eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ «پوستم کنده شد تا اجازه‌ی اقامتت توی باغ گیسو رو بگیرم. اونم با بچه... » مبینا هنوز به چهره‌ی گندم زل زده. او در چهره‌ی خاله‌ی ناتنی‌ش به دنبال نشانه‌ای از مادری‌ست که فقط از او یک عکس سیاه‌وسفید شناسنامه را دیده‌ است. آن هم زمانی که حتی تصور اینکه مادرش باشد در ذهنش نمی‌گنجید. با چیدن دانه‌های تسبیح در کنارهم، وجه جدیدی از زندگی‌ش در مغزش شکل می‌گیرد. نگاهش را از گندم می‌گیرد و به گیسو خیره می‌شود:« پای همه‌ی درد دلام نشستی، شاهد همه‌ی شکستام، اشکام، تنهاییام...برای همین بهم نزدیک شدی؟»گیسو دستان مبینا را در دست می‌گیرد:« من اصلا خبر نداشتم باورکن. » مبینا درحال دست‌وپا زدن در تلاطم احساساتش است. از جا بلند می‌شود. چند قدم از آن‌ها دور می‌شود. به طرف گندم باز می‌گردد. به سینه‌ی خود اشاره می‌کند:«هنوز بیست سالم نشده، اندازه‌ی هشتاد سال مصیبت کشیدم. اگر این شوخیه، بازی یا هرچیز دیگه‌ایه...من دیگه بریده‌م، دیگه نمی‌کشم. هرچیه تمومش کنید...» به طرف در می‌دود... شیوا و رضا در دوطرف امید، همراه او از در بیمارستان خارج می‌شوند. رضا به طرف تاکسی زرد رنگ می‌رود. امید نگاهی به شیوا می‌کند، باصدای ضعیفی می‌پرسد:«از رفیقت چه خبر؟» شیوا بانگاهش رضا را دنبال می‌کند:« بی‌خبر...فقط می‌دونم چندروزیه خودش رو مرخص کرده. » امید چشمانش را ریز می‌کند:«خودش رو مرخص کرده آخه چرا؟ » شیوا به ماسک روی صورتش اشاره می‌کند:« بهترازاینه که کرونا بگیره.» مکثی می‌کند، دوباره ادامه می‌دهد:« امید؟ تو چرا می‌خوای حضانت بچه رو بگیری؟ نه بابات می‌خوادش، نه شرایط نگهداریش رو داری. تازه مریم وصیت کرده...» امید دستش را بالا می‌گیرد:«اون بچه‌ی داداشمه...از خونمه، شاید الان بابام نخوادش اما...» رضا به طرف آن‌ها می‌آید:«امید کوکا، ماشین دربست کردم. اول تورو می‌رسونم هتل، بعد شیوارو می‌برم ترمینال» شیدا با چشمانی گرد شده به او نگاه می‌کند:« چرا ترمینال» رضا ساک لباس امیدرا در دست می‌گیرد:«شیوا جان می‌خوای بازبه جرم اقدام به قتل و هزار تهمت دیگه بندازنت زندان؟» دست امید را می‌گیرد، چشمش به نگاه متعجب او گره می‌خورد... مبینا چمدان قهوه‌ای رنگ را از زیر تخت خارج می‌کند. اندک لباس‌هایی را که در کمد فلزی دارد، خارج می‌کند. مانتوی مشکی، روسری مشکی، پیراهن مشکی، همه چیز مشکی....چشمش به دست لباس ارغوانی که گیسو برایش خریده می‌افتد. دستی نوازش‌گونه بر لباس می‌کشدـ. شال یاسی رنگی که روز تولدش از حمیرا کادو گرفته را هم، از درون کمد خارج می‌کند. کیف دستی‌ش را که برمی‌دارد، جعبه‌ی موسیقی کوچکی که سالها تنها همدم تنهایی‌هایش بود، روی زمین می‌افتد. درش باز می‌شود. آهنگی تکراری پخش می‌شود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛