🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_157
سعید به سمت دلارام دوید. روی دو زانو نشسته بود و دستهایش را به هم میفشرد. جلوی دلارام زانو زد.
_خانوم حالتون خوبه؟
به سمت خدمتکار برگشت.
_چه اتفاقی افتاده؟
_خوردن زمین.
_خانوم میخواین کمکتون کنم؟
دلارام بیتوجه به اطراف بلندبلند گریه میکرد. خدمتکار و سعید ماتمزده و حیران به دلارام نگاه میکردند. میخکوب شده بودند. نمیدانستند باید چه کنند.
مدتی بعد دلارام آرام گرفت. خیره به روبهرویش نگاه میکرد.
_به خانوم کمک کن بلند شه
خدمتکار او را بلند کرد. دلارام بی هیچ مقاومتی همراه او حرکت میکرد.
تمام بدنش شل شده بود. حتی دهانش را هم نمیتوانست جمع کند. ذهنش پر از خالی بود. بدنش را احساس نمیکرد. چند باری در طول مسیر سکندری خورد.
_خانوم ببرمتون شهر؟
دلارام به سختی نگاهش را به سمت سعید چرخاند. آهسته لب زد: نیازی نیست.
خدمتکار دلارام را به اتاقش رساند. به او کمک کرد که روی تخت دراز بکشد.
دلارام نرسیده به تخت خوابش برد. خودش را در حیاط عمارت دید. با یک سبد میوه در حالی که دست پسرشان را گرفته بود به انتهای باغ پشت عمارت میرفت. خان برای دلارای که بالا و پایین میپرید توت میچید. چشمش که به دلارام افتاد لبخندی زد. آفتاب انگار پایین آمده بود و از پشت سر خان میتابید. غرق در روشنایی بود.
_بالاخره بیدار شدین؟ جدیدا زیاد میخوابیا! نکنه خبریه؟
بلند خندید.
_جامو سبز کردی دلی! میترسم بازم اذیت بشی!
اشکهای دلارام جاری شد.
_ولی من نگرانم تو دوباره بری. حاملگیهای قبلم همه به تنهایی و دلتنگی گذشت.
بهزاد به سمت دلارام دوید و او را در آغوش کشید.
_دیگه نشنوم. مگه من مردم که تنها باشی.
پلکهای دلارام باز شد. گرمای وجودش به یکباره سرد شد. نگاهی به تختشان انداخت. جای خان هنوز هم سرد بود!
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_158
جمله آخر خان در ذهنش چرخید.
_مگه من مرده باشم که تو تنها باشی!
دلش پایین ریخت. رد درد را در وجودش حس کرد که از شکمش شروع شد و به قلبش رسید.
روی تخت نشست. هوا تاریک شده بود. چشمه اشکش جاری شد. دستش را روی تخت کشید. همانجایی که همیشه خان میخوابید.
_بهزاد احساس تنهایی میکنم نکنه... نه نه! نباید احساس تنهایی کنم. گفتی مگه من مرده باشم که تو تنها باشی. پس من نباید احساس تنهایی کنم. گریه آرامش به هقهق تبدیل شد و هقهقش به ضجههای بلند.
_نه نه من تنها نیستم. تو هستی. من مطئنم که تو هستی. نباید اجازه بدم ناامیدی شکستم بده. من باید تا برگشتن تو قوی بمونم.
سرش را تند تند بالا و پایین میکرد.
_آره آره. من باید قوی بمونم!
اشکهایش را با دست پاک کرد. نفس عمیقی کشید و از تخت پایین آمد. عمارت در سکوت فرو رفته بود. از پلهها پایین رفت. کسی را ندید.
_گلاب! گلاب!
پاسخی نشنید. به عقب نگاهی کرد. دستش روی نرده محکمتر شد.
_کسی نیست؟ کجا رفتین؟ دلارای من کجاست؟
صدایش خش افتاد.
سعید به داخل عمارت دوید.
_ چی شده خانوم؟ اتفاقی افتاده؟
دلارام نفس راحتی کشید.
_بقیه کجان سعید؟ دلارای من کجاست؟
_نگران نباشید خانوم. کارشون تموم شد فرستادم برن شما استراحت کنید. دلارای خانومم گلاب برده کلبه که مراقبش باشه یه وقت شما از خواب نپرید.
دلارام سرش را پایین انداخت تا سعید لبهای برچیدهاش را نبیند. احساس بدی داشت. با خودش گفت که حتی اندازه گلاب و سکینه هم برای دلارایش مادری نکرده.
دلارام برگشت و در حالی که از پلهها بالا میرفت به سعید گفت: بچهمو برام بیار سعید. همین حالا.
_چشم خانوم.
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_159
دلارام روی تخت نشسته بود. سرش را به دیوار تکیه داده بود و پیشانیاش را میمالید.
صدای در بلند شد.
_بیا تو.
همزمان از تخت بلند شد. سعید وارد اتاق شد. دلارای لباس سعید را در مشت گرفته بود و سرش را روی شانه او فشار میداد. دلارام جلو رفت.
_دلارای من!
دستانش را زیر بغل دلارای انداخت و او را از سعید جدا کرد. دلارای به سختی از آغوش سعید جدا شد و به محض دیدن دلارام خودش را در آغوش او انداخت.
دلارام حیرتزده به سعید نگاه کرد.
_چیزی شده سعید؟ بچهم چرا انقدر ترسیده؟
سعید سرش را پایین انداخت.
_نمیدونم خانوم. قبل از اینکه با صدای شما بیام تو سالن با ترس از خواب پریدن!
دلارام دخترش را به آغوش فشرد.
_میتونی بری سعید.
دلارام به سمت تخت به راه افتاد. دلارای را روی تخت خواباند.
_تو هم خواب بابا رو دیدی دخترم؟
اشکی از چشمش چکید.
_حالش خوب بود؟ برای من پیغامی نفرستاد؟ بهت گفت دلش برات تنگ شده؟ ولی به من گفت دلارای. گفت که دلش برامون تنگ شده.
دستش را روی شکم دلارای گذاشت تکان داد. دلارای خندید و صداهای نامفهومی از خودش درآورد.
گریه و خنده دلارام در هم آمیخت. دراز کشید و دخترش را کنار خودش خواباند. تا لحظه خوابیدن دلارای با او حرف زد. دلارای با زبان نامفهوم و چنگهایی که به صورت مادر میزد جوابش را میداد.
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_160
چند ماه از رفتن بهزاد گذشته بود. دلارام هفتههای آخر بارداریش را سپری میکرد و دلارای تازه راه رفتن یاد گرفته بود. دلارام دستش را میگرفت و در حیاط عمارت میچرخاند. با هر قدم به او گفتن کلمه بابا را یاد میداد. فصل درو بود. دلارای را به گلاب سپرد.
_کجا میرین خانوم؟ خطرناکه. چیزی تا زایمانتون نمونده.
دلارام لبخندی زد.
_نگران نباش. مراقبم. باید سر بزنم به زمینا. درسته بهزاد نیست ولی من که هستم.
گلاب اخمآلود سر به زیر انداخت.
دلارام همراه سعید از مزارع سرکشی کرد. آفتاب به شدت میتابید.
_خانوم حالتون خوبه؟ جلو خورشید وایسادین اذیت میشین. بهتره برگردیم به عمارت.
دلارام ساکت ایستاده بود و به مردمی که در تکاپو بودند نگاه میکرد. خودش را بهزاد تصور کرد. دلش خالی شد. با خودش گفت: بهزاد من نمیتونم. دارم از پا درمیام. من نمیتونم جای تو باشم و از داشتههات محافظت کنم. خواهش میکنم برگرد. دلش هوای نوشتن کرد.
_بریم!
سعید انتظارش نداشت.
_چ...شم خانوم.
آهسته و محتاط از کنار زمینها و درختان میگذشت. دستش را روی شکمش گرفته بود.
به عمارت رسیدند.
_برم خانوم رو از گلاب بگیرم؟
دلارام آهی کشید.
_نه یک ساعت دیگه بیارش اتاقم.
به سمت عمارت به راه افتاد. دستش را به نردهها گرفت و پلهها را تا طبقه دوم بالا رفت. خودش را به اتاق کار خان رساند. همین که در را بست سد اشکهایش شکست. روی زمین سر خورد.
صدای گریهاش هر لحظه بلندتر میشد.
_میدونی چند ماه گذشته بیوفا؟ نترسیدی حالم بد بشه؟ من حاملهم نترسیدی بچهم بمیره؟
نفس عمیقی کشید.
_بار قبل از دور مراقبم بودی. حالا چی؟ حتی نمیدونم زندهای یا نه...
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_161
دلارام دستش را به در گرفت و آهسته بلند شد.
لنگ زنان به سمت میز خان به راه افتاد. پشت میز نشست و طبق معمول همیشه کاغذی بیرون آورد.
اشکی از چشمش روی کاغذ چکید. قلم بهزاد را برداشت. دستش روی کاغذ حرکت کرد.
_سلام بهزادم. دوباره برگشتم. دلم نمیخواد هیچوقت این نامهها رو بخونی. وقتی مینویسم باورم میشه که هنوز هستی. حس میکنم حرف منو میشنوی. بهزاد یادته صبحهای زمستون از زیر لحاف بیرون نمیاومدم. ازم پرسیدی چرا؟ بهت گفتم دوست دارم وقتی هوا سرده، زیر لحاف گرم میشم. بهزاد تابستونه؛ ولی من سردمه! دلم میخواد آغوش تو گرمم کنه. بهزاد من دارم خسته میشم. بدون تو انگار زنده نیستم. نمیدونم چرا؛ ولی حس میکنم الان تو هم داری به من فکر میکنی. نمیدونم باید چیکار کنم که تو دوباره کنار من باشی.
اشک چشمانش را تار کرد. ضجهاش بلند شد.
_دیگه نمیتونم بهزاد. اومدی مثل یه طوفان زندگی منو ویران کردی و رفتی. کجا دنبالت بگردم آخه من؟
صدای در بلند شد.
_خانوم دخترتونو آوردم.
دلارام آه تلخی کشید. بلند شد و صورتش را پاک کرد.
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_162
اولین کلامی که دلارای به زبان آورد، بابا بود. وقتی که دلارام برای اولین بار پس از تلاشهای فراوانش این کلمه را از دخترش شنید برق اشک در چشمانش دیده شد.
_آفرین دخترم. بگو بابا. انقدر بگو که پدرت بیاد.
هر چه که دلارای بزرگتر میشد بقیه بیشتر به یاد خان میفتادند. دلارام شبها با نگاه کردن به چهره او به خواب میرفت. روزها موهایش را شانه میکرد و برایش از پدر میگفت. از عشق خان به دخترش برای او قصهها میگفت.
_خانوم اجازه هست بیام داخل.
دلارام دخترش را از تخت پایین آورد و روی زمین گذاشت. دستش را گرفت و به سوی در رفت. با لبخند در را باز کرد.
_بریم؟
_خانوم دلارای رو با خودتون میارین!
دلارام نگاهی به دخترش کرد. دلارای با چهره درهم رفته به سعید نگاه میکرد.
_بله. دیگه وقتشه با دنیای اطرافش آشنا بشه.
_اما خانوم خطرناکه!
_اون دختر من و خانه. باید قوی بار بیاد. تو فقط همراهی کن!
سعید دست به کمر چشمهایش را مالید.
دلارام دخترش را بغل زد و به سمت پلهها رفت. سعید به ناچار دنبالش به راه افتاد.
برگ درختان ریخته بود. اول به سمت زمینها رفتند و بعد وارد جنگل شدند. صدای شکستن برگها زیر پای دلارای توجهش را جلب کرد. دستش را کشید. دلارام آهسته دستش را رها کرد. داخل برگها نشست. دستهایش را بالا برد و روی برگها ضربه زد. برگهای توی صورتش پخش شدند. خندید و این بار تندتر روی برگها ضربه زد.
دلارام با لبخند روبرویش نشست. نفس عمیقی کشید.
_بهزاد پس کی برمیگردی؟ یعنی نمیخوای لبخندهای دخترمونو ببینی؟ اون داره خیلی زود بزرگ میشه.
سعید عقب ایستاده بود و اطراف را میپایید. احساس بدی داشت. جای خالی خان را احساس میکرد. اگر بود قطعا کنار دخترش مینشست و نیازی به نگهبانی او نبود. با خودش گفت: کاش زودتر برگردین قربان!
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_163
دلارام به سختی حرکت میکرد اما تنها پناهش جنگل بود. فقط آنجا احساس آرامش میکرد. طبیعت به او امید به زندگی و انتظار میداد. به برگهای زرد و درختانی که برگهایش دانه دانه میفتادند نگاه میکرد و ذهنش حوالی بهار میچرخید. تلاشهای خدمه برای در خانه نگه داشتنش بی فایده بود.
هر روز دست دلارای را میگرفت و همراه سعید به جنگل میرفت. سعید نگران بارداریاش بود به همین خاطر هر بار یکی از خدمه را همراهشان میبرد که مراقب دلارام باشد. صبحا میرفتند و تا حوالی ظهر در جنگل میماندند. دلارام کنار چشمه با دخترش بازی میکرد. در تمام این لحظات، در خیال خود خان را همراه خودش و دلارام در حال بازی میدید.
گاهی در واکنش به صدای خندههای دلارای جنین شروع به حرکت میکرد و لگد میزد.
دلارام وقتی به بچههایش نگاه میکرد به زنده بودن خان مطمئن میشد. مگر میشود او این دنیا را رها کند؟ او که از نظر دلارام اسطوره مقاومت بود هرگز تسلیم نمیشد. خان افراد ارزشمندی در این دنیا داشت پس باید بخاطر آنها برمیگشت.
وقتی که به عمارت برگشتند. دلارای را به خدمه سپرد و به اتاقش برگشت.
به آرامی روی تخت دراز کشید. دستش را روی شکمش گذاشت. کمرش تیر میکشید. در شکمش احساس سنگینی میکرد. دردی ناگهان از زیر دلش شروع شد و به سمت بالا پیشروی کرد.
_یعن..ی وقتشه؟ هنوز که زوده!
به ناله افتاد اما چند لحظه بعد دردش تمام شد.
چشمهایش را بست. چند نفس عمیق کشید. چشمهایش سنگین شد. گذر زمان را حس نکرد. با درد بدی از خواب پرید. نگران شد.
این بار درد بیشتر طول کشید. به محض کم شدن دردش از اتاق بیرون رفت و چند بار بلند گلاب را صدا کرد.
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_164
خدمه سراسیمه داخل عمارت دویدند. محکم نرده را گرفته بود و روی آن خم شده بود.
_خانوم حالتون خوبه؟
خدمه به سمت دلارام رفتند و گلاب سعید را دنبال قابله فرستاد. پلهها را آهسته آهسته بالا رفت. دلارام را روی تخت دراز کرده بودند. یک دستش را روی شکمش گذاشته بود و دست دیگرش را روی پیشانیاش. ناله میکرد.
خدمه کنار تخت ایستاده بودند. به دلارام نگاه میکردند و دستهایشان را میمالیدند.
_برین آب داغ و پارچه تمیز بیارین زود. وایسادین نگاه میکنین که چی؟
خدمه که رفتند. گلاب روی سر دلارام رفت. دستی که روی صورتش بود را گرفت و کنار زد.
_من تجربه این روز ها رو ندارم دخترم ولی میدونم که شما زن قدرتمندی هستین. لطفا مقاومت کنین تا قابله برسه.
_قلبمه که درد میکنه گلاب! دردم درد تنهاییه. درد بیکسی. درد...
نالهای کرد. لبش را گاز گرفت و دیگر ادامه نداد. _میفرستم دنبال خانوادهتون خانوم. ما هم هستیم. شاید مادرتون نباشم ولی شما رو به چشم دختر خودم میبینم.
دلارام لبخند نصفهای زد و صورتش دوباره جمع شد. نالههایش بلندتر شد. خدمه با آب و تشت و پارچه بالا آمدند. گلاب نگاهی به دلارام انداخت. دستش را فشرد و بلند شد. میخواست دنبال مادر دلارام بفرستد و خبری از سعید و قابله بگیرد. به حیاط که رسید سراغ سعید را از نگهبان گرفت. هنوز برنگشته بود. یکی از نگهبانها به طرف خانه صالح راهی شد.
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_165
گلاب در حیاط قدم میزد. منتظر سعید بود.
_کجا موندی پسر؟
پشت دستش میزد.
_بیا تا از دست نرفته این دختر!
دستهایش را به سمت آسمان گرفت.
_خدایا منو شرمنده شوهرش نکن. آخه من باید چیکار کنم؟
دوباره روی دستش زد.
_چرا نمیای پس.
صدایی پیکان خان به گوش گلاب رسید. به سمت در دوید.
_باز کنید در رو! منتظر چی هستین؟
نگهبانها در را باز کردند.
گلاب جلوی ماشین ایستاد. متعجب به داخل ماشین نگاه میکرد. سعید در را باز کرد ولی پیاده نشد. گلاب به سمتش رفت. سعید ایستاد.
_کجاست پس سعید؟ چرا قابله رو نیاوردی؟
_نبود خاله جان رفته بود روستای بغلی. نتونستم پیداش کنم.
گلاب توی صورتش زد.
_وای خونه خراب شدم! حالا چیکار کنم؟ از دست میره دختره.
_باید ببریمش شهر خاله.
_چی میگی تو؟ تا شهر دو ساعته. فکر کردی تحمل میاره؟
_خب چیکار کنیم؟ دست رو دست بذاریم تا از دست بره؟ جواب خان رو چی بدیم؟
_کاش میفهمیدم کدوم دستی و چرا سرنوشت این دخترو با مصیبت رقم زد.
مادر دلارام رسید. پدرش هم لنگان لنگان پشت سرش میامد.
_گلاب حال دخترم چطوره؟
_والا چی بگم خانوم؟ قابله نیست!
_نیست؟ یعنی چی که نیست؟
_انگار رفته رو سر یه زن دیگه.
نسرین خانم نگاهی به عمارت انداخت.
_پس دخترم چی میشه؟
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_166
نسرین خانم به طرف آقا صالح رفت. با دستمال دستش آب دماغش را گرفت.
_چیکار کنیم صالح؟ چه خاکی به سر کنیم؟
آقا صالح سرش را پایین انداخته بود. به نسرین خانم نگاه کرد.
_تو برو پیش دلارام حداقل آروم بگیره. تو مراقب دلارام باش من میرم دنبال قابله. بالاخره یکی رو پیدا میکنم. برو نسرین خیالت راحت.
نسرین خانم لبخند زد.
_وقتی میگی میتونی دلم قرص میشه صالح. یه وقت ناامیدم نکنی.
_برو خانوم. نگران نباش!
نسرین خانم به سمت عمارت رفت.
آقا صالح دستی به صورتش کشید. سعید و گلاب با تعجب خودشان را به آقا صالح رساندند.
_آقا؟ چطوری میخواید قابله پیدا کنید؟ این طرفا یه قابله بیشتر که نداره!
_نمیدونم سعید.
_پس...
_فعلا باید امیدوار بمونه که بتونه به دلارام امید بده. خدا بزرگه. منو شرمنده زن و بچهم نمیکنه. سوار شو بریم شاید...
سعید نگاهی به اطراف کرد.
_شما هم شنیدین؟ انگار صدای اتومبیله!
سعید جلوتر رفت تا بهتر ببیند. یک جیپ جنگی در حال حرکت به سمت عمارت بود.
آقا صالح کنار سعید ایستاد.
_چه خبر شده؟ ماشین حکومتیاست! باز چه مصیبتی قراره سر ما بیاد؟
سعید جواب نداد. سعی داشت از شیشه داخل ماشین را ببیند. چهره راننده آشنا نبود اما کسی که کنارش نشسته بود! دقیقتر نگاه کرد، چشمهایش گشاد شدند. دوباره چشم باریک کرد تا درست ببیند. خودش بود...
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_167
سعید زیرلب گفت: قربان!
ماشین نزدیکتر شد و ایستاد. سعید به سمت ماشین دوید.
_قربان شما برگشتین؟
خان لبخند محوی بر لب داشت.
_شواهد اینطور میگن. فکر کنم برگشتم!
خان از اتومبیل پیاده شد.
_ولی...ولی چطوری؟
خان چشمهایش را باریک کرد.
_نکنه انتظار داشتی دیگه منو نبینی؟
_نه!
صالح به سمت خان آمد.
_به موقع رسیدی! الان وقت این حرفا نیست. کار مهمتری داریم.
خان ابرو در هم کشید و به سمت سعید برگشت.
_چی شده؟
صالح جواب داد.
_فعلا اتفاق بدی نیفتاده ولی معلوم نیست اگه کاری نکنیم چی بشه.
خان دوباره به سمت سعید برگشت.
_جون بکن سعید! گفتم چی شده؟
_قربان...خانوم!
خان یقه سعید را گرفت و فشرد.
_خانوم چی لامصب؟
آقا صالح دستش را روی دست خان گذاشت.
_ولش کن تا بهت بگم.
صدای محکم صالح، خان را به خودش آورد.
_تا دیر نشده باید بریم دنبال قابله. قابلهی روستا معلوم نیست کجاست.
_قابله، قابله، قابله...قابله کیه؟ تا من هستم نیازی به هیچ قابلهای نیست.
_سعید کیف طبابتم رو برسون به دستم.
_میخوای چیکار کنی پسر؟
_میخوام کاری رو انجام بدم که تخصصشو دارم. من پزشک جراحم! اونوقت منتظر بمونم زنم از دست بره بخاطر یه پیرزن؟
خان به سمت عمارت دوید. قلبش به شدت به سینه میکوبید. ماهها دل دل میکرد دلارام را ببیند اما در بدترین شرایط ممکن رسیده بود.
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_168
پلهها را دو تا یکی بالا دوید. نفس نفس میزد. به بالای پلهها که رسید صدای گریه نوزادی را شنید. در جایش میخکوب شد. قلبش که بی وقفه به سینه میکوبد مانع شنیدن صدا میشد. دستش را روی قلبش گذاشت.
_ساکت شو که بشنوم لامصب!
صدای همهمهای در اتاق بلند شد. خان به سمت اتاق رفت. همه اطراف دلارام جمع شده بودند. چشمان خان گشاد شدند. قلبش تپیدن را فراموش کرد. انگار که پایش را زنجیر کرده باشند. نسرین خانم جیغ کشید. خان از جا پرید و به سمت دلارام پرواز کرد. بقیه متوجه حضورش شدند. نفر به نفر راه را برایش باز میکردند.
چشم خان که به دلارام افتاد فریاد زد: یکی بره کیف منو بیاره!
کنار دلارام نشست. چشمانش را باز کرد و داخلش را نگاه کرد. نبضش را که به زحمت میزد گرفت. یکی از خدمه کیف را به خان رساند. خان مشغول معاینه دلارام شد. خیالش که راحت شد چشمش به نسرین خانم افتاد که چشمه اشکهایش بی وقفه میجوشید.
_نگران نباشید حالش خوبه. شما برید استراحت کنید خودم پیشش میمونم.
نسرین خانم هر دو قدم که میرفت برمیگشت به سمت دلارام. دلش رضا نبود برود ولی خان مصمم بود.
کنار تخت نشست و به آن تکیه داد. نفس عمیقی کشید. ترسیده بود. حتی نمیدانست فرزندش پسر است یا دختر. حتی یک لحظه هم چهرهاش را ندیده بود. صدای ناله دلارام بلند شد. صدایش کم کم واضح شد.
_بهـ...زاد بهزا...د کجایی؟
خان کنار تخت نشسته بود و غرق صدای دلارام بود. با خودش میگفت یعنی واقعیه؟ یا اینم یه خوابه؟ لحظات بدی را پشت سر گذاشته بود. تکان نمیخورد مبادا از خواب بیدار شود.
_فکر کردم صداتو شنیدم. یعنی هنوز نیومدی نامرد؟
بغض صدای دلارام اشک در چشم خان نشاند. واقعیت بود. دلارام صدایش را شنیده بود. از جا بلند شد.
_اومدم که دیگه جرئت نکنی بهم بگی نامرد!
چشمهای پر اشک و بی حال دلارام باز شدند.
_بهزاد باور کنم این تویی که برگشتی؟
خان خودش را آهسته روی تخت انداخت و خودش را به دلارام رساند. چشم در چشم شدند.
لبهایش را روی پیشانی دلارام نشاند. سرش را دوباره به آغوش کشید و گفت: برگشتم ضربان قلبم! برای همیشه.
پایانــ🌺
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛