🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوبیستوشش
«اگر ناخنک زدی دستتو قلم میکنم...» چهرهی متفکری به خود میگیرد:«از کجا قلم میکنی؟» تعجب مادرش را که میبیند،به دستش اشاره میکند:« از اینجا؟ یا اینجا؟» مادرش نزدیکتر میآید، میخندد:« حالا چه فرقی میکنه؟» خندهاش را جمع میکند:« میخوام ببینم میتونم برم پاراالمپیک یا نه» صدای قهقههی مادرش در گوشش پژواک میشود. مدال طلا را کنار عکس قاب شدهی مادرش، آویزان میکند. باصدای گیسو به خود میآید:« خدا رحمتش کنه...شیدا میتونی بیای مراقب بچهی مبینا باشی؟» شیدا درکمد را میبندد. عینکش را بالا میدهد:« چرا من؟ پرستارا کجا هستن؟» گیسو به سمت پنجره میرود، از پشت شیشهی غبار گرفته به تصویر کمرنگ باغ نگاه میکند:« ترسیده، به کسی اعتماد نداره، باید بریم کلانتری نمیشه بچه رو ببریم...شیدا اون به تو اعتماد کرده» شیدا بابیمیلی قبول میکند...
آب درلیوان پلاستیکی، به رقص در آمده. انگشتان عارف کلافه از انتظار، بر میز ضرب گرفته. در اتاق بازجویی باز میشود. سرهنگ پوشه به دست وارد میشود. صندلی را کنار میکشد:« خب آقای عقربِ سیاه...» عارف نفس کلافهای بیرون میدهد:« اسم من عارفه آقا...» سرهنگ مینشیند:« البته فرقیهم نمیکنه اسمت چی باشه. اسمت هرچی میخواد باشه، عقرب، مار، افعی یا هرچیز دیگهای » خم میشود و خود را به عارف نزدیک میکند:« توی اون باغ چکار داشتی؟» عارف در چشمان سرهنگ زل میزند:«بدون وکیل، یک کلمه هم نمیگم» سرهنگ بلند میشود:« پدرو پسر، عین همید» از در اتاق خارج میشود...
نوزاد مریم را، هانیه و رسول از بیمارستان تحویل میگیرند. رسول حتی یک بار هم به چهرهی او نگاه نمیکند. هانیه نوزاد را زیر عبا قرار میدهد. رسول جلوتر از او حرکت میکند. هانیه پا تند میکند:« رسول...رسول...آرومتر من با این بچه نمیتونم بهت برسم» رسول میایستد:« ما این بچه رو نمیخوایم!» هانیه خشکش میزند:« چی؟ یعنیچی؟»رسول دستی در هوا تکان میدهد:« همین که گفتم، بچهی قاتل پسرم رو نمیخوام...» هانیه با چشمانی پر از اشک رفتن رسول را تماشا میکند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد