🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسیوچهار
باد سوزنیهای سبز نخل را به حرکت در آورده. مبینا زیرسایه نخل و درکنار ارغوانیهای گلکاغذی، نامهی رحمان را میخواند:« مبینای عزیزم حالا که این نامه در دست توست، من دیگر در این دنیا نیستم...» بارها این جمله را در فیلمها شنیدهو دیده است، اما این بارمخاطب خود اوست. خواندن نامهی پدرش حتی بعد از گذشت یک سال، حالش را دگرگون میکند. بغض سنگینش را فرو میدهد، آهی میکشد. اشک مزاحم را از جلوی دیدش پاک میکند. رحمان در نامهای چند صفحهای ماجرای آشنایی و زندگی کوتاهشان را برای مبینا نوشته است...هرچه بیشتر میخواند، بیشتر دلش به حال خود و پدرمادرش میسوزد. برای خوشبختی که کوچکترین حقییست که از دنیا طلب دارد...
مقابلش مینشیند:«گفتن تو از آینده خبرداری، راست گفتن؟» گوی بزرگِ مقابلش روشن میشود. زن این بار لباسی زرد به تن کرده، اما آرایش همیشگی را به چهره دارد. لبهای کبودش را تکان میدهد، طوری که فقط برای خودش مفهوم است وردی را زمزمه میکند. در چشمان زن جوان زل میزند:« ترس تودلت افتاده...ازمن میترسی، نترس، من دوست توام. دوای دردات و راه حل مشکلاتت پیش منه...» زنِ جوان در جای خود کمی جابهجا میشود:« همهچی رو میدونی؟...میدونی چیه پسری که دوست دارم، داره با دخترعموش ازدواج میکنه، یه چیز بده از چشمش بیوفته...» زن مکثی میکند:«بذار یه چیزی بهت بگم» دست، درجعبهی کناردستش میکند و کیسهی کوچکی بیرون میکشد:« این حلال مشکلاتته. ایتو ببر توی آب جاری بنداز تا سه وقت دیگه بهت برمیگرده، سه روز، سهماه یا سه سال دیگه...» کیسه را از دستش میگیرد. زن جوان بلند میشود. سیلی محکمی به گوش زن رمال میزند:« چرا اینو پیشبینی نکردی؟» در باز میشود و دومامور وارد اتاق میشوند...
گیسو کنار مبینا مینشیند:« حالا دلیل نگرانیهای مادرم رو فهمیدم. مدام ازش میپرسیدم چرا از میون این همه دختر، بیشتر سراغ تورو میگیره...» مبینا نامههای پدر را در آغوش گرفته و چشمانش را بسته و در میان احساساتش، حیران است. ناگهان صدای مردانهای لرزه به قلبواندامش میاندازد...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد