🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_158
جمله آخر خان در ذهنش چرخید.
_مگه من مرده باشم که تو تنها باشی!
دلش پایین ریخت. رد درد را در وجودش حس کرد که از شکمش شروع شد و به قلبش رسید.
روی تخت نشست. هوا تاریک شده بود. چشمه اشکش جاری شد. دستش را روی تخت کشید. همانجایی که همیشه خان میخوابید.
_بهزاد احساس تنهایی میکنم نکنه... نه نه! نباید احساس تنهایی کنم. گفتی مگه من مرده باشم که تو تنها باشی. پس من نباید احساس تنهایی کنم. گریه آرامش به هقهق تبدیل شد و هقهقش به ضجههای بلند.
_نه نه من تنها نیستم. تو هستی. من مطئنم که تو هستی. نباید اجازه بدم ناامیدی شکستم بده. من باید تا برگشتن تو قوی بمونم.
سرش را تند تند بالا و پایین میکرد.
_آره آره. من باید قوی بمونم!
اشکهایش را با دست پاک کرد. نفس عمیقی کشید و از تخت پایین آمد. عمارت در سکوت فرو رفته بود. از پلهها پایین رفت. کسی را ندید.
_گلاب! گلاب!
پاسخی نشنید. به عقب نگاهی کرد. دستش روی نرده محکمتر شد.
_کسی نیست؟ کجا رفتین؟ دلارای من کجاست؟
صدایش خش افتاد.
سعید به داخل عمارت دوید.
_ چی شده خانوم؟ اتفاقی افتاده؟
دلارام نفس راحتی کشید.
_بقیه کجان سعید؟ دلارای من کجاست؟
_نگران نباشید خانوم. کارشون تموم شد فرستادم برن شما استراحت کنید. دلارای خانومم گلاب برده کلبه که مراقبش باشه یه وقت شما از خواب نپرید.
دلارام سرش را پایین انداخت تا سعید لبهای برچیدهاش را نبیند. احساس بدی داشت. با خودش گفت که حتی اندازه گلاب و سکینه هم برای دلارایش مادری نکرده.
دلارام برگشت و در حالی که از پلهها بالا میرفت به سعید گفت: بچهمو برام بیار سعید. همین حالا.
_چشم خانوم.
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛