eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.5هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 دلارام دستش را به در گرفت و آهسته بلند شد. لنگ زنان به سمت میز خان به راه افتاد. پشت میز نشست و طبق معمول همیشه کاغذی بیرون آورد. اشکی از چشمش روی کاغذ چکید. قلم بهزاد را برداشت. دستش روی کاغذ حرکت کرد. _سلام بهزادم. دوباره برگشتم. دلم نمی‌خواد هیچ‌وقت این نامه‌ها رو بخونی. وقتی می‌نویسم باورم میشه که هنوز هستی. حس می‌کنم حرف منو می‌شنوی. بهزاد یادته صبح‌های زمستون از زیر لحاف بیرون نمی‌اومدم. ازم پرسیدی چرا؟ بهت گفتم دوست دارم وقتی هوا سرده، زیر لحاف گرم میشم. بهزاد تابستونه؛ ولی من سردمه! دلم می‌خواد آغوش تو گرمم کنه. بهزاد من دارم خسته میشم. بدون تو انگار زنده نیستم. نمی‌دونم چرا؛ ولی حس می‌کنم الان تو هم داری به من فکر می‌کنی. نمی‌دونم باید چیکار کنم که تو دوباره کنار من باشی. اشک چشمانش را تار کرد. ضجه‌اش بلند شد. _دیگه نمی‌تونم بهزاد. اومدی مثل یه طوفان زندگی منو ویران کردی و رفتی. کجا دنبالت بگردم آخه من؟ صدای در بلند شد. _خانوم دخترتونو آوردم. دلارام آه تلخی کشید. بلند شد و صورتش را پاک کرد. ✍ ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛