... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ به عادت دیرینه‌اش، دستکش‌های مخمل‌ش را برمی‌دارد. بوسه‌ای به پیشانی پیرمرد می‌نشاند:« باید برم عزیزم، گیسو منتظره» پیرمرد سر از کتاب برمی‌دارد، نگاهش روی موهایی که باگوشواره‌های مرواریدش یک رنگ شده، می‌نشیند:« زود برگرد...گیسو رو باخودت بیار، دلم براش تنگ شده» باقیمانده‌ی فنجان قهوه را سرمی‌کشد، فنجان را در سینی نقره‌ای که نقش‌هایی از شاهنامه برآن حک شده، قرار می‌دهد:« وقت نمی‌کنه بچه‌م، اما پیغامتو می‌رسونم» به طرف در سالن می‌رود. در درگاه می‌ایستد. به عقب نگاه می‌کند:« اکبر؟» پیرمرد نگاه عاشقانه‌ای نثارش می‌کند:« جانم گندمَم» چشمان آسمانی‌ش مانند همیشه برق می‌زند:« برام بخون » اکبر چشمانش را می‌بندد. شعری از نزار زمزمه می‌کند:« مرد برای عاشق شدن به یک دقیقه نیاز دارد و برای فراموش کردن به چندین قرن...در بندر آبی چشمانت...گندمم. » گندم لبخندی عمیق‌ به او می‌زند. از در خارج می‌شود... رضا دست امید را می‌فشرد. :« تو که نصف عمرمون کردی کوکا، این قلب دردت چه سیره‌ای بود دیگه» امید به سختی لب‌های رنگ پریده‌ش را تکان می‌دهد:« مبینا...» رضا میان حرفش می‌آید:« بسوزه پدر عاشقی، اونم خوبه، به هوش اومده...» پشت سرش را نگاه می‌کند. شیوا از پشت شیشه بااو چشم در چشم می‌شود. رضا نمی‌تواند اتفاقاتی را که افتاده برایش تعریف کند. تصمیم می‌گیرد چیزی بگوید تا حال رفیق‌ش بهتر شود:« شیوا بالاسرش بود، می‌گه سراغتو گرفته...» امید در چشمان رضا به دنبال حقیقت می‌گردد:« هیچ‌وقت دروغ‌گوی خوبی نبودی. » رضا حرف را عوض می‌کند:« ببین چی برات گرفتم، آبِ آلوئورا» از قصد بالهجه می‌گوید و می‌خندد... گندم در مسیرش تا رسیدن به باغ، به خاطرات حنانه فکر می‌کند، دخترسبزه‌گون جنگ زده‌ای که سالها مانند خواهر نداشته‌‌اش در کنارش بوده. کسی که تا وقت از دست دادنش نمی‌دانست که با او هم‌خون است. حنانه‌ای که در طول زندگی کوتاهش، یادگاری از خود به جا گذاشته، دختری که هم خلق‌وخویش وهم چهره‌اش بیشترین شباهت را به مادرش دارد. گندم می‌رود تا راز بزرگ زندگی این دختر را برایش فاش کند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ احمد برای بار چهارم ریش سفیدان فامیل را سراغ رسول می‌فرستد. گرد تا گرد «مضیف» پر است از مردانِ پیو جوانِ آبرومند فامیل، و معتمدان محل. از وقتی دادگاه او را تبرئه کرده، بارها برای رضایت گرفتن از رسول و خانواده‌ش، از ریش سفیدان و بزرگان قوم، مدد گرفته. اما مرغ رسول یک پادارد. او قصاص می‌خواهد. شیخ عبدالجبار، تسبیح دانه درشتِ مشکی رنگش را از میان انگشتان گوشتی‌ش رد می‌کند. جوانی که از جمع پذیرایی می‌کند، دله به دست نزدیک می‌شود. فنجان قهوه را پر می‌کند و جلوی شیخ می‌گیرد:« تفضل شیخنا...بفرمایید شیخ ما» شیخ فنجان قوه را از دست جوان می‌گیرد:« تِسلم...سلامت باشی» به سرعت سرمی‌کشد، فنجان دوم را سرمی‌کشد و فنجان را تکان می‌دهد. سینه‌ای صاف می‌کند. همه به احترام شیخ سکوت می‌کنند. همه‌ی نگاه‌ها به اوست:« ابوسعید!» همه جمع باهم بلند می‌گویند:« الله یرحمه...خدابیامرزتش» شیخ ادامه می‌دهد:« ابوسعید،می‌دونم داغ عزیز سخته، قصاص حقه اما بخشش بهتره.» رسول که هنوز دشداشه‌ی سیاه به تن دارد و چفیه عزایش هنوز دور گردنش است، چینی به پیشانی می‌اندازد:« یاشیخ می‌دونی داغ سخته و می‌خوای ببخشم؟ می‌دونی قصاص حق و باز می‌خوای...شیخ اگر فقط سهوا کشته بودن، جنازه‌ی بچه‌مو...» بغضش را باپاک کردن اشک‌هایش فرو می‌دهد:« به جنازه‌ی پسرم هم رحم نکردن شیخ... دوتا تیکه استخون نیم سوخته گذاشتن جلوم، گفتن این بچه‌ته» صدای گریه‌ی چند تن از جوانان فامیل بلند می‌شود. شیخ سکوت می‌کند، او هم می‌داند که خواسته‌ش سنگین است، اما بزرگ طایفه است و باید همه‌ی افراد فامیل را مدیریت کند. برای جلوگیری از نزاعی فامیلی... دختران رعنا را بدرقه می‌کنند. شیدا او برای بارسوم او را در آغوش می‌گیرد:« نری مارو فراموش کنی‌ها » دهانش را کنار گوشش قرار می‌دهد:« ارباب» رعنا چشمان پراشکش را به او می‌سپارد و خنده‌ای می‌کند:« ارباب تویی بقیه اداتو درمیارن. دلم برات تنگ می‌شه» رعنا از همه خداحافظی می‌کند و مقابل مبینا می‌ایستد. دست نوزاد در بغل مبینا را می‌بوسد:« کُپی خودته...اسمشو چی گذاشتی؟» مبینا نگاهش را از رعنا برمی‌دارد و به نوزاد در بغلش می‌سپارد:« هنوز هیچی...» رعنا که می‌داند پشت غم در چشمان مبینا چیست، لبخندی می‌زند:« من که بهش می‌گم کچلِ لُپو» هردو می‌خندند، رعنا مبینا را در آغوش می‌گیرد:« حلالم کن...» مراسم کفن‌و دفن مریم خیلی سریع برگذار می‌شود. اما مراسم او فقط یک شرکت کننده دارد. احمد که نمی‌تواند خبر فوت او را به آسیه وحامد بدهد، به تنهایی مراسم او را اجرا می‌کند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛