🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_156
موسی سرش را پایین انداخته بود. عرق از پیشانیاش جاری بود.
_چی شد؟ پس چرا سکوت کردی؟ با همین زبونت مگه شوهر منو گرفتار نکردی؟
سعید چند قدم جلو رفت.
_نمیشنوی خانوم چی میگن؟ لازمه برات تکرار کنم؟
موسی چشمهایش را بسته بود. سرش را پایین انداخته بود و صورتش را جمع کرده بود.
دلارام از صندلی بلند شد. نگاه تحقیرآمیزی به موسی کرد و بیرون رفت. سعید دنبالش دوید.
_آزادش کن بزار بره!
سعید در جایش میخکوب شد. دهانش مثل دهان ماهی به هم میخورد و صدایی بیرون نمیآمد.
_خا...نوم چی کار کنم؟
دلارام لبهایش را فشرد. قطره اشکی از چشمش پایین افتاد.
_نگه داشتنش چه سودی داره؟ بهزاد منو بهم برمیگردونه؟ بزار بره حداقل رو سر زن و بچهش باشه.
به راه افتاد. خدمتکار با اشارهی سعید پشت سر دلارام حرکت کرد. قدمهای کوتاه برمیداشت. چشمهایش را باز و بسته میکرد. نفس عمیق میکشید. روی سینهاش زد.
_انقدر سنگینه که نمیتونم نفس بکشم. انگار قلبم داره تو سینه له میشه. همیشه هوای جنگل بهم آرامش میداد.
نگاهش را در جنگل چرخاند. به آسمانی که نصف و نیمه مشخص بود نگاه کرد. دوباره برگشت و به راهش ادامه داد. بخاطر بارداریاش خیلی زود خسته میشد. بار سنگین مسئولیت که خان به عهدهاش گذاشته بود و ناامیدی که به سراغش آمده بود کافی بود تا تمام تنش بیحس شود.
سنگی زیر پایش رفت. بدون هیچ مقاومتی با کف دست روی زمین افتاد. زانویش به سنگ خورد. سنگ ریزههای تیز در دستش فرو رفتند. بهانه پیدا شد. به یک باره صدای نالهاش بلند شد. با شدت شروع به گریه کرد.
خدمتکار دستپاچه شد. نمیدانست چه باید بکند. دستهایش را دور شانه دلارام حلقه کرد.
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۱۰
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
اتاقکار
صفای اتاق به وسایل خاص و متفاوتش نیست؛ بلکه به مهمانیست که سرزده در هر طلوع با بارقههای امیدش آنجا را منوّر میسازد.
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
به پیشنهاد استاد این کتاب را خواندم. اولهای کتاب از خودم میپرسیدم: چرا؟ و واقعاً چرا؟!
بعد وسطهایش شنیدم از خودم که دارم میگویم: چه جالب...پس به خاطر این چیزاش بوده...
و آخرهای کتاب هم بیآنکه حرفی بزنم به خودم قول دادم که یک بار دیگر با دقت کتاب را بخوانم و اساسی بجورمش.
احیانا این فعل جوریدن که فعل ناآشنایی برای شما نیست؟
رمان تقریباً تشکیل شده بود از چرت و پرتهای یک شخصیت مرد وراج که تمامی هم نداشت...من کم دیدهام مردی این قدر حرف برای گفتن داشته باشد...اصلا ندیدهام...
آۅیــــ📚ـــݩآ
به پیشنهاد استاد این کتاب را خواندم. اولهای کتاب از خودم میپرسیدم: چرا؟ و واقعاً چرا؟! بعد وسطها
چه طور میشود یک جا نشست و همهی زندگی را زیر و رو کرد؟
آۅیــــ📚ـــݩآ
چه طور میشود یک جا نشست و همهی زندگی را زیر و رو کرد؟
و حرفها و نقدهای ریز و درشتی را گفت که به راحتی نمیشود به آنها اشاره کرد.
آۅیــــ📚ـــݩآ
و حرفها و نقدهای ریز و درشتی را گفت که به راحتی نمیشود به آنها اشاره کرد.
به نظر من که عقاید یک دلقک، یه رمان مذهبیه
خودش رو زده به دیوونگی هر چی میخواد درباره کاتولیک و پروتستان و... میگه 😁
آۅیــــ📚ـــݩآ
به نظر من که عقاید یک دلقک، یه رمان مذهبیه خودش رو زده به دیوونگی هر چی میخواد درباره کاتولیک و پر
احسنت دقیقا همین است... بهخصوص با آن زبان و لحن طنزی که دارد...
.
این اشتباه خود ما بود که درباره ی این لحظه با دیگران صحبت کردیم و قصد داشتیم آن را به عنوان لحظه ای به یاد ماندنی به ثبت برسانیم. می توانستیم خودمان از این واقعیتی که اتفاق افتاده بود لذت ببریم.
#عقاید_یک_دلقک
.
@AaVINAa
هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همان گونه که یک بار اتفاق افتاده اند، فقط تنها به خاطر آورد.
#عقاید_یک_دلقک
@AaVINAa