🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوبیستوچهار
گندم از دور رفتن رعنا وابراهیم را تماشا میکند. لبخندی میزند و دستِ شکرش را به آسمان میبرد. هرچه او به باغ نزدیکتر میشود، آنها دورتر. گندم به در باغ میرسد. با باز شدن در گندم وارد میشود. اما در را نیمه باز رها میکند. آهسته در میان درختان سرو قدم میزند. نفسی از بوی گلهای باغ پر میکند. گیسو با آغوشی باز و رویی گشاده به سمت مادرش میآید. ناگهان لبخندش رنگ میبازد. چشمان گرد شدهی گیسو به پشت سر گندم میخ میشوند...
مبینا بعد از گذشت سه روز از فوت مریم، خبردار میشود. آنقدر التماس میکند تا سرهنگ اجازه میدهد، صبح خیلی زود برسر مزار مریم برود. چرا که با مرگ مریم خطر انتقام گیری از طرف منصور و دارو دستهاش تقویت میشود. مبینا خود را روی خاک سرد گورش میاندازد:« مگه منتظر این بچه نبودی؟ پس چرا گذاشتی رفتی؟یه بدبخت به این دنیا اضافه کردی که چی بشه؟ بشه یکی مثل من...» مبینا دقایقی کوتاه با مریم درد دل میکند. خیلی زود فرصت تمام میشود. پلیس جوانی که به اتفاق ماموری خانم، اورا همراهی میکند، به مامور زن اشاره میدهد، او به مبینا کمک میکند از روی مزار بلند شود. مبینا با چشمانی پفکرده و لباسی خاکی، در حال خروج از قبرستان است که صدایی او را برجایش منجمد میکند:« اومدی چیکار؟ توچکارهی مایی؟ با خواهرمن چه نسبتی داری؟ مگه نگفتم دیگه نبینمت...» مبینا چشمان پفکردهش را به چهرهی تکیدهی احمد میدوزد...
پیرمرد گدا وارد باغ میشود. گیسو از دور اورا میبیند:« مامان درو نبستی؟ این کیه داره میاد تو باغ؟» گندم پشت سر خود را نگاه میکند:« ای وای این کیه؟» هنوز حرفش تمام نشده که اکبری و نوید وارد باغ میشوند. پیرمرد کم توان، بادیدن اکبری و نوید رنگ عوض میکند. ردای بلند مشکیش را به طرفی پرتاب میکند. به طرف گیسو وگندم میدود. گندم جیغ میکشد« یا ابوالفضل »گیسو دست گندم را میگیرد و به طرف سالن فرار میکنند.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد