eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ به عادت دیرینه‌اش، دستکش‌های مخمل‌ش را برمی‌دارد. بوسه‌ای به پیشانی پیرمرد می‌نشاند:« باید برم عزیزم، گیسو منتظره» پیرمرد سر از کتاب برمی‌دارد، نگاهش روی موهایی که باگوشواره‌های مرواریدش یک رنگ شده، می‌نشیند:« زود برگرد...گیسو رو باخودت بیار، دلم براش تنگ شده» باقیمانده‌ی فنجان قهوه را سرمی‌کشد، فنجان را در سینی نقره‌ای که نقش‌هایی از شاهنامه برآن حک شده، قرار می‌دهد:« وقت نمی‌کنه بچه‌م، اما پیغامتو می‌رسونم» به طرف در سالن می‌رود. در درگاه می‌ایستد. به عقب نگاه می‌کند:« اکبر؟» پیرمرد نگاه عاشقانه‌ای نثارش می‌کند:« جانم گندمَم» چشمان آسمانی‌ش مانند همیشه برق می‌زند:« برام بخون » اکبر چشمانش را می‌بندد. شعری از نزار زمزمه می‌کند:« مرد برای عاشق شدن به یک دقیقه نیاز دارد و برای فراموش کردن به چندین قرن...در بندر آبی چشمانت...گندمم. » گندم لبخندی عمیق‌ به او می‌زند. از در خارج می‌شود... رضا دست امید را می‌فشرد. :« تو که نصف عمرمون کردی کوکا، این قلب دردت چه سیره‌ای بود دیگه» امید به سختی لب‌های رنگ پریده‌ش را تکان می‌دهد:« مبینا...» رضا میان حرفش می‌آید:« بسوزه پدر عاشقی، اونم خوبه، به هوش اومده...» پشت سرش را نگاه می‌کند. شیوا از پشت شیشه بااو چشم در چشم می‌شود. رضا نمی‌تواند اتفاقاتی را که افتاده برایش تعریف کند. تصمیم می‌گیرد چیزی بگوید تا حال رفیق‌ش بهتر شود:« شیوا بالاسرش بود، می‌گه سراغتو گرفته...» امید در چشمان رضا به دنبال حقیقت می‌گردد:« هیچ‌وقت دروغ‌گوی خوبی نبودی. » رضا حرف را عوض می‌کند:« ببین چی برات گرفتم، آبِ آلوئورا» از قصد بالهجه می‌گوید و می‌خندد... گندم در مسیرش تا رسیدن به باغ، به خاطرات حنانه فکر می‌کند، دخترسبزه‌گون جنگ زده‌ای که سالها مانند خواهر نداشته‌‌اش در کنارش بوده. کسی که تا وقت از دست دادنش نمی‌دانست که با او هم‌خون است. حنانه‌ای که در طول زندگی کوتاهش، یادگاری از خود به جا گذاشته، دختری که هم خلق‌وخویش وهم چهره‌اش بیشترین شباهت را به مادرش دارد. گندم می‌رود تا راز بزرگ زندگی این دختر را برایش فاش کند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛