🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسیوسه
«دوتا کوچه بالاتره، الان میرسیم» بانیم نگاهی به زنی که از چهرهش فقط نوک بینی و نیمی ازچشمانش معلوم است، این کلمات را برزبان میآورد. دستمال یزدی را از دور گردنش برمیدارد، دور مچش میپیچد:« راستی قیمت پرندهی سیاهی که هیچ خالی نداشتهباشه، وحشی باشه، بیعیبو نقص، سه تومنه خانم...» زن مکثی میکند، صدای پایش که قطع میشود، مرد میایستد. چشمانش را ریز میکند:« زیاده؟ » زن نفس کلافهای بیرون میدهد:« کمه؟ ازکجا بیارم؟» مرد دستی به انبوه ریشو سبیلش میکشد:« ببین همشیره؛ این قیمت واسه کوچیکاشه، مقطوعِ مقطوع، نداری...زَد زیاد، توروبخیرمارو...» زن میان حرفش میدود:«قبول...چارهای نیست، باشه» مرد نگاهی به اصراف میاندازد. دستمال یزدی را درون جیبش میگذارد. زن نگاهی به جیب پفکردهش میاندازد:« خیلی راه مونده؟ عجله دارم، بچهم رو سپردم به همسایه» مرد راه میافتد:« بازی اشکنک داره خانم...»
گیسو وارد اتاق میشود. دستهی چمدان را میگیرد. مبینا مقاومت میکند:«چرا نمیذاری برم؟چی ازجونم میخوای؟»گیسو دستهی چمدان را رها میکند:«داری فرار میکنی؟ خیلی خب برو، حتما نمیخوای نامهی پدرت رو بخونی.» مبینا قدمی برمیدارد. مکث میکند. حرفهای پدرش در مورد نامه را به خاطر میآورد. به طرف گیسو بازمیگردد...
محلهای با کوچههای بنبست، جویهای باریک فاضلاب، مقصدیست که قرار است از آن، پرندهای سیاه به قربانگاه برود تا بخت زنی را سفید کند! :« همینجا وایسا تا بیام...» زن سری تکان میدهد. مرد به راه خود ادامه میدهد دوکوچه آنطرفتر وارد خانهای کوچک میشود. هنوز قدم در حیاط نگذاشته که صدای مردانهای از پشت سرش، بند دلش را پاره میکند:« دستاتو بذار روی سرت بیا بیرون...»
زن که حالا چهرهش کاملا مشخص است، دگمهی بیسم را فشارمیدهد:« عملیات باموفقیت انجام شد...
مبینا در کنار تک نخل باغگیسو، نامهای را میخواند که به دست پدرش وبادستخط اونوشته شده، نامهای که نشانی صندوق امانات و یک کلید کوچک نقرهای در آن است. کلیدی که قفل رازهای سربه مهرگذشته را بازمیکند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد