🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_166
نسرین خانم به طرف آقا صالح رفت. با دستمال دستش آب دماغش را گرفت.
_چیکار کنیم صالح؟ چه خاکی به سر کنیم؟
آقا صالح سرش را پایین انداخته بود. به نسرین خانم نگاه کرد.
_تو برو پیش دلارام حداقل آروم بگیره. تو مراقب دلارام باش من میرم دنبال قابله. بالاخره یکی رو پیدا میکنم. برو نسرین خیالت راحت.
نسرین خانم لبخند زد.
_وقتی میگی میتونی دلم قرص میشه صالح. یه وقت ناامیدم نکنی.
_برو خانوم. نگران نباش!
نسرین خانم به سمت عمارت رفت.
آقا صالح دستی به صورتش کشید. سعید و گلاب با تعجب خودشان را به آقا صالح رساندند.
_آقا؟ چطوری میخواید قابله پیدا کنید؟ این طرفا یه قابله بیشتر که نداره!
_نمیدونم سعید.
_پس...
_فعلا باید امیدوار بمونه که بتونه به دلارام امید بده. خدا بزرگه. منو شرمنده زن و بچهم نمیکنه. سوار شو بریم شاید...
سعید نگاهی به اطراف کرد.
_شما هم شنیدین؟ انگار صدای اتومبیله!
سعید جلوتر رفت تا بهتر ببیند. یک جیپ جنگی در حال حرکت به سمت عمارت بود.
آقا صالح کنار سعید ایستاد.
_چه خبر شده؟ ماشین حکومتیاست! باز چه مصیبتی قراره سر ما بیاد؟
سعید جواب نداد. سعی داشت از شیشه داخل ماشین را ببیند. چهره راننده آشنا نبود اما کسی که کنارش نشسته بود! دقیقتر نگاه کرد، چشمهایش گشاد شدند. دوباره چشم باریک کرد تا درست ببیند. خودش بود...
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛